۴۴)آتیش تنفر

987 69 0
                                    


سرمو روی شونه کارلوس گذاشتم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم،لعنتی اینقدر خوردم ولی همچنان مست نشدم،چمه واقعا؟
-هی بئاتریس،دیگه نمیرقصی؟
+حس میکنم میخوام بالا بیارم
خودمو ازش جدا کردم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم با نگرانی شونه هامو گرفت و گفت:
-حامله ای؟
بلند خندیدم و ضربه ارومی به سینش زدم:
+خیلی بی نمکی،من میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم
سرشو با لبخند تکون داد،ازش فاصله گرفتم و از پله ها بالا رفتم،خوبه کسی اینجا نیست.
با قدم های بلندی سمت توالتی که‌ توی راهرو بود رفتم،درشو باز کردم و تقریبا نفسم بند اومد.
زین و کاترین با استرس از هم جدا شدن،زین بهم پشت کرد و‌‌ زیپ شلوارشو بست،ترشی هرچی که خوردم رو ته گلوم حس میکنم،خوبه،حالا بدتر شدم‌.
لعنتی من بیشتر موذب‌ شدم،کاترین از روی کانتر دستشویی پایین اومد و دامن تنگ لباسشو پایین کشید
+اوم...ببخشید...یه خورده حالم بد شد...
-میتونستی در بزنی!
زین با عصبانیت بهم توپید،نکنه انتظار داره همینجوری باهاش خوب باشم؟
+نمیدونستم کسی اینجاست،در ضمن یه چیزی به اسم اتاق شخصی ساخته شده برای اینکارا،پس وقتی خودت یه اشتباهی میکنی طلب کار نباش
لبشو روی هم فشار داد و یه لبخند از روی عصبانیت زد،به کاترین نگاه کرد و گفت:
-عزیزم من میرم پایین هروقت خواستی بیا
از کنارم رد شد و شونشو محکم بهم زد...از قصد
کاترین اومد نزدیک تر و گفت:
-چیزی شده؟شما که باهم خوب بودین
+باور کن وقتی باهم بد باشیم به نفع همست
-ولی نمیخوام اینجوری...
+کت!بیشتر از همه به نفع خودته
-منظورت چیه؟
چهرش خیلی غمگین بود،میتونستم حس کنم بغض داره،خودش منظورمو میدونه
+خودت خوب میدونی کت
رفتم سمت شیر دستشویی و‌ بازش کردم
-یعنی داری میگی اگه باهم خوب باشین،نمیتونین مثل دوست باهم خوب باشین و...
+اره کت،درست فهمیدی
صورتمو جوری اب زدم تا ارایشم خراب نشه،کاترین سرشو انداخته بود پایین و با ناخوناش بازی میکرد،اون چه گناهی کرده؟
رفتم جلوش و دستمو روی بازوش کشیدم و گفتم:
+میدونم دوسش داری کت و مطمئن باش اونم دوست داره،بخاطر یه‌دوستی مثل من رابطتتو‌ باهاش‌ خراب نکن
قطره اشک براقی روی صورت خوشگلش نقش بست،لبخند مصنویی زد و گفت:
-ما همو دوست نداریم،ما به وابسته ایم،شاید هم این منم که بهش وابستم
چی؟یعنی چی؟فکر کردم عاشقشه
+منظورت چیه؟
-بیخیال بی واقعا مشخص نبود؟اون اولین پسریه که باهاشم و دیشب فهمیدم من عاشقش نیستم،حتی دوسش ندارم،یه حس مزخرفه...انگار فقط توجه میخواستم،شاید هم میخواستم خوشحالش کنم...نمیدونم
+ولی اون دوست داره
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:
-زین؟نه بی،تنها حسی که بهم داره ترحمه
+چرت نگو،اگه اینطوریه چرا بهت اهمیت میده
صدای گرفتش رو برد بالا و گفت:
-خودش امروز گفت،اینا حرفای خودشه
باورم‌ نمیشه که اینجوری بهش گفته
+عوضی،تو چرا‌ هنوز باهاشی؟
-چون...نمیدونم ولی‌ بهش اهمیت میدم،میدونم اگه ولش کنم علاوه بر تو با همه بد میشه
+بیخیال اون لیاقت تو رو نداره
-ولی میخوام تمومش کنم،شاید خیلی دوسش نداشته باشم ولی حق نداشت اونجوری باهام حرف بزنه و بعد تظاهر کنه چیزی نشده
+بیا دربارش حرف نزنیم،بریم پایین
-من میرم تو اتاق خودم،حوصله ندارم
برگشت و بدون گفتن چیزی برگشت،میتونم درکش کنم.
زین دیگه زیادی داره با همه بازی میکنه وقتشه یه کم باهاش بازی بشه.
از پله ها پایین رفتم و توی جمعیت دنبال کای‌گشتم،اون با زین کنار میز بزرگ سلف سرویس بود.
خب‌ بئاتریس،یه خورده از اون فکرت استفاده کن...از حرفای امروز صبحش سو استفاده میکنم،مثل خودش
با قدم های بلند رفتم سمت کای و خودمو تقریبا توی بغلش پرت کردم،از حرکات دستش میتونستم حس کنم شوکه‌ شده،صدامو کشیدم و گفتم:
+دلم برات تنگ شده بود
منو از‌ خودش جدا کرد و با تک‌خنده ای گفت:
-چند ساعت پیش منو دیدی
+واقعا؟
سرمو روی سینش گذاشتم و با دکمه های پیراهنش ور رفتم،به زین نگاه کوتاهی انداختم،اخم غلیظی که کرده بود دقیقا حسشو نشون میداد.
کای دستشو روی کمرم کشید و گفت:
-دختر،چقدر خوردی؟تو عادت نداشتی خودتو بغل هرکی بندازی
ازش جدا شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم،میدونم که خیلی بدش میاد ولی چاره دیگه ای ندارم
+تو که هرکی نیستی،تو کسی هستی که من دوسش داشتم همینطور،اولین و آخرین کسی بودی که باهاش خوابیدم
با تعجب بهم نگاه کرد،زین خنده عصبی کرد و گفت:
-اگه یادت رفته باید بگم دومین نفره
وات د هل؟میتونم سوختن سرمو از شدت عصبانیت حس‌کنم
+واقعا به تو هیچ ربطی نداره،مهم اینه که تو خیلی تلاش کردی ولی هیچی‌جز یه‌ بوسه گیرت نیومد
سینش با عصبانیت بالا پایین میرفت،از کای‌جدا‌ شدم نیشخندی‌ زدم و گفتم:
+آخی بیچاره،کاش حداقل بهت یه بلو جاب میدادم تا اینجوری نشی
زین بهم حمله کرد و زیر گلومو گرفت،کای از جاش پرید و سعی کرد ازم‌ جداش‌ کنه،با خونسردی لبخند زدم و گفتم:
+فکر میکنی خیلی قدرت داری؟
-فقط منتظرم یه اشتباه کوچیک کنی،اونوقت با به‌ فاک دادنت بهت نشون میدم کی قدرت داره
اوه زین قبل اینکه‌ اینکارو کنی خودت و شغلت نابود شدین
-زین ولش‌ کن
کای‌با‌ نگرانی گفت و زینو آروم به عقب هل داد،زین ولم کرد،با همون نیشخندم گفتم:
+خیلی خنده داره که فکر میکنی ازت میترسم
-اینم خیلی خنده داره وقتی فکر میکنم هرزه ای مثل‌ تورو دوست داشتم،امشب فهمیدم چقدر ازت متنفرم
+مراقب این‌ تنفر باش‌ زین
-تو باید مراقبش باشی،چون قراره آتیش این تنفر از وجودم تورو‌ بسوزونه
+نه،قبل اینکه منو بسوزونه،وجود خودتو میسوزونه
اخم کرد و از کنارم رد شد،عوضی،از من متنفره؟باشه بزودی بهش نشون میدم که میتونم چیکار کنم
کای شونمو گرفت و گفت:
-نمیدونم داری چه غلطی میکنی بی،ولی من اسباب بازی نیستم،از من سو استفاده نکن تا حرص زینو در بیاری
وایی خدا!چرا همه چیو میفهمه؟
+کای...
-فکر کردم تغییر کردی،ولی‌ هنوز همون هرزه ای هستی که قبلا بودی
چشم غره رفت و از کنارم رد شد،برای بار اول وقتی بهم گفتن هرزه ناراحت نشدم بلکه خوشحال هم شدم،فکر میکنن این هرزگیه؟
خب هنوز هرزگی رو ندیدن،و قراره بهشون خیلی خوب نشونش بدم،چون دیگه چیزی برام مهم نیست،جز انتقام
گقتم که بزودی بهشون نشون میدم چیکار میتونم بکنم؟خب بزودی دقیقا الانه

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now