با سرعت توی راهرو حرکت کردم و سعی کردم آروم باشم،ولی با دیدن بئاتریس که به گوشه دیوار تکیه داده بود بدتر از قبل شدم.
اون سرشو بین دستاش گرفته بود و مثل دیوونه ها روی زمین نشسته بود و میلرزید!
سمتش رفتم و جلوش زانو زدم،وقتی دستم به پوست سرد بازوش برخورد کرد با شدت سرشو بالا گرفتو بیشتر از قبل بدنشو به دیوار فشار داد.
+هی خوبی؟چرا بیداری؟
نگاهشو ازم گرفت و با صدایی که به سختی از ته گلوش در میومد گفت:
-کابوس دیدم...نتونستم بخوابم
وقتی چشماشو مالوند متوجه قرمزیشون شدم،با اخم گفتم:
+گریه کردی؟
گلوشو صاف کرد و با صدای رساتر گفت:
-چرا لباس پوشیدی؟جایی داری میری؟
وقتی فهمیدم نمیخواد جواب بده تصمیم گرفتم دیگه چیزی نپرسم،پس جواب سوالشو دادم:
+کت و جید یه مشکلی براشون پیش اومده باید برم پیششون
یکم از دیوار فاصله گرفت و گفت:
-میشه منم بیام؟
اوه چرا همش چیزایی رو میخوایی که شدنی نیست!
+نه بی چون خطرناکه نمیخوام...
وقتی دستشو روی دستم گذاشت و اون انگشت های کوچیکشو روی پوستم کشید حرفم ناخودآگاه قطع شد و اون گفت:
-من نتونستم بخوابمو اومدم بیرون ولی دلم میخواد واقعا برم بیرون...از این چهار دیواری...لطفا زینی!
اون میدونه چجوری خرم کنه،لعنت بهت بئاتریس،حتی بهم گفت زینی...اینکارش فقط زخممو تازه میکنه
انگشت اشارمو سمتش گرفتم و با لحن تهدید آمیزی گفتم:
+باشه فقط هرچی میگمگوش میکنی و اگه بخوایی از دستم فرار کنی بی درنگ میکشمت
لبخندش محو شد و بعد اینکه سرشو تکون داد گفت:
-باشه
***
مدارک رو توی دستم فشار دادم و در ماشین رو باز کردم ولی قبل اینکه پیاده بشم به بئاتریس نگاهی کردمو گفتم:
+همینجا بمون تا من بیام
چشماش برق زد و سرشو تکون داد حتی اگه الان بهم صد بار ابراز عشق کنه و یا اگه بلوجاب بده بازم بهش بی اعتمادم!
پیاده شدم و فقط چند قدم از ماشین فاصله گرفتم تا شاید جو رو پیدا کنم ولی خبری ازش نبود...مردیکه احمق،کدوم وکیلی دیر میاد سر قرار؟
با حس کردن دستای بزرگی روی شونم برگشتم.
دیدن چهره مزخرف جو کافی بود تا بیشتر اخم کنم پس مدارک رو سمتش گرفتم و گفتم:
+بیا اینم وثیقه و کارت شناساییو این چرت و پرتا
-اوه زین تو خوبی؟این همه خشونت تو صورتت برای چیه؟
اون درحالی که شلوارشو بالاتر میکشید تا شکم گندشو جمع کنه این حرفو زد.
بهش نزدیکتر شدم و از بین دندونام گفتم:
+چون عصبیم جو...حالا هم توی کارام دخالت نکن و برو اونارو ازاد کن
پوزخندی زد و بعد گرفتن مدارک گفت:
-باشه،فقط یادت نره که من وکیلتم و هرموقع بخوام میتونم کاری کنم تا وقتی که صورتت چین میخوره و موهات همرنگ دندونات میشه توی زندون بپوسی
الان این عوضی منو تهدید کرد؟
میتونستم حس کنم دارم از شدت عصبانیت عرق میکنم و بدترین قسمتش اینه که نمیتونم هیچ جوره این عصبانیت رو خالی کنم،چون به جو عوضی نیاز دارم.
اون لبخند پهنی زد و گفت:
-دیدی؟سکوت خیلی بهتره!
وقتی از دیدم محو شد سوار ماشین شدم و ضربه محکمی به فرمون زدم تا شاید بهتر بشم ولی فایده ای نداشت.
-چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و به بئاتریس نگاه کردم که داشت با تعجب تماشام میکرد.
نگاهمو ازش گرفتم و با بی حالی گفتم:
+چیزی نیست فقط عصبیم و انگار همه چی دست به دست هم داده تا من امشب دستام خونی بشه حتی این...
وقتی دستاشو روی رونم گذاشت،حرفم قطع شد.لعنت بهت بی این چه قدرتیه که تو داری؟چطور با یه لمس خفم میکنی؟
-لطفا آروم باش،اگه میخوایی سر من خالی کن ولی به کاترین و جید چیزی نگو...چوناون تو تحت فشار بودن بزار حداقل کنار تو آرامش داشته باشن
نفسمو با یه فوت بیرون فرستادم و به معنی تایید حرفش،سرمو تکون دادم.
حس کردم دستاش دارن منو صدا میکنن تا لمسشون کنم پس بدون تردید دستشو گرفتم و بهش لبخند زدم.
انتظار نداشتم ولی اونم لبخند شیرینشو تحویلم داد.
+یه شب هایی بودن که بخاطر دوریت اینقدر گریه میکردم تا بدنم درد میگرفت و سرمو توی بالش فرو میکردم تا کسی صدامو نشنوه و یه شب هایی هم بودن که خیلی خوشحال بودم چون حس میکردم تو جات بهتره و خوشحالی اما یه شب های دیگه ای هم بودن که هیچی حس نمیکردم...ولی یه شب هم نبود که بدون فکر کردن به تو صبح بشه.
دستشو از زیر دستم بیرون کشید و روی صورتم گذاشت.
انگشتاشو با الگوی خاصی روی ریشم کشید و باعث شد لبخند بزنم و این لبخندم واقعی تر شد وقتی چشماشو به لبام دوخت:
-زین...تو گذشته چه اتفاقی بین من و تو افتاده که داری منو بیشتر از قبل جذب میکنی...طوری که انگار یه تیکه از وجودتم؟
یاد زمانی افتادم که میترسید باهام بخوابه و من یه جمله مشابه این ازش خواستم...خواستم که روحشو باهام یکی کنه تا بجای "من و تو" یه "ما" به وجود بیاد
+چون هستی بئاتریس!
سرشو کج کرد و لبشو به قدری بهم نزدیک کرد که میتونستم مزه اش کنم ولی ثابت موندم.
-زین...
با باز شدن در عقب هردومون از سرجامون پریدیم،با اخم برگشتم و به جید و کت نگاه کردم.
کاترین دستشو روی بازوم کشید و گفت:
-ببین زین من واقعا متاسفم اصلا روحم خبر نداشت که...
+باشه مهم نیست
با تعجب ابروهاشو بالا داد و گفت:
-واقعا؟
+اوهوم رفتیم خونه توضیح بده...فقط با تلفن اداره پلیس که زنگ نزدین؟
-نه مخ یکی از پلیسا رو زدم تا موبایلشو بده
+خوبه
لبخند زد و به صندلی تکیه داد،قبل اینکه برگردم به جید نگاهی کردم و برای بار هزارم عذاب وجدان مثل یه بختک به جونم افتاد.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]