زیرچشمی به جید نگاه کردم که مشغول حرف زدن با کاترین بود از خنده های ریزشون معلوم بود که کاملا توی حرفای دخترونشون غرق شدن.
با حس کردن فشاری روی بازوم سرمو کج کردم و با دیدن قیافه اخمو کای خندم گرفت و گفتم:
+چیه؟
-چرا جوابمو نمیدی؟
اوه این یعنی صدام زد؟
+چیشده؟
به پشتی مبل تکیه داد و دستشو باز کرد و گفت:
-از کاری که میخوایی بکنی،مطمئنی؟
بعد کمی فکر کردن متوجه شدم،داره به قضیه جکسون اشاره میکنه،پس بدون تردید گفتم:
+میخوایی زنده نگهش دارم؟
ابروهاش دوباره توهم گره خورد و گفت:
-از کجا اینقد مطمئنی که میخواد تورو بکشه؟
یکم صداشو بالاتر برد و باعث شد نگاه بقیه سمتمون بیاد و ادامه داد:
-اصلا از کجا مطمئنی جکسونه؟
بخاطر حرف مسخرش تعجب کردم و با تمسخر گفتم:
+پسکدوم خری میتونه باشه؟من با هیچکسمشکل ندارم که بخواد منو بکشه
به کاترین اشاره کردم و با عصبانیت گفتم:
+رایان هم به کاترین گفت اونو دیده!حتیعکس گرفته!دیگه چی میخوایی؟خودش بیاد دم در خونمون؟
چشم غره رفت و گفت:
-دارین اشتباه میکنین،این عجله...اشتباهست
+برام مهم نیست فقط میخوام اون بمیره
بلند شد و با نگاه خشمگینی گفت:
-معلومه برات مهم نیست،معلومه مرگ یکی دیگه برات مهم نیست،میخوایی جکسون بمیره چون داری به خودت تلقین میکنی که اون دلیل مرگ بئاتریسه و اگه بکشیش انتقام میگیری...ولی تنها دلیل مرگش خود تویی زین
با تمام حرفاش که حقیقت تلخی بیش نبودن،اتیشی توی بدنم شعله ور شد
وقتی با عصبانیت بلند شدم هری سمتم اومد و گفت:
-هی آروم باش
بدون توجه بهش رو به کای گفتم:
+منهیچوقت نگفتم دلیل مرگ بئاتریس جکسون بود ولی اگه اون نبود هم هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد،پس میکشمش تا دیگه اتفاقی نیوفته
پوزخندی زد و برخلاف چند لحظه پیش با خونسری گفت:
-تاحالا فکر کردی چرا جکسون وارد زندگیمون شد؟چون توئه لعنتی بخاطر غرور مسخرت گذاشتی بئاتریس از پیشت بره
با این حرفش تمام اتفاقات شب پرام مثل یه فیلم از توی سینمای ذهنم رد شد...من گذاشتم بره ولی به این معنی نیست که میخواستم بره!
نگاهمو ازش گرفتم و بقیه رو که خیلی نگران به نظر میومدن تماشا کردم،کاترینبا خوشرویی گفت:
-بچه ها اون عوضی همینو میخواد،نزارین مثل دفعه پیش از هم جدا بشیم
و بعد بهم نگاه کرد و گفت:
-میدونی که وقتی کنار هم باشیم کسی نمیتونه بهمون آسیب بزنه
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم و وقتی دیدم کای با ناراحتی نشسته گفتم:
+میرم استراحت کنم
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم،اون همینو میخواد؟میخواد دیوونهبشم؟
در اتاق بدون هیچ صدایی باز شد و جید توی چارچوبش معلوم شد،با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-اجازست بیام تو؟
دستمو سمتش گرفتم و اون با همون لبخنده شیرینش سمتم اومد،دستمو گرفت و بوسه نرمی روش گذاشت.
+چیزی شده؟
لبشو کج کرد و بعد خنده کوتاهی گفت:
-میدونی یواشکی اومدن به اتاقت خیلی سخته ولی فقط خواستم پیشت باشم...دلم برات تنگ شده بود
جمله اخرش باعث شد که با تمام قدرتم بدنشو بین بازوهام زندونی کنم،بلند خندید و به سختی گفت:
-آروم پسر!
دستامو کمی شل کرد و روی گوشش گفتم:
+از پیشم نرو
لبخندش کمرنگ شد،پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت و درحالی که نفس هامون رو باهم معامله میکردیم گفت:
-تاوقتی بمونی،میمونم!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]