۱۰۶)باتلاق

473 27 1
                                    


با شل شدن زانوهام به دیوار سخت راهرو تکیه دادم و دستمو روی صورتم کشیدم...الان علاوه بر عذاب وجدان یه کابوس دنبالم میاد.
کاترین دستشو رو شونم گذاشت و با ملایمت گفت:
-میدونی،جید خیلی اذیت شده...اون خودش یه بچه ناخواسته بوده و پدری نداشته وقتی شونزده سالش بود مادرش با یه مرد کوچیکتر از خودش ازدواج میکنه و اون همش جید رو اذیت میکرد و قصد تجاوز داشت جید به محض اینکه هیجده سالش شد فرار کرد اومد اینجا...لس آنجلس،سعی کرد مثل یه دختر عادی کار کنه و خرج خودشو در بیاره اما...همه جا بخاطر سن پایینش اذیت میشد و همینطور بخاطر نداشتن تجربه هردفعه ضربه خورد.
خیسی اشک روی گونم عصبیم میکرد،به چه حقی منم بهش ضربه زدم؟
+کاترین میدونی که قصد بدی نداشتم
-آره میدونم...تو عاشقش نبودی،شاید نمیخواستی تنها باشی یا شاید اون باعث میشد حس خوبی داشته باشی و برای چند لحظه هم که شده فراموش کنی توی چه باتلاقی فرو رفتی ولی کاری کردی که عاشقت بشه و‌ جید رو با خودت توی باتلاق کشوندی
اشکام هرلحظه بیشتر میشدن و توی ریشام از بین میرفتن،مشت آرومی به دیوار پشت سرم زدم و همونطور که بهش تکیه داده بودم به پایین سر خوردمو نشستم.
زانومو به دهنم چسبوندم تا صدای غم ازش خارج نشه،طوری که خدا منو تنبیه میکنه جالبه...
+کاش عاشق جید بودم!
کاترین کنارم نشست و با تعجب بهم نگاه کرد پس ادامه دادم:
+چون آدم وقتی عاشق یه نفر باشه نابودش نمیکنه!
کاترین سرشو روی شونم گذاشت و دستمو گرفت و گفت:
-زین من اینارو‌ نگفتم تا حالت بد بشه و افسوس بخوری...فقط میخوام مراقبش باشی،نزار از اینجا بره...مراقب اون بچه باش
+ولی بئات...
-میدونم عاشقشی زین...ولی‌راجع به جید این اشتباهیه که تو کردی‌،شایدم همه این اتفاقا بی دلیل نبوده شاید باید چیزی بفهمی!
همیشه همینه...همه اتفاقا برای دلیلی میوفتن!
***
همونطور که با موهای بئاتریس بازی میکردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+فیلمو دوست داشتی؟
نگاهشو از تیتراژ پایان فیلم که‌ توی تلویزیون پخش میشد گرفت و رو به من گفت:
-خیلی،پِیج با اینکه هیچوقت حافظشو به دست نیاورد ولی کنار‌ لئو موند
+چون واقعا عاشقش بود‌.داشت خودشو قانع میکرد که میخواد پیش خانوادش بمونه ولی تنها هدفش فرار از لئو بود...اما نمیشه از عشق فرار کرد!
خندید‌ و‌نوک دماغشو به چونم چسبوند و گفت:
-درست مثل ما...ولی من عاشق فرار کردم!
با تعجب بهش نگاه کردم تا منظورشو بفهمم ولی اون بلافاصله گفت:
-ماه عسل کجا میریم؟
اوه چرا بهش فکر نکرده بودم؟ولی مگه میتونیم جایی بریم؟
+بخاطر قضیه های امنیتی بهتره جایی نریم
ماهیچه های صورتش شل شدن،لبشو آویزون کرد ولی قبل اینکه چیزی بگه،گفتم:
+بهت قول میدم جایی که قراره توش زندگی کنیم...از همه جا بهتره
لبخند زد و روی لبمو بوسید،همونطور که آرنجشو تکیه گاه بالاتنش قرار میداد و روی تخت اینور اونور میشد گفت:
-من واقعا اعتماد مسخره ای بهت کردم...چون میخوایی منو جایی ببری که نمیدونم کجاست
بخاطر باز شدن پرونده دوباره این موضوع خندیدمو گفتم:
+باید اعتراف کنم که کم آوردم،روز قبل عروسی میبرمت اونجا رو‌ ببینی
چشماش جوری برق زد که انگار سلولاش توی بدنش درحال آتیش بازین،دوباره لبمو بوسید ولی عمیقتر از قبل و بدون اینکه لبشو از روی لبم برداره گفت:
-مرسی،خیلی خوشحالم کردی
برای لحظه ای به خودم افتخار کردم که فقط با یه جمله اینقدر خوشحالش کردم،یعنی با عمل های بهتر میتونم خوشبختش کنم؟
+نمیخوایی بهم یه جایزه بدی؟
با نیشخند کثیفی این حرفو زدم و دستمو روی گودی کمرش فشار دادم،لبشو روی هم فشار داد و بعد خاموش کردن تلویزیون گفت:
-باشه یه وقت دیگه،الان خستم
و‌ با گذاشتن سرش روی بالش و پشت کردن بهم منو تو شوک رها کرد.
چرا رفتارش اینقدر عجیب غریب شده؟
یه لحظه دیوونه وار عاشقمه و یه لحظه جوری رفتار میکنه که انگار به زور باهامه،نکنه مغزش چیزی شده باشه؟
پس کی قراره حافظش برگرده تقریبا چهار ماهه که از کما بیرون اومده!
اما رفتارش هنوز متغیره...
***
کف دستامو بهم مالوندم و نفس عمیقی کشیدم تا همونطور که همه منتظرم هستن،حرف بزنم.
+میدونین که اوضاع خیلی خرابه...و وحشناک ترین کابوس برای کسی که شغلی مثل ما داره،پلیسه
-میخوایی همه چیو تموم کنیم درسته؟
کاترین با صدای بغض دارش این حرفو زد و حدس درستش باعث شد دیگه حرفمو ادامه ندم
+میدونم پدرتون این کارو سپرد به من و من...گند زدم و بابتش متاسفم ولی باید با سم حرف بزنین که کمکتون کنه تا ردپایی ازتون نباشه برای چندسال و خب فکر میکنم هرکی باید تو یه منطقه ای پخش بشه یه جا نباید بمونیم
کای سرشو تکون داد و با خونسردی گفت:
-درسته گند زدی ولی این تنها چاره ایه که داریم آخرش یا زندان میریم یا میمیریم ولی زین...عمرا بابام به تو کمک کنه و یا به بئاتریس...میدونی که چقدر کینه ای درسته ؟
بئاتریس این وسط چیکارست؟
+به بی چه ربطی داره؟
کای به بئاتریس نگاه سنگینی انداخت انگار منتظر بود خودش حرف بزنه.
بئاتریس پلکاشو روی هم گذاشت و بعد کشیدن نفس عمیقی گفت:
-من همه اطلاعاتتون رو به جکسون دادم!
اوه،عالی شد...حالا این زنمه که باعث شده به این وضع بیوفتیم
با خجالت سرشو پایین انداخت و با ناخن هاش ور رفت،همه میدونستن جز من!جالبه!
+برای همین اطلاعاتی از بقیه و یا هری ندادی چون اونارو نمیشناختی!
طوری که انگار یه پرونده رو به اتمام رسوندم پوزخند زدم.
-زین‌ نگران خودت باش...سم به ما کمک میکنه،آدم زیادی هم که دیگه نداریم،بئاتریس هم که خب مامور مخفی اون سازمانه در اصل،پس میشه کارشو راحت جمع و‌جور کرد ولی تو...
کارلوس با این حرفش فقط زخمی به وجودم زد،خب حداقل امیدوارم کسی رو با خودم توی این باتلاق آخری نَکِشم.
کاترین انگار تازه متوجه قضیه شده بود،درحالی که چشماش درشت شده بود و قطرات اشک برای بیرون اومدن ازشون تقلا میکردن سمتم اومد و مثل یه سرباز جلوم وایساد و رو به کای گفت:
-نه من نمیزارم...بابا شاید دلش از سنگ باشه ولی زین خیلی بهمون کمک کرد نمیشه فقط بدی های یه نفرو ببینیم،اگه زین چیزیش بشه منم توی اون راه باهاش میمونم
اون حالا با اشک و هق هق حرفاشو تند میزد و دستاش میلرزیدن
+کاترین بیخیال من شو،مراقب خودم هستم
سمتم برگشت و محکم بغلم کرد،چونمو روی سرش گذاشتم و لبخند زورکی زدم تا بغضم نشکنه
-اگه چیزیت بشه چی؟در ضمن من نمیخوام از همدیگه دور بمونیم...
+مجبوریم!
سرشو بیشتر توی سینم فرو کرد و گذاشت اشکاش بلوز نازکمو خیس کنن...دختر احساساتی من
به بئاتریس نگاه کردم ولی تنها چیزی که توی صورتش دیدم پشیمونی بود انگار داره اشتباهی که خودش کرده رو تماشا میکنه...ولی از قصد که اینکارو نکرد
از کت جدا شدم و صورتشو توی دستم گرفتم برای اینکه راحت تو چشماش نگاه کنم یه کم خم شدمو گفتم:
+نترس تا وقتی کسی جامو نفهمه و مثل یه موش توی سوراخ خودم بمونم همه چی خوب پیش میره
سرشو با لبخند مصنویی تکون داد و برای لحظه ای ترسیدم...ترسیدم این آخرین باری باشه که کنارشونم
-کاترین!
با صدای جید که ترس توش شناور بود،از کت جدا شدم،اون مگه خواب نبود؟
نگاهمو سمت راه پله بردم‌...اون با تیشرتی که به سختی نیمی از رونشو میپوشوند پایین راه پله وایساده بود و وقتی با هق هق کمی جلوتر اومد تازه متوجه خون بین انگشت های دست راستش شدم،و قلبم برای ثانیه ای پمپاژ کردن خون رو فراموش کرد!

Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora