۳۹)امر طبیعی

938 70 0
                                    


با سردرد غیرقابل تحملی چشمامو باز کردم،روی زمین سرد نقش بسته بودم و بدنم هنوز بی حسه،نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بلند بشم،بعد کلی تلاش فقط تونستم بشینم،به پشت گردنم دست زدم و همون چیزو دوباره حس کردم،دایره شکل بود،مثل گلوله
با کشیدن از تو پوستم بیرون آوردمش و سعی کردم به دردش بی توجه باشم.
یک ثانیه نگاه به اون دایره مشکی رنگ کوچیک کافی بود تا بفهمم چیه...گلوله بی حسی و بیهوشی
لعنتی کاره کیه؟
به سختی بلند شدم و سمت تنها در اون اتاق خالی رفتم،خواستم دستگیره رو بگیرم ولی قبل اینکارم در با شدت باز شد و باعث شد به عقب بپرم،با دیدن کسی که رو به روم بود اخم کردم ولی بدون ترس سرجام وایسادم.
استیون نیشخندی زد،در رو بست و گفت:
-خوبه مثل بقیه دخترا جیغ نمیکشی و گریه نمیکنی
دست به سینه وایسادم و چیزی نگفتم،بهم نزدیک تر شد و گفت:
-شاید هم هنوز دلیلی برای اینکار نمیبینی
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
+شاید
-عیب نداره،بهت برای جیغ و گریه دلیل میدم
قبل اینکه کامل متوجه منظورش بشم،با پشت دستش ضربه محکمی به صورتم زد،میتونستم جا به جا شدن فکمو حس کنم،صورتمو سمتش گرفتم و خونسردانه لبخند زدم،همین کارم کافی بود تا عصبی بشه
گردنمو گرفت و هلم داد سمت دیوار،توی صورتم فریاد زد:
-زین کجاست؟
+خودت دیشب میتونستی پیداش کنی
-اگه پیداش میکردم میکشتمش و تو یه مکان عمومی نمیتونم اینکارو کنم
+اخی بیچاره
یه خورده جلوترم‌ آورد و‌ دوباره سرمو به دیوار کوبوند:
-آدرس خونه لعنتیشو بده
+از دوست دخترت بپرس
خنده عصبی کرد و گفت:
-اگه میدونست تاحالا همتون مرده بودین ولی اون پسره سر خیابون اصلی نیکول رو ول کرد،اونم با چشم بسته
+من نمیدونم
فشار دستاش دور گردنم محکمتر شد و ایندفعه بلندتر فریاد زد:
-میدونی لعنتی بگو
اگه بگم،دیگه راهی نیست تا بهشون هشدار بدم و احتمالا منو میکشه و اگه‌ نگم...اگه‌ نگم چیکار میکنه؟
+هرکاری میخوایی بکن،من بهت نمیگم
-اوه پس زجر کشیدن رو دوست داری
خب میخواد زجرم بده تا بگم؟
مشکلی نیست تا اون موقع برای بقیه وقت میخرم...من چمه؟من چرا بخاطرشون باید زجر بکشم؟چرا وظیفه لعنتیم یادم رفته؟
د.ا.ن زین:
-زین لطفا آروم باش،اینقد راه نرو
کاترین سعی داشت آرومم کنه،ولی آخه چجوری آروم باشم؟
+ساکت باش کاترین
کای اخم کرد و گفت:
-شاید رفته یه سر به دوست پسرش بزنه یا مامان باباش
+نه،نه خودش گفت دیگه با دوست پسرش در ارتباط نیست،میدونم فرار کرده
-چرا باید فرار کنه!؟دلیلی برای اینکارش نمیبینم
لبمو روی هم فشار دادم و فکر کردم،خب من میبینم،کای بلند شد و رو به روم قرار گرفت،چشماشو ریز کرد و گفت:
-چیه؟نکنه یه غلطی کردی؟
+اه ببند دهنتو کاری نکردم
بهم چشم غره رفت و گفت:
-معلوم میشه
فکر میکنه که اذیتش کردم و گذاشته رفته؟ثابت میکنم که همچین کاری نکردم...از کادوی دیشبش استفاده میکنم
به کاترین نگاه کردم و گفتم:
+دیشب برای کادوی تولدش،بهش یه گردنبند دادم
-خب چه ربطی داره؟
+راستش...توش یه رادار ردیاب گذاشتم
-چی!؟چرا؟
+برای همچین روزی،حالا بیا کمکم تا جاشو پیدا کنم
***
کاترین دوباره نگاهی به جی پی اس گوشیش انداخت و بعد نگاهی به اطراف کرد
+خب کجاست؟
به ماشین تکیه داد و سرشو بالا گرفت،به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت:
-خب اگه بخواد جایی باشه تو اون خونه ست
به خونه ای که اشاره کرد،نگاهی انداختم،این خونه ست؟یه خورده از یه خونه بزرگتره
کای دست به سینه وایساد و گفت:
-خب کجای این خونه؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:
-راداری که توی گردنبنده قوی نیست که دقیق نشون بده،برین توش پیدا کنین
+یعنی چی!؟چجوری بریم تو؟بریم بگیم ببخشید ما‌ نمیدونیم بی دقیقا کجاست میشه‌ بهش بگین بیاد؟
-اه زین من نمیدونم
کای به خونه نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا و گفت:
-یکی اومد بیرون!
پشت ماشین قایم شدیم تا توی دید نباشیم،با دقت به اون فرد نگاه کردم،استیون؟
کاترین با تعجب بهم نگاه کرد و‌ آروم گفت:
-فکر کردم کشتیش
+منم فکر کردم میمیره
اگه استیون اونجاست و بی هم اونجاست یعنی...نه شوخی میکنی؟
کای با‌ نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
-بی رو گرفته عالی شد
+خفه شو...اگه بی جامونو لو داده باشه چی؟
کاترین پوزخندی‌ زد و گفت:
-واقعا چرا فکر میکنی همچین‌ آدمیه؟
+چون کاملا بهش اعتماد ندارم
-اوه برای همین‌ بهش ابراز علاقه کردی و بعد که اون خواست اینکارو کنه پسش زدی؟
چی داره میگه؟از‌ اون دفاع میکنه؟
+حالت خوبه‌ کاترین؟من بخاطر تو اونکارو کردم
-خواهشا دیگه بخاطر من قلب کسیو نشکن تا اعتمادت هم بهش کم نشه
اوه پس موضوع رو فهمید،فهمید چرا میترسم لو بده،خب هرکس تو همچین شرایطی ممکنه هوس انتقام کنه
+باشه پس میخوایی قلب خودتو بشکنم؟
-حتما باید این وسط یه قلب شکسته بشه؟
خواستم جواب بدم ولی کای ضربه محکمی به‌ پهلوم زد و گفت:
-کاری نکنین خودم همینجا هردوتون رو بشکونم،تمومش کنین،اگه هم باهم نمیسازین رابطتتون رو تموم کنین
نه...هیچوقت همچین کاری نمیکنم،خب همه دوست دخترا و دوست پسرا بحث میکنن
استیون همراه چند نفر سوار یه مینی ون شد و رفت،بدون توجه‌ به کای و کت رفتم سمت خونه و زنگشو به صدا در آوردم.
برگشتم و با چشمای درشت کای برخورد کردم منو کشید عقب و‌گفت:
-چه غلطی میکنی؟
وقتی در باز شد چیزی نگفتم،پیرزنی که درو باز کرد داشت با لبخند بهمون نگاه میکرد،با صدای‌ گرفتش گفت:
-کمکی از دستم بر میاد؟
خب چی بگم؟باید یه کم ریسک کنم...شاید هم خیلی
+ما‌ دوستای قدیمی استیون هستیم،از‌ کانادا میاییم،اون آدرس اینجارو بهمون داد
پیرزن سرشو‌ تکون داد و گفت:
-هوم...من مادرشم
مادرش؟بی رو آورده اینجا چیکار؟
-گفته بود یه کسایی میان ولی نمیدونستم دوستاشن و از‌ کانادان بفرمایین داخل
احتمالا‌ نمیدونه پسرش چه غلطی میکنه وگرنه اینقد راحت راهمون نمیداد
به کت اجازه دادم قبل من بره،وارد اون خونه مجلل شدیم،حالا کجای این خونست!؟
-بیایین بشینین،استراحت کنین
+بله ممنون
دنبالش رفتیم و با هرقدم اطراف رو مثل اسکنر نگاه میکردم،کت خم شد سمتم و گفت:
-تو گروگانات رو کجا‌ نگه میداری؟
اوه درسته،زیرزمین
بهم‌ نیشخندی زد و گفت:
-حواس زنه رو پرت میکنم تو آشپزخونه تو و کای برین دنبالش
د.ا.ن بئاتریس:
دستمو روی گردنبندی که زین بهم داد کشیدم،دلم براش تنگ شده
وایی چی میگم اون احتمالا حتی متوجه‌ نبودم نشده،اونوقت من هنوز پروسه فراموش کردنش رو میگذرونم فقط نمیتونم فراموشش کنم
دامنمو بالا دادم و به پاهام که روش پره خراش و زخم بود نگاه کردم،عجیبه که این همه درد برام بی حس شده،انگار بدنم به درد عادت کرده،اینقدر درد کشیدم احتمالا بدنم فکر میکنه یه امر طبیعیه
با باز شدن در خودمو روی زمین کشیدم،لعنتی اون که نیم ساعت پیش رفت،از جونم چی‌ میخواد؟
چشمامو محکم رو هم فشار دادم
-بئاتریس؟
با شنیدن صدای کای چشمامو با خوشحالی باز کردم،اون تو چند قدمیم بود
-شت صورتت چیشده؟
خم شد و‌ دستشو روی صورتم که حدس میزنم بنفش و خونی باشه کشید
+اون میخواست جای شمارو‌ بدونه ولی بهش نگفتم
محکم بغلم کرد و روی سرمو بوسید و گفت:
-اگه میکشتت چی؟
+من الانشم مردم
ازم جدا شد صورتمو توی دستش گرفت و گفت:
-خفه شو از این چرتا پرتا نگو
اروم خندیدم،به کمکش بلند شدم
-کای‌ اینجایی؟
با شنیدن صدای زین به در نگاه کردم اون خیلی نگران به نظر میرسید،با دیدنم چشماش درشت شد
-چیکار کرده باهات؟
+مهم نیست
-لعنت بهش،همینجا منتظر میمونم تا بکشمش
کای اخم کرد و گفت:
-باید یه جوری که مامانه متوجه نشه بریم،مسخره بازی در نیار بعدا حلش میکنیم
زین چشم غره رفت واقعا نگران اتفاقاییم که قراره بعد این بیوفته



Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora