۳۲)آدم بد

982 73 1
                                    


خواستم برگردم ولی انگار کاملا خشک شدم،به نظر میرسه زین سعی داره خونسرد باشه،کمی جلوتر اومد و گفت:
-استیون،سورپرایزم کردی
اوه خب معلومه استیونه،دیگه کی میتونه باشه،باید از روی بدبختیم و شانس داغونم حدس میزدم.
سایه استیون رو کنارم دیدم،ولی اصلا سرمو تکون ندادم،نمیخوام بخاطر یه عکس العمل بمیرم،با صدای کلفتش گفت:
-خوبه ولی تو چطور به خودت اجازه دادی پاتو‌ توی خونم بزاری؟
زین نیشخندی زد و گفت:
-همونطور که تو به خودت اجازه یه جاسوس بزاری اطرافم
دست زین رفت پشتش،فهمیدم میخواست اسلحشو برداره،استیون بلافاصله گفت:
-خوبه اسلحتو در بیار و پرتش کن کنار
مکث کرد و همونطور بدون تکون دادن اسلحه اش روی سرم،میومد جلوتر و ادامه داد:
-میتونی این کارو نکنی ولی خب این خوشگله رو میکشم
عرق روی پیشونیم یخ‌زده بود،نمیترسم فقط استرس دارم.
حالا میتونستم قیافشو‌ ببینم،داشت منو برانداز میکرد،موهای بور و چشمای زیتونی داشت،به زین نگاه کردم،اون اروم خندید و گفت:
-چرا فکر کردی مرگش برام مهمه؟
حالش خوبه؟
استیون لبخند تلخی زد و گفت:
-اگه برات مهم نبود تاحالا منو میکشتی
زین ابروهاش بهم گره خورد و دستشو بالا آورد و به گلوله اجازه پرواز داد و تو یک صدم ثانیه این گوش من بود که داشت سوت میکشید.
چشمامو محکم بستم و چند قدم عقب رفتم.
د.ا.ن زین:
دقیقا توی هدف،دست استیون خونی شده بود و اونو توش شکمش جمع کرده بود و ناله میکرد،بئاتریس انگار هنوز تو شوک بود،بلند گفتم:
-بی اسلحشو بردار!
اون به پایین نگاه کرد و وقتی چشمش به اسلحه خورد اونو برداشت،چند قدم به جلو برداشتم ولی قبل اینکه به بئاتریس برسم،استیون موهاشو گرفت و صورتشو توی تابلو بزرگ شیشه ای فرو برد،کل شیشه شکست و روی صورت و بدن بئاتریس فرود اومد،میتونستم دردشو حس کنم،لعنتی، فقط خون میبینم.
استیون رو از پشت گرفتم و محکم کوبندمش به دیوار،بهش نگاه کردم انگار هوشیار نبود،گلوشو گرفتم و تو صورتش داد زدم:
-اجازه نمیدم هیچکس به کسایی که‌ برام مهمن آسیب بزنه
با صدای‌ ناله بئاتریس برگشتم،روی زانوش هاش افتاده بود و چشماشو بسته بود و اروم اشک میریخت،داره درد میکشه،نه لعنتی من باید استیونو بکشم
چشماشو جوری باز کرد انگار وزنه روشه،چشمای عسلیش برق میزدن و با معصومیت نگاهم میکردن انگار یه چیزی میخواستن،شایدم یه کسیو...
رفتم سمتش،یکی از دستامو روی کمر کوچیکش قرار دادم و اون یکی هم پشت زانوش و بلندش کردم،دوباره ناله کرد،لعنتی این ناله های از روی دردش و اشکاش مثل نمک روی زخممه
زود از اون خونه بیرون اومدم و رفتم سمت ماشینم،صندلی سرنشین رو خوابوندم و بئاتریسو با دقت روش گذاشتمو خودمم سوار شدم،ماشینو روشن کردم و‌ قبل اینکه کسی متوجهمون بشه از اونجا دور شدم.
بهش‌ نگاه کوتاه انداختم تمام مدت درحال تماشای من بود،حس میکنم داره خاطره هامونو برای خودش یاداوری میکنه،چون منم وقتی محو تماشای عکساش میشدم همین کارو میکردم،اروم پرسیدم:
+درد داری؟
با صدای‌ گرفته و غمگینش گفت:
-آره
+الان میریم خونه،خودم درستش میکنم
-بلدی؟
+پس چی؟یه پا دکترم برای خودم
صدای خندش ماشینو پر کرد،انتظار نداشتم ولی هدفم همین بود
+مجبورم بلد باشم،همش نمیتونم که بیمارستان برم
لبخند زد و سرشو تکون داد،لعنتی وقتی اینجوری میکنه از تصمیم هایی که برای اینده گرفتم کاملا پشیمونم میکنه،چطور اون بئاتریس خودخواه و لوس به این بئاتریس مهربون و بانمک تبدیل شده؟
اه زین خفه شو خودت خوب میدونی که اون همیشه همین بوده وقتی‌ یه اتقاق بد میوفتاد اون روی خودشو نشون میداد،اما هرچیزی رو فراموش کنم،نمیتونم اینو فراموش کنم که قلبمو شکوند اونم نه یه بار و دوبار بلکه سه بار،با گفتن اینکه من یه گدای بدبختم،با سرکوفت زدن راجع به اینکه در‌حدش نیستم که حتی عاشقش باشم،و با ترک کردنم
اونقدر عاشقش بودم که بتونم همه اینارو نادیده بگیرم اگه فقط عشقمو قبول میکرد و ترکم نمیکرد،ولی شاید متوجه نشد که عشقم بهش فراتر از اون چیزیه که به نظر‌ میرسه من فقط از ابراز عشقم میترسیدم
***
گذاشتمش روی سرامیک حموم،زیپ ژاکتش تا پایین سینش باز بود و این باعث شده بود بالا به بعدش کاملا زخمی باشه.
ژاکتشو در آوردم،میتونستم خونو روی تاپ طوسی رنگش ببینم،اون هیچ کاری نمیکرد،پس آروم پرسیدم:
-اشکال داره اگه تاپت رو در بیارم؟
سرشو به علامت منفی تکون داد،با دقت از پایین درش آوردم و سعی کردم به بدنش نگاه نکنم ولی موفق نشدم،اون از هر موقعی بهتر شده،جعبه کمک های اولیه رو باز کردم و شروع به در آوردن شیشه خورده ها با پنس کردم.
جیغ هاش بلندتر میشد و این اذیتم میکرد،بتادین رو در آوردم و کم کم روی زخماش قرار دادم.
وقتی بالاخره کارم تموم شد بهش نگاه کردم و گفتم:
+ببخشید اگه درد گرفت
-مهم نیست ممنون که درستش کردی
نفس عمیقی کشید و گفت:
-و ممنون که بالاخره خود قدیمیت شدی
+نه من خود قدیمیم نشدم،من همینی ام که هستم باور کن یه ادم بد هم میتونه خوب باشه
-تو ادم بدی نیستی زین
دستشو روی دستم گذاشت،دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده
-تو فقط بیخیال یه چیزایی و یا شایدم یه کسایی شدی
فهمیدم داشت به خودش اشاره میکرد،درسته من بیخیالش شدم ولی بعد سه سال
+میدونی،ادم وقتی بیخیال یه کسایی میشه که میبینه اونا دیگه بهت اهمیت نمیدن،فقط به خودم اومدم و یه روز وقتی از خواب بیدار شدم دیگه منتظر کسی نبودم که برگرده،دیگه منتظر جوابی نبودم،دیگه اجازه ندادم کسی و یا چیزی که دیگه کنارم نیست توی زندگیم جایی داشته باشه،من بعد سه سال تونستم به خودم بیام و دیگه به خودم اجازه ندادم نگران کسی بشم و فقط اینو قبول کردم که وقتی خدا یه چیزیو ازت میگیره شاید سرنوشت این بوده و نباید قسمتی از زندگی باشه
حلقه اشک توی چشمش کاملا واضح بود انگار اگه پلک میزد میوفتاد پایین،آروم ادامه دادم:
+من بعد سه سال تلاش بیخیال خیلی کسا و خیلی چیزا شدم و تصمیم گرفتم با کسی خوب نباشم چون بهتر از اینه که اذیت بشم...ولی همه تلاشم هفته پیش تو یک نگاه از بین رفت و هرچقدر سعی کنم خودمو همون ادم قبلی بی تفاوت نشون بدم موفق نمیشم چون تمام دلیلی که من به اون آدم تبدیل شده بودم حالا دیگه وجود نداره
سرشو انداخت پایین و اروم گفت:
-اوهوم،خوبه
میدونم مفهوم تک تک جملاتمو فهمید ولی به روی خودش نمیاره اما فقط کافیه ازم بپرسه"زین من دلیل این بودم که تو اذیت شدی و بعد تصمیم گرفتی یه ادم بی تفاوت بشی چون خیلی عاشقم بودی؟"و بعد من بگم"آره عشق قدیمی"
سرشو بالا گرفت و گفت:
-زین...
با امید لبخند زدم و گفتم:
+بله؟
-بازم ممنون بابت همه چیز
لبخندم کمرنگ شد سرمو تکون دادم و گفتم:
+خواهش میکنم
بلند شد و گفت:
-شب بخیر

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now