۱۸)اتاق زیرشیروونی

1.1K 79 2
                                    


به سختی چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم،صورت زین بود،اون با فاصله کم ازم و دقیقا رو به روی صورتم خواب بود،دستمو روی صورتش کشیدم،ته ریش کمی که داشت اونو جذاب تر کرده بود اگه بلندترش کنه چه شکلی میشه؟احتمالا شبیه مردا،انگشت شصتمو خیلی آروم روی لب نرمش کشیدم،اون دوستمه،درسته،ولی بعضی اوقات واقعا...
خفه شو بئاتریس،نباید چیزیو خراب کنم اون باید دوستم بمونه نمیخوام که کای یا بقیه فکر بدی راجع به من بکنن اونجوری کای بازم میگه پس تو به منم خیانت کردی.
انگشتمو روی مژه هاش کشیدم،فاک بهت زین تو نباید اینقد خوب باشی دلم میخواد محکم بغلش کنم و مثل یه تدی فشارش بدم.
-خب دیگه بسه دستتو کنار بکش کوچولو
از جام پریدم و خودمو عقب کشیدم،لعنتی بی همه چیو میخوایی خراب کنی؟
یکی از چشماشو آروم باز کرد،نیشخندی زد و اون یکی هم باز کرد،بلند شدم و آروم گفتم:
+آم ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
-بیدار بودم
اون نیشخند مسخرش همچنان روی لبش بود،سعی کردم چیزیو به روی خودم نیارم،پس نگاهمو ازش گرفتم بلند شد و گفت:
-میرم ببینم مامانم چی درست کرده برای صبحونه،بیارم بخوریم
+مرسی
سرشو تکون داد و از پله ها پایین‌ رفت،بلند شدم و رفتم دستشویی تا صورتمو بشورم تو آیینه به صورتم نگاه کردم،زین زخمو پانسمان کرده بود،باید به بقیه چی بگم؟
به لباسی که بهم داده بود نگاه کردم،یه آستین بلند و شلوار که کششو تا آخر کشیده بودم تا اندازم بشه،تو تنم زار میزد ولی خب بامزست،بعد اینکه صورتمو شستم از اونجا بیرون اومدم،زین تو اتاق نبود،هنوز پایینه؟
شونه هامو بالا انداختم،نگاهم سمت در زیرشیروونی رفت،اروم سمتش رفتم،نگاهی به پایین پله ها انداختم و بعد کشیدن نفس عمیقی از سه تا پله اونجا بالا رفتم و با تردید در رو باز کردم،انتظار داشتم قفل باشه ولی نبود،خب فقط یه نگاه کوچیک میندازم و بعد زود میرم،وارد اتاق شدم،برخلاف انتظارم کاملا مرتب بود و همه جاش با بوم های نقاشی که روی زمین بهم تکیه داده بودن پر شده بود،به تصویرشون‌ نگاه کردم،بیشترشون یه چیز بودن،یه دختر...
نزدیک یکیشون شدم و با دقت به صورتش توجه کردم،موهای بلوند حالت دار با صورت‌ گرد بامزه و چشم های آبی،یه بوم بزرگتر‌ هم اونجا ولی روش یه پارچه انداخته بود خواستم سمتش برم ولی میزی که‌ انتهای اتاق بود توجهمو جلب کرد،شبیه میز کار بود،رفتم سمتش با دیدن چندتا قاب عکس،نفس عمیقی‌ کشیدم چون چیزی بودن که دقیقا انتظارشون رو داشتم،عکس واقعی از همون دختر،به عکس بعدی نگاه کردم،زین بود با همون دختر،یعنی سوفیاست؟
زین از پشت بغلش کرده بود و گونشو داشت میبوسید چقدر اینجا کوچیک تر بود،به دفتر روی میز نگاه کردم،خب بئاتریس دیگه فضولی کافیه
اخمی کردم و زود برش داشتم من لعنتی مقاومت ندارم،از وسط بازش کردم و‌‌نوشتشو خوندم:
"یک سال گذشته،یک سال از اون اتفاق گذشته و همچنان تصویر جنازه غرق در خونش جلوی چشممه کاش آخرین باری که میدیدمش خوشحال بود،کاش میخندید،کاش اینقد زود زندگی رو از‌خودش نمیگرفت"
همین جمله کافی بود تا بفهمم داره راجع به سوفیا حرف میزنه،پس به خوندن ادامه دادم:
"فقط اگه میدونست چقدر دوسش دارم و هیچی جز خودش برام مهم نیست اینکارو نمیکرد ولی من لعنتی نتونستم‌ عشقمو بهش ثابت کنم...
بغضمو قورت دادم و دفترو روی میز گذاشتم ولی نبستمش،عکس تکی سوفیا رو دستم گرفتم و‌بهش نگاه کردم،تعجبی نداره که زین چرا اینقد مهربونه‌ باهام،من مثل سوفیام فقط ورژن زندش
-داری چه غلطی میکنی؟
با شنیدن صدای زین از پشت سرم از جام پریدم،سینش بالا پایین میرفت،لعنتی عصبیه،با سرعت سمتم اومد و قاب عکسو ازم گرفت و داد زد:
-مگه‌ نگفتم اینجا نیا؟
بخاطرش تن صداش ترسیدم،مشتاش جوری میلرزید که هرلحظه ممکن بود توی صورتم فرود بیاد
-چرا لال شدی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+م...متاسفم...فقط
نگاهش سمت اون دفتر باز روی میز رفت و گفت:
-خاطراتم هم خوندی؟
+زین...واقعا ببخشید قصد‌ بدی...
-نداشتی؟به حریم‌ شخصیم تجاوز کردی بئاتریس،هیچکس از اینا خبر نداره اونوقت تو سرتو انداختی پایین و اومدی تو تازه فضولی اضافی هم کردی
صداش دیگه بلند نبود ولی میلرزید،انگار ناراحته سرمو انداختم پایین اون حق داره،مطمئنا نمیخواد حتی ریختمو ببینه
-اون هم دیدی؟
سرمو بالا گرفتم،زین به همون بومی اشاره کرد که روش پارچه سفید بود،لبمو روی هم فشار دادم و گفتم:
+نه
-خب،برو بیرون
از خودم متنفرم و اگه جاش بودم و یکی همچین کاری میکرد بازم از خودم متنفر میشدم،با خودم چه فکری‌کردم؟
رفتم بیرون و اونم پشت سرم اومد،آروم گفت:
-به کسی راجع به چیزایی که دیدی و خوندی هیچی نگو،مخصوصا به اسکایلر
+باشه،بازم متاسفم
-دیگه مهم نیست کلا متوجه شدم،هرکاریو بهت بگن نکن،همون کارو میکنی
میتونستم خجالت و شرمندگی رو توی تک تک سلول های بدنم حس کنم،بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
+ببخشید‌ مزاحم‌ شدم،مرسی که گذاشتی دیشب اینجا بمونم،فعلا خداحافظ
روی مبل نشست و سرشو تکون داد و گفت:
-باشه،تو مدرسه میبینمت
اونم بهم نگاه نکرد،فاک به من،چجوری‌ گندمو جبران کنم؟
***
کارلوس دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
-هوم نه خوشم نیومد بعدی رو بپوش
کاترین اخم کرد و گفت:
-چی؟خیلی هم قشنگه
کارلوس چشم‌ غره ای رفت و گفت:
-همه جاش پوشیدس کجاش قشنگه؟
صدای خنده چندنفر که اون اطراف بودن اومد،کای اخم کرد و گفت:
-وسط مغازه داد نزن نفهم
کارلوس بلند‌ شد و گفت:
-ببین میدونی که سلقیم خوبه و من میگم اونی که نقره ای بود و‌ برق میزد خیلی قشنگه همونو بخر،برای تولد کاملا مناسبه بعد مثل یه ملکه میدرخشی
خنده ریزی کردم و گفتم:
+اصلا برام فرقی نمیکنه،اگه تو میگی،باشه همونو میخرم
دستاشو بهم زد و گفت:
-عالی شد
خندیدم و رفتم سمت صندوق و سعی کردم به غر غر های کاترین گوش ندم،بعد خرید لباس،از مغازه بیرون اومدیم،گوشی کای زنگ زد و بلافاصله جواب داد:
-الو؟...نمیتونم بابا با دوستام بیرونم
صداشو یه خورده پایین تر آورد ولی سعی کردم گوشامو تیز کنم تا بشنوم:
-خب به من چه،میتونی به زین بگی اون که الان دیگه مثل پسرته
چی؟زین؟چیو بهش بگه؟اه میخوام بپرسم ازش، لعنتی من چرا اینقد فضول شدم؟
کای سرشو تکون داد و گوشیو قطع کرد و رو به کاترین گفت:
-هی کت یه مشکلی پیش اومده من باید برم،بعدا زود بیا
کاترین خیلی جدی‌ پرسید:
-چه مشکلی؟
به‌ نگاه مسخره ای که بینشون رد و بدل میشد توجه کردم کاملا مشخص بود کای نمیخواد بگه،کاترین ابروهاشو بالا داد و گفت:
-اها خب میبینمت
بعد اینکه کای رفت،به رفتار کاترین‌ توجه کردم به نظر مضطرب بود هرچیه دارن از من پنهونش میکنن و اگه زین میدونه یعنی خیلی وقته که اینکارو میکنن،چرا اون باید بدونه؟و من ندونم؟

Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora