با ضرب انگشتاش رو به لبه میز میزد و میتونستم بین این همه شلوغی صدای نفس های سنگینش رو بشنومم،بدون توجه به اینکه گند زدم و حالا اون داره بهم گند میزنه گفتم:
+میشه بگی قضیه چیه؟
-اون دختره خواهر استیونه و الان الماسا پیش اونه داشتم باهاش لاس میزدم تا بچه ها بتونن برن الماسا رو بردارن...ممنون که با گفتن اسمم گند زدی،چون اون میدونه شخصی به اسم زین بردارشو کشته ولی تاحالا منو ندیده بود
درواقع من استیون رو کشتم...ولی اوه لعنتی گند زدم...ولی میتونم جمعش کنم
+کاترین از کدوم دریچه داشت میرفت
با بی حوصلگی گفت:
-دریچه دستشویی
خب دریچه دستشویی که میخوره به راهرو و دوربین اونجاست،احتمالا میخواستن دوربین ها رو غیرفعال کنن
+زین...
-اه بی میشه ساکت بشی؟
ضربه ای بازوش زدم،درست روی بخیه اش و گفتم:
+عوضی میخوام کمکت کنم
بخاطر درد اخم کرد و گفت:
-کمکی از دستت بر نمیاد
+خفه شو و دنبالم بیا
رفتم سمت آشپزخونه و در سفید رنگشو آروم باز کردم،زین با عصبانیت بهم توپید:
-کجا؟
+اینجا یه دریچست که میخوره به همون اتاق
-ولی اون تو آدمه
راست میگه...ولی مگه چقدره؟
+باهاش کنار میاییم
وارد شدم و اون پشت سرم اومد و زیر لب داشت غر میزد،یه زن مسنی با دیدنمون گفت:
-ببخشید مهمونا نباید بیان تو آشپزخونه
+مهمون نیستیم،خانم استلا گفتن که همه از اینجا برن بیرون،کاره مهمی دارن
اون زن همراه دوتا مرد و یه دختر جوونتر بهمون نگاه مشکوکی انداختن،زین اسلحشو بیرون آورد و گفت:
-بله کارشون مهم بود
انگار گرفتن که قضیه چیه پس زود بیرون رفتن،با دیدن دریچه چشمام برق زد،رفتم سمتش،زین دستمو گرفت و آروم گفت:
-میتونی بری؟
+تو نمیری؟
خندید و گفت:
-من به سختی جا به جا میشم
سرمو تکون دادم و واردش شدم،یه کم این فضای بسته ترسناکه ولی خب مهم نیست
-من میرم که استلا رو سرگرم کنم،مراقب باش
وقتی اسمشو آورد اخم کرد و گفتم:
+اگه بوسیدت لطفا پسش بزن
با نیشخند گفت:
+تازه نقشه داشتم من ببوسمش
خندیدم و سرمو انداختم پایین زیرلبش گفت:
-بی میدونم این چند وقته...
+بعدا راجع بهش حرف میزنیم
سرشو تکون داد و گوشی کوچیکی رو روی گوشم قرار داد و گفت:
-با کارلوس در ارتباط باش،راهو بهت میگه
چهار دستو پا شروع به راه رفتن کردم و بعد چند دقیقه به دو راهی رسیدم و گفتم:
+کارلوس؟...کارلوس؟
-بی؟تو اینجایی؟
+آره منتوی اولین دو راهی دریچه اشپزخونه ام کدوم سمت برم
-برو سمت راست
همونطور که جلو میرفتم گفتم:
+شما کجایین؟
-دنبال زین میگردیم
+داشت میرفت پیش اون دختره،ممکنه طبقه بالا باشه
-آها خب تو همینجوری همه راها رو مستقیم برو تا به سومی میرسی بپیچ به چپ
کاری که گفت رو کردم،زانوهام بخاطر کشیده شدن روی این فلز مسخره میسوزه
-خب زینو دیدیم،توی راهرو طبقه بالاست پیش دختره...دختره به نظر عصبی میاد...کای بریم بالا؟
من در حالی که گیج بودم با دقت گوش میدادم بعد چند دقیقه فقط صداهای غیرواضح دیگران میومد و نمیفهمیدم چی میگن
+کارلوس؟
-بی نمیتونم حرف بزنم
با شنیدن صدای سوت توی گوشم،صورتم مچاله شد،اون لعنتی رو کندم...اون دیگه چی بود؟
دوباره روی گوشم گذاشتمش و گفتم:
+کارلوس؟
چیشد؟چرا جواب نمیده
+کارلوس جواب بده لعنتی
-مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخگویی نیست
با شنیدن صدای یه دختر سرجام خشک شدم و وقتی فهمیدم صدای استلا بود،ترس تمام وجودمو فرا گرفت،اون زد زیر خنده و گفت:
-تو یکی کدوم گوری هستی؟
گوشی رو در اوردم و با تمام سرعت به جلو رفتم،نمیتونم جلوی مخ لعنتیمو بگیرم که به چیزای بد فکر نکنه و الان نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم.
وفتی به یه دریچه رسیدم،از لای سوراخاش به اطراف نگاه کردم،وقتی مطمئن شدم کسی نیست،بیرون اومدم.
به نقشه توی گوشی نگاه کردم...اوه،من توی همون اتاقم
نور ماه روی میز تابیده بود و یه چیزی اونجا برق میزد،جلوتر رفتم و وقتی اون همه الماس ریز رو دیدم شوکه شدم،بغلشون یه کیف بود و چندتا ذره بین حرفه ای،انگار برای اصل بودن داشتن چک میشدن
همشون رو توی کیف ریختم و رفتم سمت در،اروم بازش کردم و وارد راهرو شدم،کنار دیوار چندتا اسلحه دیدم،اونی که روش M داره...اون ماله زینه...لعنتی میخوام خودمو بکشم
-اه خفه شو کارلوس
با شنیدن صدا زین چشمام درشت شد به در پشت سرم نگاه کردم،رفتم سمتش و سعی کردم بازش کنم ولی قفل بود،پس گفتم:
+زین اونجایی؟
-بیاتریس!
علاوه بر صدای زین،صدای بقیه رو شنیدم،وقتی به اون در توجه کردم متوجه جنس عجیبش شدم،این دیگه چه کوفتیه؟
-اومدی کمک دوستات؟
با صدای استلا برگشتم و بهش نگاه کردم،انتظارشو داشتم که بیاد
به کیف نگاهی کرد و با اخم گفت:
-چیزی که ماله خودت نیست رو پس بده
+کسایی که توی این اتاقن هم ماله تو نیستن
خنده مسخره ای کرد و گفت:
-کاری نکن تا به آدمام بگم بیان و به زور بگیرنش،بدتش
اوه خب یه دختر بهتر از چندتا مرده،کیفو انداختم پایین و گفتم:
-بیا بگیرش
خواست بیاد جلو ولی به عقب کشیده شد و محکم به دیوار برخورد کرد و وقتی افتاد تونستم آمارا رو پشتش ببینم با خوشحالی بهم لبخند زد،کیفو برداشتم و آمارا یقه پیراهن استلا رو گرفت و گفت:
-این دره چجوری باز میشه؟
استلا به زور زیر لبش گفت:
-با اثر انگشتم
امارا نیشخندی زد و چاقویی از زیر لباسش در آورد و وقتی اونو سمت دست استلا گرفت چشمامو بستم و حالا فقط صدای گوش خراش جیغشو میشنوم.
چشمامو باز کردم،آمارا لگد محکمی به شکم استلا زد و اون پرت شد سمت راه پله و وقتی از پله ها غلت خورد به سمت پایین صدای جیغ مردم بلند شد.
آمارا انگشت اونو سمتم گرفت و با لبخند گفت:
-درشون بیار،منم میرم دوربین هارو غیرفعال کنم
+اوم...باشه
تیکه های گوشت و رگ های پاره شده همراه با خون از ته انگشت میریخت و باعث میشد هرلحظه بخوام بالا بیارم،اونو روی دستیگره قرار دادم و در به شکل کشویی باز شد،اوه اون فقط یه پوشش بود.
به بقیه نگاه کردم،کاترین با خوشحالی بغلم پرید و گفت:
-وای بی
وارد اونجا شدم،کارلوس به دیوار تیکه داده بود و دستش روی پهلوش بود:
-من میمیرم،من میدونم که میمیرم
مدیسون گفت:
-الان میبریمت یه گورستونی فقط خفه شو
زین بهم نگاه کرد و گفت:
-چاقو خورد
به قیافش نگاه کردم و خندیدم
+خب بیایین بریم،الان میان اینجا
از اونجا بیرون اومدمو از پله ها پایین رفتیم...همه مثل دیوونه ها بیرون میرفتن،آمارا کجاست؟
+هی آمارا با من بود،اما الان...
-بیخیالش
+ولی زین اون کمکم کرد
کای اومد جلو و گفت:
-شما برین من و بی میریم دنبالش
زین سرشو تکون داد و همراه بقیه از اونجا بیرون رفت
+آخرین بار طبقه بالا بود
-بیا
دستمو گرفت و دوباره از پله ها بالا رفتیم،این بوی چیه؟
وقتی یه سنگینی توی ریه هام حس کردم سرجام وایسادم
+کای این چه کوفتیه؟
نفس عمیقی کشید و چشماش درشت شد و گفت:
-دوده
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]