د.ا.ن بئاتریس:
با حس کردن درد توی تک تک سلول های بدنم اخم کردم،دستامو مشت کردم و سعی کردم چشمامو باز کنم ولی به قدری سنگین شده بودن که انگار وزنه بهش وصل کرده بودن.
-بی،عزیزم؟
با شنیدن صدای گرم و پر محبت زین حسه عجیبی باعث به لغزش در اومدن قلبم شد و این اولین بار نیست که این حسو دارم.
فقط بخاطر دیدن دوباره چشم های کاراملیش و لمس دوباره دست هاش بیشتر تلاش کردم و بالاخره به سختی چشم هامو باز کردم.
نرمی نوازش انگشت هاش روی گونم باعث به وجود اومدن لبخندی روی لبم شد،جوری بهم نگاه میکرد که انگار قراره منو از دست بده...شاید هم همینطوره
-دخترم حالش خوبه؟
وقتی متوجه ماسک اکسیژن روی صورتم شدم اخم کردم،آب دهنمو قورت دادم تا گلوم از خشکی در بیاد و بتونم حرف بزنم:
+از وقتی چشمامو باز کردم بهترم
زبونشو پشت دندوناش گذاشت و خندید،با اینکارش از ته دلم لبخند زدم،لعنتی اون میتونه منو حتی با خندش بکشه.
به اطرافم نگاه کردم،من توی اتاق خودمون بودم ولی چندتا از خرت و پرت های بیمارستان بغلم بود...اوه درسته زین نمیتونه توی بیمارستان بمونه،اونجا همیشه پلیسه
سعی کردم به یاد بیارم توی آتیش سوزی چیشد،چه شب مزخرفی بود
+زین اون شب چیشد؟
-من مثل سوپرمن اومدم و نجاتت دادم
لبخندی از روی رضایت زد و باعث شد بلند بخندم
+منظورم قبلش بود،استلا چطور فهمید؟
لبخند قشنگش محو شد،لعنتی کاش میتونستم تا ابد اونجا چسبش بزنم دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
-حرف تو اونو به شک انداخت ولی اون یه تکست از طرف یه نفر ناشناس دریافت کرد و از اینکه من زینم مطمئن شد
با کنجکاوی سرمو کج کردمو اون ماسک مسخره رو پایین کشیدم،زین ادامه داد:
-نمیدونم طرف کی بود ولی توی همون مهمونی بود چون از من و تو وقتی داشتیم باهم حرف میزدیم عکس گرفته بود و برای استلا فرستاد و گفت:«زین مالیک و دوست دخترش خوب گولت زدن و الان دارن برات نقشه میکشن »
همین کافی بود تا وقتی منو ببینه هرچی ادم داره رو صدا کنه و بچه ها اینقد احمق بازی در اوردن که درست اومدن پیش من،حداقل تو و آمارا یه کار درست انجام دادین
با یاداوری کاره تیمی من و آمارا لبخند زدم،اون واقعا عالیه
+خب پس نظرت راجع بهش عوض شد؟
نبشخندی زد و گفت:
-از اول باید به حرف دخترم گوش میدادم نه حس شیشم مسخرم
روی آرنجم بلند شدم تا ببوسمش ولی وقتی دردی رو توی قفسه سینم حس کردم با ناله خودمو به بالشم سپردم،زین لبخندش محو شد و دوباره اخم کرد،دستشو روی سرم کشید و گفت:
-و مهمترین چیز...وقتی دکتر آوردم پیشت،معلوم شد که قلبت خیلی آسیب دیده
دستمو روی قفسه سینم گذاشتم و سعی کردم ناراحتیمو بروز ندم
+قلب چه ربطی به دود و اتیش سوزی داره؟
-منم اول همین فکرو کردم ولی دکتر گفت تو همه نشونه هاشو داری،فِینت کردی،سابقه بیماری قلبی داری،توی بیهوشی بهت حمله عصبی دست میداد و دیسترس تنفسی هم اضافه شد
بغضمو قورت دادم،متنفرم از اینکه یه نقضی داشته باشم ولی انگار همیشه همینه...همیشه بدبختم
+الان...الان چی میشه؟
کنارم دراز کشید و دستشو لای موهام برد،بوسه خیسی روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-فقط ضربان قلبت ضعیفه،باید مراقب باشی تحت فشار قرار ندیش
+من مراقبم،لطفا توهم مراقب باش
نمیتونستم صورتشو ببینم ولی با لحن متعجبی گفت:
-چرا من؟
+چون خیلی وقته که صاحب قلبم شدی و اونو توی مشتت گرفتی
دستمو گرفت و چونشو روی سرم گذاشت،به لطیفی گفت:
-درسته و هیچوقت هم پسش نمیدم...چون قلب،روحت و بدنت ماله منه...تو ماله منی
همیشه از این متنفر بودم که مثل یه اشیا ماله کسی باشم ولی الان که توی این شرایط قرار گرفتم میخوام حتی اونم ماله من باشه چون میدونم که اون منو چجوری میخواد میدونم که براش ارزش دارم...هیچوقت فکر نمیکردم بتونم حس کنم یکی دوسم داره،ولی انگار دوست داشت زین به من بیشتر از تصورم شده چون به راحتی متوجهش میشم.
سرمو توی سینش فرو بردم و عطرشو با یه نفس عمیق وارد ریه هام کردم اون باعث میشه قلبم مثل یه نوزاد بزنه،حدس میزنم برام خوب باشه
+خوبه که همیشه حقیقت رو میگی
*ده روز بعد*
کای با نیشخند به زین نگاه کرد و گفت:
-آمارا خیلی کاره هوشمندانه ای کرد،مگه نه زین؟
زین سرشو بالا گرفت و وقتی یه ابروشو داد بالا با تمسخر گفت:
-هوشمندانه؟کجاش هوشمندانه بود؟هرکی بود همونکارا رو میکرد
عضله های صورت کای شل شدن و درحالی که لبش درست توی یه خط صاف بود چشم غره رفت،زین خندید و گفت:
-حالا چرا اینقد مهمه برات که چیکار کرده؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
-دهنتو ببند زین
زین دوباره خندید و با نیشخند گفت:
+ولی جدی چرا آمارا اینقد برات مهمه؟نکنه...
کای با پوزخند گفت:
-همه که مثل تو نیستن با یه دختر که جدید میاد بریزن روهم
زین لبشو روهم فشار داد و درحالی که دستشو روی پام میکشید گفت:
-اون دختر جدید همون عشق قدیمیم بود
کای در حالی که دستشو مشت کرده بود و رگ هاش بیرون زده بود گفت:
-چه ربطی داره،خب عشق قدیمی منم بود
صدای فشار دندون های زینو بهم شنیدم و این نشون میده اصلا از حرفه کای خوشش نیومد،بعضی اوقات فقط باید حقیقت رو بپذیره و این یه حقیقته که کای قبلا باهام بود.
خواستم بحثو عوض کنم پس گفتم:
+زین میشه بریم زیرزمین،به افرادت هم بگی بیان یه کم شلوغ بشه و خوش بگذرونیم؟
بالاخره نگاه خشمگینشو از کای گرفت و گفت:
-ولی تو تازه چند روزه که بهتر شدی
+خب من همش تو این خراب شده بودم،نیاز دارم تا یه کم حالم عوض بشه
با بی میلی گفت:
-باشه،الان ترتیب همه چیو میدم
دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
+مرسی
با حرص لباشو توی لبام قفل کرد و بخاطر وجود کای توی اتاق گرمای خون رو توی گونم حس کردم،اون یه بوسه شیرین نبود،حتی یه بوسه از روی هوس نبود انگار میخواست فقط جواب آخرین جمله کای رو بده و این موضوع باعث ناراحت شدنم شد،بدون اینکه لبمو روی لبش تکون بدم سرمو خلاف جهت صورتش چرخوندم.
اون نمیدونه که چطور با کلمات یه نفرو سره جاش بشونه،شاید بخاطر همینه که همه ی کاراش عملین.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]