۱۲)فکر درگیر

1.1K 85 0
                                    


با پام لگدی به کارلوس زدم و بلند گفتم:
+اه گمشو اونور له شدم
اخم کرد و گفت:
-میخوایی بندازی منو بیرون؟
+خب روی پام نشستی
کای از پشت دستمو کشید و گفت:
-بیا اینجا
پاشو باز کرد تا بینش بشینم،با خوشحالی لبخند زدم و سرمو به سینش تکیه دادم
بعد چند ثانیه زین وارد چادر شد و با اخم گوشیو طرفی انداخت و گفت:
-اصلا آنتن نمیده
کای با عصبانیت گفت:
-لعنتی بابا منو میکشه،گفت باهاش در ارتباط باشم
+خب حالا سه روز بیخیال کارای مرموزانت با بابات شو
کاترین انگار میخواست بحثو عوض کنه،با لبخند گفت:
-کای گیتارتو که آوردی،بیا بریم بیرون برامون یه آهنگ بخون
سرمو بالا گرفتم و با خوشحالی ازش پرسیدم:
+آوردی؟
با بی میلی سرشو تکون داد،دستشو کشیدم تا بلندش کنم:
+یالا،لطفا بیا،خیلی وقته برام آهنگ نخوندی
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-باشه ولی باید باهام همراهی کنین
***
گیتارو آروم پایین آورد و زیر چشمی بهم نگاه کرد،لب پایینمو گاز گرفتمو سرمو انداختم پایین،یه خورده بیشتر به آتیش نزدیک شدم با اینکه اصلا سردم نبود،امشب هوا خوبه،صدای بقیه رو میتونم بشنوم اما اصلا نمیفهمم چی میگن،چون زیادی محو زین و کای شدم که دارن در گوشی باهم حرف میزنن و ریز میخندن،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+بچه ها فردا بریم بالای کوه؟
همه ساکت شدن و نگاه مسخره ای بهم کردن،مدیسون خندید و گفت:
-عزیزم فردا هوا خیلی سرده دیگه بخواییم بریم بالا یخ میزنیم
+مهم نیست،لباس گرم میپوشیم
اسکایلر درحالی که دستش توی دست زین بود آروم گفت:
-آره خیلی باید خوش بگذره
خب برای اولین بار یه حرف خوب زد.
کای گیتارشو کنارش گذاشتو پاشد و گفت:
-حالا فردا راجع بهش فکر میکنیم،زود باید بخوابیم که فردا صبح پاشیم
کارلوس خندید و گفت:
-کای تو دَدی عشقت باید باشی نه ما،پس بهمون نگو‌کی بخوابیم
حرفش بقیه رو به خنده انداخت به جز خود کای،آروم گفت:
-خیلی عوضی
و بعد برگشت و رفت تو چادر،کارلوس بلند داد زد:
-میدونم عوضیم
زین‌سرشو پایین انداخته بود و با چوبی که دستش بود داشت روی خاک شکل میکشید،اسکایلر پاشد و گفت:
-من یه سر میرم پیش دوستام
زین بهش نگاه کرد و گفت:
-فقط مراقب باش،هوا تاریکه
اون رفت و‌ زین به کارش ادامه داد،وقتی دیدم کاترین با کارلوس و مدیسون مشغول حزف زدنه،پاشدم و رفتم پیش زین نشستم.
سرشو بالا نگرفت و به کارش ادامه داد،سرمو بردم نزدیک تر تا ببینم چی داره میکشه،یه دختر؟ولی از پشت،بهش نگاه کردم و گفتم:
+نقاشی هم میکشی؟
سرشو با تعجب بالا اورد،انگار تا الان متوجهم نشده بود،با پاش زود نقاشیو از بین برد و گفت:
-اوهوم،بعضی اوقات
با لبخند گفتم:
+پس بعدا برام یه چیزی بکش
-بی،نمیایی بخوابیم؟
به کاترین نگاه کردم،بلند شده بود،مدیسون و کارلوس دیگه نبودن،زین هم بلند شد و گفت:
-من که میام
سرمو انداختم پایین و گفتم:
+ولی من یه خورده میخوام اینجا بمونم
کاترین شونه هاشو انداخت بالا و رفت توی چادر،زین اخمی کرد و دستمو گرفت و‌بلندم کرد،دستمو از توی دستش بیرون آوردم و گفتم:
+هی چیکار میکنی؟
-اینجا تنها نمون،بعضی از بچه ها هنوز بیدارن میان چرت و پرت میگن بهت ناراحت میشی
داشت چرت میگفت،کاملا منظور کلیشو گرفتم،چرا حس میکنم تنها‌ حسی که بهم داره ترحمه؟
بدون اینکه چیزی بگم،رفتم توی چادر،بین کای و‌ کت یه جای خالی بود،پس همونجا،در حالی که به کای پشت کرده بودم،دراز کشیدم.
بعد چند دقیقه با حس کردن دستای گرم کای دور کمرم چشمامو باز کردم،بوسه کوچیکی زیر گوشم گذاشت،احتمالا فکر میکنه خوابم،فورا چشمامو بستم.
با موهای توی صورتم بازی میکرد،دلم میخواد چشمامو باز کنم و محکم بغلش کنم،نه چیز بیشتر...
نفسای گرمش به صورتم نزدیکتر میشدن،و بعد فقط لب خیسشو روی لبم حس کردم،با ترس چشمامو باز کردم و خودمو عقب کشیدم،قیافش جوری بود که اصلا انتظار نداشت بیدار باشم،اخم کرد و گفت:
-م...متاسفم
+چیکار میخواستی بکنی؟
-هیچی فقط بوسیدمت،همین
+خب چرا اینکارو کردی؟
-چون...چه میدونم
+تو که نمیخواستی...
-اه بی تمومش کن اون اتفاق لعنتی کل فکرتو درگیر کرده،میشه هرکی یه کاری میکنه،به اون ربطش ندی؟
بغضمو قورت دادم و سعی کردم به این فکر نکنم که چقدر حق با کایه،ولی خب تقصیر من که نیست،هست؟
حس کردم قفسه سینم گرفت،لعنتی،لطفا دوباره شروع نشو
بلند شدم و گفتم:
+میرم بیرون یه خورده هوا بخورم
با سرعت اومدم بیرون،به چادر زین و اسکایلر نگاه کردم،یعنی بیدارن؟
اخم کرد و از‌کنارش رد شدم،رفتم سمت دریاچه،کاملا میتونستم تصویر ماه رو روی آب زلالش ببینم،خم شدم و‌ دستمو به آب زدم،چه گرمه.
به اطراف نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی نیست،با دقت و آروم لباسامو در آوردم و توی خشکی گذاشتم،همونطور که لباس زیر تنم بود وارد آب شدم،لعنتی چقدر خوبه.
وقتی آب تا پایین سینم رسید دیگه جلوتر نرفتم و وایسادم،چشمامو بستم،صدای جیرجیرک ها روی مخم بودن،من چقدر دیوونم که‌اومدم این تو شنا کنم،نفس عمیقی کشیدم تا بتونم فکرمو آزاد کنم.
با شنیدن صدای پای یه نفر توی آب از پشت سرم چشمامو باز کردم و با ترس برگشتم تا ببینم کیه.

Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora