هرچقدر که زمان میگذشت بیشتر احساس تنگی نفس میکردم،زین از در پشتی رفت،احتمالا نمیخواست کسی مارو ببینه،سر گیجم داشت بیشتر میشد، لعنتی دوباره نه،به سینه زین ضربه زدم و با صدایی که به زور ازم در میومد گفتم:
+وایسا
وایساد و بهم نگاه کرد،چشماش درشت شد،کاملا میتونستم حدس بزنم الان چه شکلی شدم:
-هی تو خوبی؟
+نه...برو به کاترین بگو قرصامو بهت بده
-چه قرصایی؟
اخم کردم و از لای دندونم گفتم:
+سوال نپرس فقط برو
منو روی مبل تو ایوون پشتی گذاشت،چشمامو بستم،ولی به محض شنیدن جیغ و گریه بلندی دوباره بازشون کردم،به اطرافم نگاه کردم،کسی نبود،دوباره چشمامو بستم و اون جیغ تکرار شد،زدم زیر گریه چون فهمیدم اون صدای جیغ لعنتی خودم بود،اشکام صورتمو خیس کرده بودن و بدنم داشت یخ میزد،پس کجا رفت؟صدای موزیک باعث میشد سرم بیشتر درد بگیره،به پاهام نگاه کردم،داشتن ورم میکردن،نه...نه من تحمل اون دردا رو دوباره ندارم.با صدای باز شدن در به امید دیدن زین سرمو بالا گرفتم،اما کمرون بود.
بهم با دقت نگاه کرد و گفت:
-بی داری گریه میکنی؟
+به تو ربطی نداره
اومد پیشم نشست،سعی کردم ازش فاصله بگیرم چون بوی الکلش منو میترسوند،سرشو نزدیکم اورد و گفت:
-یه پسر احمقی اینجا ولت کرده،کوچولو؟
+نه حالم بده فقط لطفا برو
صدام جوری میلرزید انگار توی هوا صفر درجه نشسته بودم ولی الان پاییزه و هوا گرمه،دستشو روی رونم کشید،عقب پریدم و پسش زدم:
+کمرون اگه دستت بهم بخوره...
مچ دستامو محکم گرفت و تو صورتم گفت:
-نگران نباش عزیزم قول میدم چیز دیگه ای بیشتر بهت بخوره
جیغ زدم و بلند زدم زیر گریه،سعی میکردم از زیرش بیرون بیام ولی ضعیف تر از اونی بودم که بتونم تکون بخورم ،زبونشو روی چونم تا وسط سینم کشید ولی بعد عقب کشیده شد و پرت شد عقب،با دیدن زین و کای سعی کردم لبخند بزنم ولی موفق نشدم،زین سمتم اومد،صورتمو تو دستش گرفت و پرسید:
-بئاتریس خوبی؟
دیدم داشت تار میشد،فقط صدای مشت های محکم کای به کمرون میومد،پشت سرهم پلک زدم تا بهتر بشم،باید هوشیار بمونم
-دهنت رو باز کن
کاری که زین گفت رو کردم،با حس کردن تلخی روی زبونم فهمیدم قرصه،چندتا بود،چشمامو باز کردم زین سریع لیوان آب جلوم گرفت و خودش بهم داد،اب علاوه بر تو دهنم روی لباسم هم ریخت
-یه بار دیگه دور و بر بئاتریس بیایی،مردی
کای با عصبانیت به کمرون گفت،اون توجهی نکرد و رو به من گفت:
-بهت نشون میدم کی میبره بئاتریساخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم،زین با نگرانی بهم نگاه میکرد،کای اومد بالا سرم و گفت:
-حالت دوباره بد شد؟باز زیاد مشروب خوردی؟
+نه بخاطر مشروب نبود،فکر کنم بخاطر این بود که...
بهشنگاه کردم و ادامه دادم:
+مهم نیست،نمیدونم چرا اینجوری شدمکاملا میدونستم،بخاطر خودش بود،خم شد و گفت:
-پدرم واقعا کار واجبی داشت،من قصد بدی نداشتم از اینکه اونجوری ولت کردم،دیگه از این فکرای چرت به سرت نزنه که دوباره اینجوری بشی
ازکجا فهمید؟به زین نگاه کردم،هوم دهن لق،اگه منم جاش بودم میگفتم ولی به هرحال...
-زین ببرش خونه خونتون،مراقبش باش لطفا
یه جوری حرف میزد انگار من چلاقم و نمیتونم هیچ کاری کنم و زین هم پرستارمه،هنوز پاهام ورم داشتن و سرم هم گیج میرفت،زین سرشو تکون داد+باید،خونه رو مرتب کنم،مامان و بابام فردا ظهر میان
-من و بچه ها همه کارا رو انجام میدیم،تو استراحت کن تا دوباره پات به بیمارستان باز نشه
***
زین منو با دقت روی تختش گذاشت،اتاقش خیلی باحال بود،به کیسه بوکسی که وسط اتاق بود نگاه کردم و گفتم:
+من عاشق بوکسم
نمیدونم چرا گفتم ولی حس کردم باید باهاش یه ارتباطی پیدا کنم،یه چیزی غیر از ارتباط فیزیکی که با بقیه پسرا پیدا میکردم
-کلاس میری؟
+نه منو نمیفرستن،میگن خطرناکهخندید و گفت:
-میخوایی یواشکی بهت یاد بدم؟
+باید پول بدم؟
دوباره خندید و گفت:
-راجع به من چه فکری کردی؟یعنی انتظار نداری ازم که مجانی به دوستم کمک کنم؟
کلمه دوست باعث شد لبخند بزنم،سرمو انداختم پایین و گفتم:
+متاسفم راجع به همه زود قضاوت میکنمانتظار داشتم راجع بهگذشتم و یا اتفاقی که افتاد و حالم بد شد بپرسه ولی بجاش پرسید:
-از کی با دوستات اشنا شدی؟
+ام با کای و کاترین از دبستان ولی با مدیسون و کارلوس از راهنمایی
سکوت مزخرفی به وجود اومده بود پس دنبال یه سوال گشتم:
+مامان بابات کجان؟
-مامانم خوابه و...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-بابام وقتی ده سالم بود ترکمون کرد چون عاشق یه نفر دیگه بود
+اوه متاسفم
-نباش،همون بهتر که نیست
حس کردم عصبی شده،چون لحنش دیگه مهربون نبود پاشد،به کاناپه بغل کمدش اشاره کرد و گفت:
-منهمینجا میخوابم،توهم حالت بد شد زود صدام کنسرمو تکون دادم و سعی کردم پتو رو روی خودم بکشم ولی دستام هنوز بی جون بودنزین فشار آرومی رو شونم اورد تا دراز بکشم،چندتا بالش و خرت و پرتایی که روی پتو بودنو برداشت و اروم کشیدش روم.چشمامو بستم و زیر لبم تشکر ارومی کردم.
***
حس میکردم از شدت دوییدن پاهام بی حس شده،هر لحظه سرمو بر میگردوندم تا ببینم اون کجاست،وقتی پشت سرم ندیدمش وایسادم،توی کوچه ای قایم شدم،سینم بخاطر نفس نفس زدن بالا پایین میرفت،مه همه جارو گرفته بود و سرما رو توی استخون هام میتونستم حس کنم.اروم سرمو برگردوندم تا ببینم شاید هنوز اونجا باشه،با حس کردن دست یکی رو شونم جیغ بلندی کشیدم،منو کشید و محکم کوبوند به سطل آشغال بزرگ،جیغ میزدم و گریه میکردم.کلاه سوییشرتش رو برداشت و من با دیدن اون صورت دوباره جیغ بلندی زدم ولی ایندفعه چشمام با شدت باز شدن.
زین با ترس بالاسرم بود،خیسی اشک رو روی صورتم حس میکردم،من دوباره کابوس میبینم؟همون کابوس؟فکر کردم دیگه تموم شده،فکر کردم درد دیگه تموم شده!
-بئاتریس،کابوس دیدی؟
+اوهوم
-ترسیدم دختر،صدایجیغت هنوز تو گوشمه
+متاسفم
من از کی تاحالا اینقد عذرخواهی میکنم؟لعنتی بی تمومش کن تو که نمیخوایی اون دختر ضعیف و ناراحت یک سال پیش بشی؟
-خب من میخوابم،توهم سعی کن بخوابی
+باشه ولی من نمیتونم بخوابم تا هوا روشن بشه
اینقد این اتفاق برام پیش اومده بود که دیگه روال کار دستم بود،زین اومد بغلم،زیر پتو
+چیکار میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
-باهات تا صبح بیدار میمونم
KAMU SEDANG MEMBACA
Don't Forget [Z.M]
Fiksi Penggemarبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]