در بالکن رو باز کردم و بدون گفتن حرفی وارد شدم،بئاتریس کوچیکترین عکس العملی نشون نداد و به روشن خاموش کردن شعله فندک ادامه داد و این یه جورایی منو میترسوند چون میدونستم که متوجهم شده!
سمت نیمکتی که نشسته بود قدم برداشتم و سعی کردم قدم هام به اندازه کافی محکم باشه،حداقل اینجوری از ترسم کاسته میشه...اوه بی ازکی تاحالا ازت میترسم؟
روی نیمکت رو به روییش نشستم طوری که اگه نگاهشو از اون فندک لعنتی جدا کنه با من چشم تو چشم میشه...ولی متاسفانه بیخیال اون فندک نشد.
پس عمیق تر نگاهش کردم و وقتی لبشو از هم باز کرد با استرس منتظر شنیدن حرفش شدم:
-چه قدر بهش شباهت دارم!
اوه خوبه،میخواد همه احساساتشو از جمله عصبانیت رو توی کلمات جا بده...ولی اگه کلمات تحمل وزن اون همه احساسات رو نداشته باشن چی؟
یکم جلوتر اومدم تا بهش بفهمونم ادامه بده ولی چه فایده ای داره وقتی اصلا بهم نگاه نمیکنه؟
ایندفعه انگشت شصتشو همونطور ثابت نگه داشت و به شعله کوچیک فندک اجازه داد تا نیمی از صورتشو روشن کنه،بالاخره بهم نگاه کرد و ادامه داد:
-حس میکنم مثل یه فندک شدم،اطرافم پر بنزینه و یه فشار کوچیک بهم میتونه کاری کنه که همه اطرافیانمو نابود کنم!
بدنم لرزید و وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم بخاطر سرما نبود چون شب های بهاری لس آنجس همیشه گرمه!
+بئاتریس من یه...
-یه عذرخواهی بدهکاری؟نه زین لازم نیست چون این منم که الان باید مرده باشه...الان که فکر میکنم من یه فندک با یه شعله کوچیک نیست من خود آتیشم،و این آتیش مثل آتیش جهنمیه که با خودم آوردم!
فندک رو کنار گذاشت و وقتی چشماش برق زد متوجه شدم بغض کرده،بلند شدم و روی زانوم نشستم...درست جلوی پاش...و دسته کوچیکشو که هنوز با اون حلقه تزیین شده بود توی دستم گرفتم.
+جهنم؟آخرین باری که که چک کردم تو یه فرشته بودی
خندید...یه خنده عجیب!و بلافاصله گفت:
-همونطور که همه فکر میکنن...ولی اگه یه فرشته بتونه همه جا رو به آتیش بکشه چی،اگه بخاطر یه اشتباه...جهنمی شده باشه چی؟
چرا اینقدر نامفهوم حرف میزنه؟منظورش اشتباه منه؟یا اشتباه خودش؟هرچند اون اشتباهی مرتکب نشده!
+فرشته من هیچوقت جهنمی نمیشه و نمیتونه کار بدی کنه چون تو ذاتش نیست مگر اینکه شیطان اونو توی آتیش وجود خودش غرق کنه
چشماشو ریز کرد و سرشو کمی کج کرد انگار متوجه منظورم نشد ولی مطمئنا اگه حافظش سره جاش بود الان یه قطره اشک از چشم هاش قشنگش میریخت،پس ادامه دادم:
+ولی شیطان اینکارو نمیکنه چون با تمام وجودش عاشقشه،چون بخاطرش تلاش میکنه تا آتیششو خاموش کنه...چون میخواد فرشتش رو دوباره ببینه،همونطوری که قبلا میدید...بهشتی!
اون ایندفعه دستمو فشار داد و گوشه لبش کمی بالا رفت و گفت:
-شیطانی که میگی منو بیشتر از جهنمش دوست داره!(دیالوگ پارت67)
دهنم تقریبا بخاطر این حرفی که اصلا انتظارشو نداشتم،باز شد...حرفی که اون روز وقتی با کای و کت اومده بودن کمکم رو به جکسون زد،چه روز مزخرفی بود!
یکم خودمو از روی زانوم بالا کشیدم و بئاتریس رو بین بازوهام گرفتم،اما دستای اون ثابت بود!
چشمامو بستم و زیر گوشش آروم گفتم:
+خودت میدونی که به هیچی و هیچکس اجازه نمیدم رابطمونو خراب کنه عزیزم...ولی خودت خرابش نکن وقتی میدونی عاشقتم
نفس عمیقی کشید انگار به همچین جمله ای نیاز داشت،گردنمو آروم بوسید و تمام سعیمو کردم که عکس العمل خاصی نشون ندم
-میدونم زین و خب میدونم قبل من این اتفاق افتاده پس چه بخوام و چه نخوام چیزیه که باید قبول کنم مطمئن باش خرابش نمیکنم...نگران نباش
دعاهام جواب داد امروز اون روی خوبشو داره...لعنتی همینطوری بمون...مثل فرشته ای که همیشه بودی
دستشو بوسیدم و انگشت شصتمو روی حلقش کشیدم و گفتم:
-چیزی نمونده تا برای همیشه مال من بشی
لبخند زد و سرشو تکون داد،بعد چند ثانیه طولانی که توی سکوت گذشت گفت:
-جید و بچه سالمن؟
چقدر زود شروع شد!
+تقریبا
لبخند مصنویی زد و گفت:
-خب پس باید مراقبشون باشی
مراقبت فیزیکی از اونا و مراقبت روحی از تو!
***
-جدی عکس العمل بدی نشون نداد؟
سرمو به نشونه منفی سمت کای تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
کارلوس در حالی که اسنوکر رو روی میز بیلیارد قرار داده بود،خم شد تا ضربشو بزنه و گفت:
-وقتی شما رفتین دکتر من خیلی باهاش حرف زدم و قضیه کامل بچه رو بهش گفتم،باید از من تشکر کنی
قضیه کامل؟اصلا کارلوس قضیه نصفش هم نمیدونست!اوه کای نمیتونه ساکت بمونه
+اوم...خب مرسی
-حالا چی میشه؟
سمت میز خم شدم و توپ رو نشونه گرفتمو بعد زدن ضربه آرومی بهش سمت کای گفتم:
+هیچی نمیشه...همه چی همونطور که بود میمونه
-جید رو کجا نگه میداری؟نمیخوایی که بعد عروسیتون تو خونه ی مشترک تو و بئاتریس باشه؟
+معلومه که نه!فعلا اینجا باشه یه فکری به حالش میکنم
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]