د.ا.ن زین:
+حتما باید یه بلایی سرش بیارم تا بفهمه بدون اجازه من کسیو نیاره،دفعه اولش نیست
بئاتریس با نگرانی بازومو کشید،سرعتمو کم کردم و بهش نگاه کردم.
صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:
-لطفا عصبی نشو،باهاش خوب رفتار کن
+بی میفهمی چی میگی؟اون بدون...
-راجع به دختره قضاوت نکن...بخاطر من
چشماش برق میزدن و توی نگاهش چیزی دیدم که خیلی وقت بود ندیده بودم ولی حتی نمیدونم اون چیز،چیه
+دختره کجاست؟
لباشو با خوشحالی روی لبم گذاشت،خب اصلا انتظار نداشتم.
موهاشو کنار زدم و در جوابش بوسه عمیقی بهش تحویل دادم،دستمو روی کمرش فشار دادم و لب پایینشو توی دهنم کشیدم.
-جایی میخواستین برین؟
با صدای کای،بئاتریس از جاش پرید،کای لبشو روی هم فشار داد و سعی داشت نخنده.
برای من عادیه،کای زیاد منو توی این حالت دیده،شاید هم بدتر از این...
+میخواستیم بریم پیش اون دختره
-آمارا؟
+حالا اسمش هر کوفتیه
-خوبه منم داشتم میرفتم پیشش
به بی نگاهی انداختم،سرش پایین بود و رنگ صورتش تغییر کرده بود،از کی تاحالا اینقدر خجالتی شده؟
هر چیه زیادی بامزست
سوتر آسانسور شدیم،به کای نگاهی کردم و گفتم:
+کجاست؟
-واحده کنار واحد هری و مدیسون
واحد؟یعنی چی؟از کی تاحالا به هرکی میاد جای خوب میدیم
+چی؟توی اونجا چیکار میکنه؟
-زین بیخیال،مهم نیست
+یعنی چی مهم نیست،اگه تاحالا هم هری سالمه بخاطر بئاتریسه
نگاه مسخره ای بهم انداخت،همون نگاهی که انگار میگه"همیشه اینجوری میگی ولی هیچ گوهی نمیخوری"خب واقعا هم همینطوره
به طبقه سوم رسیدیم و کای جلوی ما توی راهرو راه افتاد،اروم و طوری که نشنوه خم شدم و توش گوش بئاتریس گفتم:
+بعد اینکه اینکارام تموم شد،اون یکی کاره ناتمومم رو تموم میکنم
میدونم چه حسی راجع بهش داره ولی میخوام ثابت کنم که وقتی با کسی باشه که دوسش داشته باشه همه چی راحت تره...البته اگه دوسم داشته باشه
لبشو با خجالت روی هم فشار داد و سرشو تکون داد،کای بدون در زدن وارد شد و ماهم دنبالش رفتیم.
یه دختر کم سن و سال،با موهای بلند قهوه ای در حالی که یه نیمه تنه تنش بود،روی مبل نشسته بود و داشت با زخم روی شونش ور میرفت.
و حتی سرشو بالا نگرفت که ببینه کی اومده،از همین الان حس خوبی بهش ندارم.
-آمارا
اون سرشو با تعجب سمت کای برد انگار انتظار نداشت اسمشو بلد باشه و گفت:
-ها؟
کای بهم اشاره کرد و گفت:
-رییسمونه
آدامس توی دهنشو باد کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-باید برام مهم باشه؟
اوه نمیدونستم اینقد ارزوی مرگ داره
بئاتریس لبخند زد و میدونم داره به چی فکر میکنه،روزهایی که خودش اینجوری باهام رفتار میکرد
دستامو توی سینم بهم قفل کردم و گفتم:
+با کی کار میکنی؟
-تنها
تنها؟یه دختر؟دروغ میگه
+غیرممکنه
-میبینی که ممکنه،اگه با کسی کار میکردم،یه دختر رو تنهایی نمیفرستادن سره ماموریت
راست میگه،مثلا من مدیسون و یا کت رو تنهایی جایی نفرستادم
+خب از الان به بعد دیگه برای با کار میکنی
چشماش درشت شد و تقریبا جیغ زد:
-چــی؟!
اوه مشکل داره؟اروم سمتش رفتم و دشتمو روی شونه زخمیش گذاشتم و کم کم بهش فشار وارد میکردم
+کسی که میفهمه من چی کار میکنم،یا میمیره و یا برام کار میکنه
صورتش بخاطر درد مچاله شده بود دستمو از روی شونش پس زد و گفت:
-خب آقای زورگو،من مرگ رو ترجیح میدم
+باور کن خودم هم علاقه ای به زنده نگه داشتنت ندارم،ولی به یکی قول دادم که کاری با تو و یا هری نداشته باشم،حالا هم آدم باش و از این فرصت استفاده کن،همیشه کار با بقیه نتیجه بهتری داره تا کار فردی
به بئاتریس نگاه کرد و بعد به کای،سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت،خوبه اینم از این.
ازش فاصله گرفتم و با دستمالی که روی میز بود،دست خونیم رو پاک کردمو رو به کای گفتم:
+به تو میسپرمش
واقعا بهش اعتماد ندارم،ولی کای میتونه حواسش بهش باشه،اون باهوشه همه چیو میفهمه
سرشو با لبخند تکون داد،خب خوشحالم که ایندفعه غر نزد.
به بئاتریس اشاره کردم تا دنبالم بیاد و اون همینکارو کرد،با قدم های بلند سمت آسانسور رفتم باید وقت بیشتری برای این دختره آمارا میزاشتم ولی خب اینکار با کای،من برای کار دیگه ای عجله دارم و هیچوقت تاحالا اینطور نبودم.
دکمه آسانسور رو فشار دادم تا باز بشه بی با خنده اومد کنارم و گفت:
-آرومتر برو
وقتی در آسانسور باز شد،دستشو کشیدم و بردمش تو،صورتشو بین دستام طوری گرفتم که لپ هاش جمع شده بودن،خنده ریزی کردم و لبشو بوسیدم،انگار که تازه فهمیده بود من چمه لبخند زد و منو بیشتر به سمت خودش کشید،چسبوندمش به دیوار آسانسور و دستمو دور رونش حلقه کردم و بلندش کردم.
بوسیدنش رو ادامه ندادم ولی لبام همچنان روی لباش بود و فقط نفس هامون رد و بدل میشد،زیر لب گفتم:
+خوبی؟مشکلی نداری؟
-تاحالا هیچوقت بهتر از این نبودم زین چون فقط دارم به من و تو فکر میکنم،به ما...و میخوام ادامش بدم،میخوام تو بهم کمک کنی
لبخندی از روی پیروزی زدم،میدونستم حرفام روش تاثیر داره
+بئاتریس این تویی که به خودت کمک میکنی
بوسه کوچیکی روی لبم گذاشت و گفت:
-ولی اگه تو نبودی...هیچوقت تغییر نمیکردم
+این موضوع دقیقا برای من هم صدق میکنه
آروم پایین گذاشتمش و با نیشخند گفتم:
+فکر میکنم تو روی تخت ترجیح میدی
خندید و گفت:
-برای اولین بار بعد پنج سال،خب آره
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]