میتونستم شل شدن زانوهامو حس کنم انگار هرلحظه همه چی تیره تر و تیره تر میشد،من بدون اون نمیتونم...
بدون کوچیک ترین تردیدی سمت ساختمون برگشتم ولی کای زودتر از من عکس العمل نشون داد و بازوهامو محکم گرفت،سعی کردم مقاومت کنم ولی ضعیف تر از اونی بودم که بتونم حتی قدم بردارم.
لبمو روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه ولی موفق نشدم،روی زانوهام نشستم و با تمام قدرتم فریاد کشیدم.
کای سمتم خم شد و با صدای بلند گفت:
-زین به خودت بیا،پاشو
+اون...بی...اونجا مونده
برگشت و به ساختمون نگاه کرد،اخم کرد و زیر بازومو گرفت.
به سختی بلند شدم خواستم دوباره سمت ساختمون برم ولی با صدای ماشین آتش نشانی سرجام وایسادم.
اونا با سرعت سمت ما دوییدن،کای در گوشم گفت:
-بی خوبه نترس اونقد احمق نیست که راست بره توی آتیش و جایی که داره روی سرش خراب میشه
امیدوارم ولی اگه بخاطر من چیزیش بشه...نمیتونم حتی بهش فکر کنم.
اون قلب کوچیک لعنتیش تحمل این همه سختی رو نداره...این عادلانه نیست اینکه اون همیشه کسی باشه که اذیت میشه و من کسیم که اذیتش میکنه.
-کسی اون توئه؟
اون آتش نشان درحالی که اخم کرده بود پرسید،کای بجای من جواب داد:
-آره یه دختره جوون
سرشو تکون داد و همراه بقیه وارد ساختمون شد،حالا بیشتر همسایه ها ومردم بیرون کوچه جمع شده بودن.
تماشا میکنن؟براشون جالبه که بقیه درد میکشن؟
-هی زین بهشون نگاه نکن ممکنه یکی بشناستت
با خشم به سمتش برگشتم و فریاد کشیدم:
+به نظرت الان واقعا برام مهمه؟
-خب آروم باش!بی خوبه!
+اگه چیزیش بشه چی؟
مکث کوتاهی کردم و با همون بغض لعنتیم ادامه دادم:
+خیلی مسخرست،کسی که قسمت بزرگی از زندگیته میتونه توی یه ثانیه کوچیک از زندگیت بره
دستمو جلوی دهنم گرفتم و نفسمو بیرون دادم تا یکم گرم بشم ولی میدونم فایده نداره تنها چیزی که میتونه الان گرمم کنه دیدن چشمای اونه.
کاترین حالا حالش بهتر بود و پیش کای نزدیک در ساختمون وایساده بود...نگرانه
چرا نگرانه؟مگه نمیدونه بئاتریس خیلی قویه؟
چشمامو بستم و فقط سعی کردم به اون فکر کنم که با لبخند شیرینش،سالم جلوم وایساده و میگه"دیدی قولمو نشکوندم"
با صدای جیغ بلندی چشمامو با ترس باز کردم،کاترین بغل کای بود و با تمام قدرتش جیغ میکشید.
ذهنم کاملا قفل شده،حتی نمیتونم برم سمتشون،حتی نمیتونم به اون چیزی که رو به روشونه و روش یه پارچه سفیده نگاه کنم.
اشکام دوباره صورتمو خیس کردن،با سرعت سمتشون دوییدم.
کای دوباره جلومو گرفت و درحالی که صورتش خیس بود گفت:
-آروم باش
+اون...چیه؟
دوباره قطره اشکی روی گونش ریخت و به سختی گفت:
+ب..بئاتریس
گلوم ناخودآگاه خشک شد و همینطور تمام اجزای بدنم...ولی اون خوبه
کای رو هل دادم و گفتم:
+میخوام ببینمش،حالش خوبه؟
گریه کاترین شدت گرفت و نمیخوام حتی به دلیلش فکر کنم،کای نزاشت سمت بی برم و بازوهامو بین دستش نگه داشت بلندتر از قبل داد زدم:
+ولم کن میخوام ببینمش
اون مثل من با صدای گرفتش داد زد:
-چیزی برای دیدن نیست به جز استخون های جزغاله شده
صدایی جز سکوت نمیومد،شاید هم من دیگه نمیشنیدم،پس چرا هنوز میبینم؟
چرا هنوز نفس میکشم؟
اگه اون واقعا...نه باور نمیکنم
+اون بی نیست
کای دستشو روی چشمش کشید و گفت:
-اونا گفتن یه دختر جوونه
+هر دختر جوونی مگه اونه؟
-دختری جز بی اونجا بود؟
هلش دادم و تمام عصبانیتمو با فریاد خالی کردم:
+لعنتی خفه شو...بی بهم قول داد پیشم میمونه نمیتونه همینجوری بره...
اشکام دیگه بهم اجازه حرف زدن ندادن،روی برف ها نشستم و فقط به این فکر کردم که الان چی میشه؟
چطور همچین اتفاقی افتاد؟
چرا دیگه چیزی حس نمیکنم؟
شایدم مردم
نه فکر نمیکنم،مرگ آدمای مزخرفی مثل من به این راحتی ها نیست،ولی مگه چقدر میتونه سخت باشه تا برم پیشش؟
*پایان فصل یک*
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]