۹۲)دشمن عزیز

489 30 2
                                    


هضم این موضوع لعنتی زیادی سخته،یعنی تمام مدت توی مشتم بود؟ولی ازش بی خبر بودم؟اون جکسون حرومزاده میدونه چجوری خوب کارشو انجام بده!
+من خوبم فقط بزار برم!
کارلوس با نگرانی دستمو پایین آورد و گفت:
-داری میلرزی!
+گفتم خوبم
سرش فریاد کشیدم و بالاخره ازم فاصله‌ گرفت،خواستم از آشپزخونه بیرون برم ولی قبلش کای جلومو گرفت،سرشو به چپ و‌ راست تکون داد و گفت:
-اصلا فکرشم نکن
+شما چتونه؟من همه چیو فهمیدم از اول باید میدونستم!
کای یکم‌ کنار رفت و وقتی عصبانیتم کمتر شد ادامه دادم:
+چطور ده ماه بازیچه دستش شدم؟
کای دستشو از بین موهاش رد کرد و گفت:
-بازیچه دست اون نشدی،بازیچه دست جکسون‌ شدی
چی میگه؟مگه کوره؟این یه بازیه که‌هردوشون توش بودن
+چرا چرت و پرت میگی؟انتخاب خودش بود!حتی بهم شلیک کرد
کای رو‌ کنار زدم و دوباره سمت پذیرایی رفتم:
-زین منظورم یه چیز دیگه بود
+کای...خفه شو!
به محض دیدنش دوباره‌‌همون حس توم به‌ وجود اومد...ترس!
مثل قبل همه اونجا نبودن فقط جید با ناراحتی نگاهش میکرد...معلومه که ناراحته بدون توجه به غر غر های کای بلند گفتم:
+تنهامون بزارین
کای منو ازش فاصله داد و گفت:
-تو الان عصبی و من باید توضیح بدم که...
+من‌‌ عصبی نیستم فقط قلبم شکسته!
سرشو انداخت پایین و من به آرومی ادامه دادم:
+خودش توضیح میده...لطفا برو
سرشو‌ تکون داد و‌ همراه کارلوس و جید به سمت راه پله رفتن.
وقتی از رفتنشون مطمئن شدم جلوش‌ نشستم،ارنجامو‌ روی زانوهام گذاشتم و دستامو بهم حلقه کردم،صورتمو بهش نزدیک تر کردم تا شاید اون نگاه لعنتیشو بهم بده ولی اون کوچیکترین توجهی نکرد پس صداش زدم:
+بئاتریس!؟
بدون اینکه سرشو تکون بده نیم نگاهی بهم انداخت و بلافاصله به‌ سمت دیگه ای‌نگاه کرد،جوری که انگار من...دشمنش هستم!
+به من نگاه کن!
با صدایی که‌بلندتر از حد معمول بود گفتم و همین کافی بود تا اون با عصبانی ترین حالت ممکن بگه:
-اگه نکنم چی؟منم مثل مامان و بابام میکشی؟
چی گفت؟مامان و باباش؟مگه من...اوه اون پرونده!
+تو بخاطر همین عصبی؟بخاطر کاری که نکردم؟
-اوه بیخیال فیلم بازی نکن!
عصبانیتم بدنمو به‌کنترل گرفت،بلند شدم و فریاد زدم:
+چطور حرف اون جسکون عوضی رو باور میکنی و‌حرف منی که اینقدر برات مهم بودم رو باور نمیکنی؟
بلند خندید و متوجه شدم چقدر دلم میخواد الان بغلش کنم درحالی که اشک های شوقم شونشو‌خیس میکنن!
-میشه بگی‌تو کی برام مهم بودی؟
منظورش چیه؟اون چه مرگشه؟
سمتش‌ هجوم بردم و صورتشو توی دستم فشار دادم ولی اون با خونسردی بهم زل زده بود،تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش...اون طوریه که انگار هیچوقت عاشقم نبوده!
+میدونی این ده ماه چی کشیدم؟میدونی چندبار میخواستم خودمو به‌فاک بدم؟میدونی با نبودت نابودم کردی؟
چشماشو‌ ریز کرد و از حالت صورتش فهمیدم که متوجه چیزی نمیشه...معلومه نمیشه!
آروم صورتشو ول کردم و کنارش نشستم سرمو پایین انداختم و با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود گفتم:
+امروز میتونست بهترین روز عمرم بشه اگه فقط اینطوری رفتار نمیکردی
با حس کردن ضربه محکمی به شونم بهش‌ نگاه کردم،اشکاش صورتشو خیس کرده بودن ولی در همون لحظه کاملا عصبی بود!
-چی میگی؟ها؟چرا جوری رفتار میکنی که حس کنم دیوونه شدم؟
تک تک‌ کلماتش رو با صدای بلندی توی صورتم فریاد زد ولی من با همون تن صدا گفتم:
+چون شدی!
به پشتی مبل تکیه داد و لبخند تلخی زد پس ادامه دادم:
+میدونی چرا؟چون حرفات با عقل جور در نمیاد این تویی که باید تمومش کنی...این تظاهر کردن رو‌ تموم کن بی
دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
-کای بهت‌ نگفت که باعث شدی چه بلایی سرم بیاد؟
اون...میخواست بگه!
-تو باعث شدی من یه قسمت از حافظه لعنتیم رو از دست‌ بدم ولی باور کن از این بابت خیلی خوشحالم چون دلم نمیخواد لحظه ای که میخواستی من و جکسون رو بکشی به یاد بیارم!
حافظه اش؟من میخواستم بکشمش؟اون عوضی بهش چی گفته؟
+کــای!
با صدای بلندی صداش زدم و طوری که انگار منتظر بود بلافاصله از پله ها همراه کارلوس پایین اومد.
به کارلوس اشاره کردم و گفتم:
+بئاتریس رو‌ توی اتاقم ببر و درش رو قفل کن
بهم طوری نگاه کرد که انگار نمیخواد اینکارو کنه پس ایندفعه با صدای بلندتر تکرار کردم:
+ببرش!
وقتی بی رو بلند کرد با سرعت سمت کای رفتم و دستشو کشیدم تا از دید بی دور بشیم،ابروهاشو داد بالا و گفت:
-خب پس فهمیدی چیشد...فکر میکنی کاره جکسونه؟
+فکر نمیکنم...مطمئنم

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now