۷۴)همه چی تقصیره منه

598 35 0
                                    


میتونستم انعکاس تصویر جید رو به راحتی روی پنجره ماشین ببینم،وقتی چراغ قرمزه کاره دیگ ای به جز زل زدن به من نداره؟
سرمو سمتش گرفتم و اون بلافاصله به رو به روش نگاه کرد و وقتی چراغ سبز شد با سرعت زیاد دوباره شروع به حرکت کرد.
این سکوت داشت اذیتم میکرد پس بعد تر کردن لبم گفتم:
+میخوایی منو بدزدی؟کجا داریم میریم؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-بخاطر چیت باید بدزدمت؟در حال حاضر نه پول کافی داری و نه خانواده بزرگی و نه قدرت زیادی
خب الان که فکر میکنم بهتره اصلا حرف نزنم چون نمیخوام دل یه نفر دیگه هم بشکونم.
-چیشد؟
لبخند زورکی زدم و گفتم:
+هیچی راهتو برو
-خونم یکم دوره...بخاطر همین شاید دیر برسیم،مثل تو نیستم که حتی اگه کار نکنم خونه و جای خواب درست و حسابی داشته باشم سر همون یک ماه اول همه پسندازم به فاک رفت
+م...متاسفم
بهم نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
-چرا عذرخواهی میکنی مگه تقصیر توئه؟
+نمیدونم تازگیا که همه چی تقصیره منه
***
به اطراف اون ساختمون که شبیه مسافرخونه بود نگاه کردم،نگاه خیره ادمای‌ اون اطراف داشت اذیتم میکرد،پس به جید نگاه کردم.
اون درحال پیدا کردن کلید درست برای قفل در بود و وقتی پیداش کرد مثل کسی که درحال فراره در رو باز کرد و گذاشت اول من وارد خونه بشم.
وارد پذیرایی کوچیکش شدم و به محض دیدن کاترین و پسر مو بلوندی که در حال بوسیدن گردنش بود خون توی رگ هام یخ بست.
این همون کاترینه؟
با دیدنم چشماش درشت شد ولی چیزی نگفت انگار داشت سعی میکرد بفهمه من دارم اینجا چه غلطی میکنه.
پسره با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
دستامو مشت کردم،خواستم سمتش برم ولی جید با ملایمت بازومو گرفت،پسره به کاترین نگاه کرد و گفت:
-چه هرزه ای هستی،چندتا چندتا کار میکنی؟
همین حرفش کافی بود تا عصبانیتم بهم اجازه فرار از حصار دست جید رو بده و فقط تا چندثانیه بعدش اون حرومزاده زیر مشتام بود.
کاترین دستشو روی شونم گذاشت و با خونسردی گفت:
-ولش کن بزار بره
برای اینکه بیشتر از این ناراحت نشه بیخیال پسره شدم و اون با نفرت بهم زل زد و از در بیرون رفت.
-گفتم بیایی اینجا تا از همه چی دور باشی و یه نفس راحت بکشی،اونوقت پسر میاری؟
این صدای عصبی جید بود که از پشت سرم میومد،کاترین چشم غره رفت و گفت:
-خواستم یکم از همه چیز فاصله بگیرم ولی انگار‌ از بعضی چیز ها نمیشه فرار کرد...حالا هم که دنبالم میان واقعا جالبه!
بهم اشاره کرد و بعد گفت:
-چیه!؟دیروز نتونستی حرفاتو کامل بگی؟
وقتی بهش نزدیک شدم متوجه بوی الکل شدم،معلومه که مسته!
+میخوایی بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟
-نه بگو!
این خشن بودن اصلا به‌ اون قیافه بی آزارش نمیاد ولی الان جوری بهم نگاه میکنه که مطمئنا اگه سلاح داشت منو میکشت.
+اومدم ازت عذرخواهی کنم،دیروز یه حرف چرتی زدم و پشیمونم
پوزخندی زد و گفت:
-مثل همیشه...مهم نیست دیگه به بازیات عادت کردم
دستامو باز کردم و بدن کوچیکش رو بین بازوهام فشردم لبمو به گوشش نزدیک کردم و آروم گفتم:
+منو میبخشی؟
با عصبانیت ازم جدا شد و گفت:
-کلمات درد دارن نه؟خودت دردشو چشیدی پس از این به بعد قبل اینکه حرف بزنی فکر کن که یه حرف مزخرفت چقدر میتونه روی یه آدم تاثیر داشته باشه
از این آروم بودنم خسته شدم،صدامو‌ بالا بردم و گفتم:
+خب همه تو عصبانیت چرت و پرت میگن نمیتونی فقط عذرخواهیمو قبول کنی؟اصلا تو خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
-اگه من جات بودم ترجیح میدادم تنها توی اتاق غرق در سکوتم بشینم بجای اینکه اجازه بدم کلمات آزار دهندم توی سر یکی اکو بشه!
دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم ولی دستشو روی لبم گذاشت و با پوزخندی گفت:
-فکر کردی؟چون قراره فردا با حرفای امروزت زندگی کنی
چشمامو از عصبانیت روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم،کاترین روی مبل نشست و سرشو پایین انداخت.
به جید نگاهی انداختم،ابروهاشو جوری داد بالا و بهم نگاه کرد انگار میخواد بگه"گند زدی"ولی برام مهم نیست چه فکری میکنه.
کنار کاترین نشستم و دستمو روی کمرش کشیدم و باملایمت گفتم:
+کت؟میشه برگردی خونه؟
وقتی سرشو بالا گرفت و به صورتم نگاه کرد میتونستم غم رو توی چشماش ببینم و...اون لایه لعنتی کوچیک اشک
-تو که برات چیزی مهم نیست،احتمالا بخاطر کای اومدی پیشم وگرنه تو...
دستشو گرفتم و همین کافی بود تا حرفشو بخوره لبخند زدم و گفتم:
+بخاطر حرفای تو تصمیم گرفتم همه اون مسخره بازیا رو تموم کنم،میخوام این دوشنبه کارمون رو دوباره شروع کنیم ولی بدون کاترین ویستون که نمیشه،درسته؟
لبخند کمرنگی زد و اون اشکی که توی چشماش به سختی زندونی شده بود رها شد...

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now