۶۰)هرکسی به حقش نمیرسه

725 50 0
                                    


در اتاقو باز کردم،بئاتریس‌ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-زود اومدی
+آره کارم طول نکشید
کنار بئاتریس نشستم و پیشونیشو آروم بوسیدم،سرشو روی شونم گذاشتو گفت:
-زین،حوصلم سر رفته
اون تنها کسیه که‌ میتونه ذهنمو یه کم خالی کنه با نیشخند بهش نگاه کردمو گفتم:
+دوست داری چیکار کنیم؟
-بریم پارک،سینما یا رستوران چه میدونم جاهایی که یه زوج عادی میرن تا خوش بگذرونن
لبخندم محو شد،لعنتی کاش میتونستم چیزایی که‌ میخواییو بهت بدم
+اما عزیزم میدونی که بیرون رفتن تو این شرایط یکم خطرناکه
با عصبانیت ازم جدا شد و گفت:
-پس چطور بقیه میرن؟من فقط مشکل دارم؟
+اگه‌ آدمای جکسون این اطراف باشن چی؟میدونی که تورو میشناسن
البته جکسون احتمالا الان همه رو میشناسه
-خب که چی؟
+نمیتونم ریسک کنم
چشم غره رفت و گفت:
-واقعا ممنون زین...حداقل هروقت چیزی از‌ جکسون میخواستم برام فراهم میکرد
چی گفت؟دستمو مشت کردم و‌ لبمو لیس زدم،داره واقعا غیرمنطقی حرف میزنه درسته امکان داره چیزی نباشه ولی الان که امارا جاسوسه و امار مارو میده‌ صد در صد به فاک میریم
+پس برگرد پیش همون
بدون اینکه به حرفم فکر کنم به کلمات اجازه دادم از دهن لعنتیم بیرون بیان،درحالی که چشماش درشت شده بود‌ بهم نگاه کردم میتونستم قطره اشکی که توی چشمش برق میزد رو ببینم،لعنتی
+بی متاسفم نمیخواس...
-خفه شو
رفت سمت‌ کمد و شروع به عوض کردن لباساش کرد،فاک
رفتم سمتش و بازوشو کشیدم،بلند گفتم:
+کدوم گوری میری؟
-هرجایی باشم بهتر از اینه که پیش‌ تو باشم و همش منو محدود کنی و چیزی از کارات بهم‌ نگی
بازوهاشو محکم گرفتم و تقریبا فریاد زدم:
+بخاطره خودته،نمیخوام به چیزی فکر کنی و مخت مثل من درگیر بشه
سرشو پایین انداخت،صدامو پایین اوردم و گفتم:
+نمیخوام بلایی سرت بیاد بی
بازوهاشو ول کردم و به دیوار‌ تکیه دادم،سرشو تکون داد و با لحن خشکی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-میرم پیش کاترین
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم اخم کردم،لعنت بهت جکسون که بخاطر تو،من نمیتونم پیش دخترم باشم...اون اول ماله من بود.
د.ا.ن بئاتریس:
کاترین دستشو لای موهاش کشید و گفت:
-خب...شاید چیزه مهمیه
+چه چیزی میتونه اینقدر مهم باشه که از همه پنهونش کنه؟
لبشو روی هم فشار داد،واضح بود جوابی نداره...حس بدی دارم،یه حس افتضاح
+شاید داره بهم خیانت میکنه
کاترین چشماشو چرخوند و گفت:
-دیگه زده به سرت داری چرت میگی
+پس‌چی میتونه باشه،الانم که یک ساعت گذشته و نیومده
کاترین بهم نزدیک تر شد و دستمو محکم گرفت و با لبخند گفت:
-تو که زینو میشناسی،فقط منتظر بمون مگه خودش نگفت میفهمی...خب صبر کن تا بفهمی دیگه‌ هم باهاش از این دعواهای مسخره نکن
دیگه بحثو ادامه ندادم،بهتره قضاوت نکنم،دستامو دور کاترین بردم و محکم بغلش کردم.
لبخند کمرنگی زدم وقتی منو محکمتر توی بغلش کشید و تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود‌.
با شنیدن صدای‌ بلند گلوله از جامون پریدیم،اون دیگه چه کوفتی بود؟
چشمای کاترین درشت شده بود،با اخم گفت:
-زین به بقیه گفته بود برای تیراندازی و‌ تمرین برن اتاقی که عایقه،احمقا دارن چیکار میکنن؟
اوه خب چیزی نیست،کاترین بلند شد و از اتاق بیرون رفت،دنبالش رفتم و پرسیدم:
+کجا؟
-دارم میرم ببینم کی توی این طبقه گند زده
اون قدم هاشو با اعتماد به نفس بر میداشت و توی راهرو صدای پاشنه کفشش پخش میشد،با دیدن کای جلوی در اتاق آمارا هردومون سره جامون وایسادیم،چون کای به نظر نمیومد تو شرایط خوبی باشه،اون دستاشو روی چارچوب در گذاشته بود و با عصبانیت به رو به روش نگاه میکرد‌‌.
با درد قفسه سینم اخم کردم،لعنتی لطفا چیزی نباشه،کاترین‌دوباره شروع به راه رفتن کرد ولی ایندفعه سریعتر.
تقریبا دوییدمو کنار کای وایسادم وقتی اشک های روی‌ صورتشو دیدم دردم بیشتر شد
+کای خوبی؟
اون چیزی نگفت و فقط به رو به روش نگاه میکرد،رد نگاهشو دنبال کردم.
آمارا با چشم های باز روی زمین بود و پیشونیش خونی بود و وسطش یه...گلوله؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی شکستن بغضمو بگیرم ولی موفق نشدم چون زین درست دو متر اونورتر‌ه آمارا با یه اسلحه وایساده بود.
از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد کاترین با تعجب داشت همه جا رو بررسی میکرد،زین بالاخره حرف زد:
-ببین کای...
کای سمتش حمله کرد و فریاد کشید:
-زین میکشمت...قسم میخورم میکشمت
اون یقه زینو گرفته بود و درحالی که گریه میکرد از شدت عصبانیت میلرزید.
کاترین سعی داشت کای رو ازش جدا کنه ولی من ترجیح دادم فقط نگاه کنم،هیچوقت تاحالا اینقدر از زین بدم نیومده بود.
کای دوباره فریاد کشید:
-من چطور تونستم بهت بگم داداش؟ازت متنفرم
زین ایندفعه هلش داد و گفت:
-بزار بگم چیشده لعنتی
کای خنده عصبی کرد و گفت:
-لازم نیست بگی،واضحست که چیشده...تو بئاتریس رو از من گرفتی،خواهرمو ازم گرفتی،جایگاهمو گرفتی و حالا هم آمارا رو
چند قدم نزدیکتر شدم،لعنتی کای زیادی عصبیه
اسلحه رو از دست زین‌گرفت و با خشم روی پیشونی زین گذاشت و گفت:
-اگه حقت مرگ نیست پس چیه؟

Don't Forget [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora