با قدم های کوتاه سمت وان رفتم و کنارش نشستم و بعد کشیدن نفس عمیقی گفتم:
+خوبی؟
پوزخندی زد و گفت:
-مهمه؟
+خب...
چشماشو باز کرد و نگاهی بهم انداختو حرفمو قطع کرد:
-اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟
وقتی این سوالو پرسید کاملا حس اضافی بودن کردم،آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
+کاترین ازم خواست حالا که کار شروع شده پیشش باشم پس یه اتاق اینجا بهم داد ولی اگه مشکل داری میتونم برگردم خونه خودم
خندید و گفت:
-نه دیگه اینقد عوضی نیستم که بزارم به اون آشغالدونی برگردی
فکر کنم باید از اینکه به محل زندگیم توهین کرد ناراحت میشدم ولی خب نشدم احتمالا بخاطر اینه که حقیقت رو گفت.
انگشتاشو با حالت دایره وار روی لبه وان میکشید و در حالی که به یه نقطه بی معنا زل زده بود لبخندهای کمرنگی میزد.
+هی زین؟
سرشو سمتم گرفت و وقتی اثری از اون لبخند بامزه ندیدم باید اعتراف کنم ناراحت شدم،زبونشو روی لبش کشید و گفت:
-الان که دارم کاملا عاقلانه با نبودش کنار میام...دلم واقعا براش تنگ شده
ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست،خوشحال میشم وقتی میبینم یه مرد اینجوری به عشقش اعتراف میکنه،ولی مشخصه اینکارو قبلا نمیکرد وگرنه بئاتریس زنده بود.
+الان متوجه شدی که هر ثانیه کنار اون چقدر ارزشمند بود؟
پوزخند تلخی زد و بعد اینکه خودشو بالاتر کشید گفت:
-بعضی اوقات آدما ارزش لحظات رو نمیدونن تا وقتی که اونا به خاطره تبدیل میشن
نفس عمیقی کشید و با لبخند ادامه داد:
-ولی خوشحالم،چون مطمئنا جایی که الان توشه کسی و یا چیزی اذیتش نمیکنه
انگشتمو با تردید روی تتوی دستش کشیدم و گفتم:
-مگه عاشقت نبود؟شاید شکستگیه تو اذیتش کنه
دستشو از زیر دستم بیرون کشید و بین موهای خیسش برد و گفت:
-باور کن دارم سعی میکنم خوب بشم و بودن تو اینجا کاملا اینو نشون میده...معمولا موقع حموم نمیزارم یه دختر بیاد کنارم و باهام حرف بزنه
بخاطر حرفش خندیدم و برای اینکه صدایی ازم در نیاد لبمو گاز گرفتم.
+خوبه هروقت به چیزی نیاز داشتی من هستم
لبخندش محو شد و صورتش دوباره به اون حالتی کهانگار فلجه برگشت و گفت:
-سعی داری بهم کمک کنی درسته؟
لحن سردش باعث لرزش بدنم شد،یکم از وان فاصله گرفتم و درحالی که همچنان دنبال جوابی برای سوال مسخرش بودم،شروع به حرف زدن کردم:
+خب...وظیفه اطرافیانته که بهت کمک...
حرفمو با صدای تقریبا بلندش قطع کرد و گفت:
-کسی بهم کمک نمیکنه جید،کاترین سعی کرد اینکارو کنه و بعد دیدی چیشد...قلبه شکسته من درست مثل یه آیینه شکسته ست،اگه بخوایی درستش کنی آسیب میبینی
همه کسایی که شکستن همین حرفو میزنن و هیچوقت نفهمیدم چرا،بعد کشیدن نفس عمیقی گفتم:
+اولا که من تصمیم داشتم بهت یه کمک کوچیک کنم نه اینکه تیکه های قلب لعنتیت رو بهم بچسبونم ولی باید بدونی همه به هم آسیب میزنن فقط باید کسیو پیدا کنی که ارزش زجر کشیدن،بعد اون آسیب رو داشته باشه
وقتی دوباره اون قیافه بی حسش رو دیدم اخم کردم زین کاملا قانون مرگ رو نقض کرد،حالا میفهمم که لازم نیست مرده باشی تا مرگ رو حس کنی،مرگ زمان زنده بودن بیشتر حس میشه.
سنگینی نگاه بی معناش داشت اذیتم میکرد پس بلند شدم تا برم.
ولی اون با گرفتن مچ دستم نگهم داشت،بهش نگاه کردم تا ببینم چه مرگشه و اون درست مثل یه بچه که دلش برای مادرش تنگ شده با بغض گفت:
-پشیمون شدم...بمون
ESTÁS LEYENDO
Don't Forget [Z.M]
Fanficبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]