۸۱)مشکوک

479 34 0
                                    


گوشیو دستم گرفتم و به رایان زنگ زدم و منتظر موندم جواب بده،جید همچنان با استرس بهم نگاه میکرد.
نکنه‌ انتظار داشت که به کاترین بگم؟
وقتی صدای بوق نشنیدم فهمیدم رایان جواب داد پس بلافاصله گفتم:
+هی مرد؟
-سلام‌ زین
+به کمکت نیاز دارم میخوام بری یه پرونده پیدا کنی...
اون با فریاد حرفمو قطع کرد و گفت:
-دفعه آخری که خواستم بهت کمک کنم‌ بهم شک کردن،ناسلامتی من پلیسم!
+یعنی اینکارو نمیکنی؟
-نه!
اونقد با قاطعیت گفت که حتی حوصله تهدید نداشتم پس گفتم:
+پس امشب فقط دوربینارو از کار بنداز و بگو پرونده ها‌ کجان
-اما...
+نکنه کمکی که بهت کردم یادت رفته؟
مکثی کرد و بعد با بی حالی گفت:
-یه کسیو بفرس که کسی نشناسه
منظورش چیه؟مگه مارو کسی میشناسه،جوری که انگار ذهنمو خونده باشه گفت:
-فکر کنم اون چیزی که ازش میترسیدین تو راهه
عصبانیت همه وجودمو گرفته بود به تندی گفتم:
+درست حرف بزن
-برات اطلاعات رو تکست میکنم
با شنیدن صدای بوق فهمیدم قطع کرده و بیشتر اخم کردم...عوضی فقط استرس وارد میکنه.
جید با نگرانی گفت:
-چیشد؟
+کسی از ما نمیتونه باهات بیاد
کاترین با عصبانیت گفت:
-چرا؟
+چیزی بود که‌ رایان گفت اما لعنتی یه چیزی مشکوکه...ولی خب من جید رو‌ تنها نمیفرستم
کاترین با حالت مسخره ای ابروشو بالا داد و من جملمو تکمیل کردم:
+میدونی بدم میاد که افرادم بمیرن!
جید از روی مبل بلند شد و گفت:
-نمیمیرم چون یه فکر خوبی دارم!
***
د‌.ا.ن جید:
دستمو روی دستگیره در ماشین گذاشتم و قبل اینکه بازش کنم با دستای گرم‌ زین روی رون پام متوقف شدم.
برگشتم و بهش نگاه کردم تا حرف بزنه،ایندفعه چشماش خالی از حرف بودن شاید ایندفعه همه حرفاش توی دهنشه:
-مراقب باش!
سرمو با لبخند تکون دادم و سعی کردم فکر نکنم که چقدر این لحظات زودگذر میتونه باشه.
+نگران نباش،هستم
به ساعت اشاره کرد و گفت:
-زود باش برو،فقط بیست دقیقه فرصت داری،اگه بشه بیست و یک دقیقه دوربینا دوباره راه میوفتن
سرمو تکون دادم و با هیجان در رو باز کردم ولی پیاده نشدم،برگشتم و لبمو روی لبای زین گذاشتم.
زین روی لبم خنده ریزی کرد و بعد شروع به بوسیدنم کرد،حالا کمتر از بیست دقیقه وقت دارم و نمیتونم لبامو ازش جدا کنم البته نمیخوام که جدا کنم.
خودش ازم فاصله گرفت و بعد بوسیدن نوک دماغم گفت:
-من همینجا منتظرتم
پیاده شدم و از اون کوچه ی تاریکی که زین ماشین رو توش پارک کرده بود بیرون اومدم.
چند قدم سمت چپ رفتم و بعد دیدن اداره پلیس اونور خیابون نفس عمیقی کشیدم و با قیافه آشفته و نگرانی سمتش دوییدم.
همه با تعجب بهم نگاه میکردن ولی بدون توجه بهشون سمت زنی با لباس یونیفورم پلیس که پشت یه میز بزرگ بود رفتم و بلافاصله با استرس گفتم:
+من یه گزارش دارم،یه مرد اونجا...
نفس نفس زدم تا طبیعی تر باشه و اون گفت:
-عزیزم،اروم لطفا درست بگو‌ چیشده
+یکی رو کشت از قصد...با یه لوله آهنی
اون توی کامپیوتر با نگرانی درحال تایپ بود و بعد گفت:
-ادرس؟
+کوچه هفتم،کنار بار ادیسون
-یعنی همون که نزدیک اینجاست؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و خودمو عقب کشیدم.
با تلفن گزارش داد و بعد بهم گفت:
-همینجا بمون تا بعد بازجویی بشی
کنار صندلی ها‌ موندم،به ساعتم نگاه کردم...فقط دوازده دقیقه!
وقتی توجه ها از روم برداشته شد سمت همونجایی که رایان به زین گفته بود رفتم.

Don't Forget [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant