۹۹)بعضیا به خوشبختی عادت ندارن

519 29 2
                                    


طوری که جلب توجه‌ نکنم جید رو زیر نظر گرفتم چون اون تقریبا به لرزش افتاده بود و خیلی آشفته به نظر میرسید...اون خوبه؟
با حس دستای کوچیکی روی بازوم،سرمو برگردوندم و‌ با قیافه توهم رفته کاترین مواجه شدم،این قیافه بهت نمیاد دختر!
-یالا دیگه بگو توی کاباره چه غلطی میکردین؟با پسر قرار داشتین؟کاترین من چندبار باید بگم که...
هق هق جید باعث شد،کای که زیاد از حد عصبی بود حرفشو ادامه نده و نگاه متعجب همه رو به خودش دوخت.
چرا گریه میکنی لعنتی،کاش میتونستم بغلت کنم و باهات مثل آدم حرف بزنم.
کارلوس یه قدم سمتش برداشت و با ملایمت پرسید:
-جید...خوبی؟
بدون گفتن چیزی پاشد و به طبقه بالا رفت...باید برم پیشش!
بئاتریس با نگرانی گفت:
-من میرم پیشش
اوه همه چیز داره زیادی پیچیده و‌ عجیب میشه،مغز من ظرفیت این همه پیچ و تاب رو نداره...بیخود نیست نیست که بیشتر مواقع کارای اشتباه میکنم،مطمئنا بخاطر اینه که مغزی باقی نمونده!
-خب ما رفته بودیم کاباره چون با یکی از دکترای گنگ باسترز قرار داشتیم میخواستیم یه کم اطلاعات از مغز لعنتی بئاتریس داشته باشیم ولی یهو اونجا پلیس ریخت و همه رو بردن...دنبال مواد بودن،ولی چیزی پیدا کردن
پلکامو با آرامش روی هم گذاشتم و سعی کردم حالا که همه چی تموم شده اروم باشم...ولی‌ چه اطلاعاتی میخواستن؟
+باشه تقصیره تو نبود ولی...چیو میخواستی بدونی؟خب کم کم حافظشو بدست میاره دیگه
دوباره اون نگاه مسخرشو بهم تحویل داد و با بی میلی گفت:
-اوهوم...بازم متاسفم
کای نفس عمیقی کشید و گفت:
-جید چرا زد زیر گریه؟
کاترین که انگار غمش یادش اومده باشه اخم کرد و گفت:
-بهش خیلی گیر دادن و همش بازجوییش کردن،خیلی تحت فشار بود،بخاطر اون شب که توی اداره پلیس پرونده دزدید...راستش فکر کنم فهمیده بودن کار خودشه ولی مدرکی برای اثباتش نداشتن و تو...
بهم اشاره کرد و با لبخند ادامه داد:
-به موقع رسیدی و با اون کارت شناسایی های تقلبی و وثیقه نجاتمون دادی
چرا کاترین‌ جوری رفتار میکنه که حس میکنم بین حرفاش میخواد یه چیزی بهم بگه ولی نمیگه...اون کاترین همیشگی نیست
از روی مبل بلند شدم و بعد شب بخیر گفتن کوتاهی سمت اتاقم رفتم‌.
حس میکنم سال هاست که نتونستم با آرامش بخوابم...امیدوارم بعد درست شدن خونه خودم بتونم به این آرزوم برسم...آرامش
در اتاق رو باز کردم و با دیدن بئاتریس کمی جا خوردم،اینجا چیکار میکنه؟
بهم نگاه کوتاهی انداخت و با لبخند گفت:
-جید خواست بخوابه،منم اومدم پیش تو چون...اوم...
حرف خودشو با خنده ریزی که تقریبا بدنمو شل کرد قطع کرد و متوجه شدم دلیل و یا بهونه ای نداره.
رفتم کنارش و با لبخند روی تخت نشستم ولی وقتی جعبه کوچیک توی دستش رو دیدم لبخندم جاشو به اخم داد...چرا اینقد فضولی میکنه؟
-این حلقه و گردنبند مال کیه؟
به گردنبندی که با خط شکسته ظریفی روش جمله فراموش نکن حک شده بود نگاه کردم و بعد...اون حلقه،حلقه ای که میخواستم بهش بدم تا نشونه ای باشه برای اینکه مال من باشه تا زمانی که مرگ مارو از هم جدا کنه ولی مرگ تقلبی زودتر از من دست به کار شد!
+ماله تو
چشماش درشت شد و با صدای بلندتری گفت:
-این حلقست...ما نامزد بودیم؟
در حالی که بغضمو به سختی توی گلوم نگه داشته بودم گفتم:
+نه ولی قرار بود بشیم
-اوه!
به گردنبند نگاهی کرد و اجازه داد سکوت گوشمو کر کنه و این باعث میشه بغضم هوس کنه از زندون عزیزش آزاد بشه.
+بهم قول دادی هیچیو فراموش نمیکنی...ولی ببین الان کجاییم؟
لبش آویزون شد و با ناراحتی گفت:
-متاسفم زین...ولی تقصیره من نیست
+میدونم
موهاشو کنار زد و بعد اینکه بهم پشت کرد با ذوق گفت:
-میشه گردنبند رو برام ببندی؟
بدون تردید خواستشو انجام دادم و وقتی کارم تموم شد بوسه خیسی روی گردنش گذاشتم و این کارم باعث شد از جاش بپره.
سمتم برگشت و با خنده گفت:
-باید هشدار میدادی...ترسیدم
من واقعا میخوام این بئاتریس مهربون و بی آزاری که دیگه با همه چیز کنار اومده رو تا ابد پیش خودم نگه دارم!
+فکر کردم باید بدت بیاد
روی آرنجش دراز کشید و‌ پای لختش روی رونم گذاشت و با نیشخند گفت:
-دلم میخواد باهات مثل قبل بشم زین
پنجه پاشو بین پام فشار داد و اینکارش موجب به وجود اومدن ناله مزخرفی از توی دهنم شد...داره چیکار میکنه؟
+وقتی دبیرستان بودیم؟
خنده بلندی سر داد و یکم خودشو تکون داد و باعث شد بند نازک تاپش پایین بیوفته،هدفش از تحریک کردنم چیه؟
-نه خنگ،وقتی که باهم بودیم و میخواستی ازم خواستگاری کنی
اون خوبه؟چیزی زده؟یعنی واقعا اینقدر راحت با همه چی کنار اومد؟باورم نمیشه،خدا چقدر خوشبختم
+به نظرت این باعث میشه که حافظت کم کم برگرده
شونه هاشو بالا انداخت و با خوشحالی گفت:
-شاید

Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora