۹۴)احمقی که قانع میکنه

519 29 0
                                    


همونطور که غم و عصبانیت رو به همراه خودم حمل میکردم‌ تقه ای به در زدم و حتی منتظر جواب نموندم،فقط وارد شدم.
جید روی تختش دراز کشیده بود و بدنش رو مثل یه نوزاد جمع کرده بود و سرشو‌ توی بالشش فرو برده بود.
گلومو صاف کردم تا سرشو بالا بگیره ولی اعتنایی نکرد،اون بالش چیش از من مهمتره؟
کنارش نشستم و وزنمو روی آرنجم گذاشتم و گفتم:
+جید بهم نگاه کن
با صدای خفه ای گفت:
-نمیخوام!
درست مثل یه بچه ست که با پدرش قهر کرده و من دقیقا میدونم چه مرگشه ولی مثل همیشه هیچ‌ کاری نمیتونم بکنم...هیچ‌ کاری بلد نیستم!
کمرشو گرفتم و به زور برش گردوندم مقاومتش یکم عجیب بود!
سرشو پایین انداخت و دستشو با صورتش پوشوند،داره عصبیم میکنه!
+میشه دستاتو بیاری پایین؟
-ارایش ندارم!
این‌ دیگه چه کوفتی بود؟چرت ترین بهانه ی ممکن رو آورد چون من بارها بدون آرایش دیدمش،خندیدم و دستشو به سختی گرفتم و پایین کشیدم ولی وقتی چشمم به صورت خیس و چشم های پف کردش افتاد خندمو قورت دادم.
+چرا گریه کردی؟
چرا پرسیدم وقتی جوابشو میدونم؟اوه درسته چوت من یه احمقم
-مهم نیست
دستمو روی موهاش کشیدم و گفتم:
+من بهت گفتم جید،بهت هشدار دادم که...
-میدونم!
فریادی زد که انتظارشو نداشتم،پس فقط ساکت شدم!
-حق با تو بود ولی مهم نیست حالا که زندست برو پیشش تمام این مدت رو جبران کن
طرز فکرش باعث شد خندم بگیره،اگه برم پیشش فقط با نفرت بهم نگاه میکنه و اون‌ نگاهش مثل فرو کردن یه چاقوی لعنتی توی قلبمه!
+چطور پیش کسی باشم که ازم متنفره
سرشو انداخت پایین،انگار ناراحته...ولی چطور میتونه ناراحت بشه؟من اگه جاش بود آرزو میکردم کسی که عشقِ عشقمه بمیره!
و من اینم یه احمق خودخواه!
-برای همین اومدی پیش کسی که دوست داره؟
لبخند کجی زد و موهاش پشت گوشش گذاشت،خندیدم و گفتم:
+اون روی تختم خوابش برد و صلاح ندیدم پیشش بخوابم...در واقع ترسیدم
اوه این صفتمو فراموش کرده بودم،ترسو!
اون لبخندی زد و کنار رفت تا بهم برای خوابیدن جا بده
***
در اتاقمو باز کردم و با قدم های آروم واردش شدم تا یه وقت بئاتریس رو بیدار نکنم ولی وقتی روی تخت ندیدمش اخم کردم،در که قفل بود کجا رفته؟
گوشمو تیز کردم و وقتی صدای آب رو از توی حموم شنیدم لبخند زدم...هنوز پروئه!
لباس هایی که حدس میزنم از فضولی توی کمد پیدا کرده رو کنار گذاشتم و روی تخت نشستم،گوشیمو از توی جیب شلوارم در آوردم و شماره کای رو گرفتم،بعد چندتا بوق صدای گرفتش توی‌گوشم پیچید:
-چیه؟
+سلام!
-از خواب بیدارم کردی،بگو چیکار داری؟
بخاطر لحن عصبیش خندم گرفت...و مطمئنم این اولین باره که این حسو دارم.
+کای من دیگه چطور باید تلاش کنم؟
-همین الان پا میشم و میام توی اتاقت تا میخوری میزنمت!
صدامو یکم بالا بردم و گفتم:
+خب لعنتی مثلا دوستمی یه کمکی بکن!
-هیچ کمکی نمیتونم بکنم،خودت یه کاریش بکن...اون یه بار عاشقت شده مطمئنم بازم میتونی کاری کنی که عاشقت بشه!
با شنیدن صدای بوقی که مثل یه چکش توی مخم کوبیده میشد فهمیدم قطع کرده،چطوری عاشقم بشه؟فقط میخوام حقیقت رو بفهمه چون الان اوضاع فرق میکنه...الان ازم متنفره!
با شنیدن صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم،بیاترئس با حوله ای که مطمئنا مال من بود وارد اتاق شد،بدون اینکه متوجه من بشه...به تصویر خودش توی آیینه‌ قدی کنار کمد نگاه کرد.
اوه انگار علاوه بر حافظش بیناییش هم از دست داده!
بلند شدم و با چند قدم بلند سمتش رفتم،اون خم شده بود و با حوله کوچیکی...که اونم مال من بود در حال خشک کردن موهاش بود...موهایی که دیگه بلوند نبودن!
سرشو بالا گرفت و به محض دیدن تصویرم توی آیینه از جاش پرید،با اخم برگشت و گفت:
-میتونستی یه اعلام حضور کنی،مثلا لختما!
خندیدم و خندم بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم شدت گرفت ولی اخم اون هرلحظه غلیظ تر میشد!
+اولا که لخت نیستی،دوما اون بدن چندین بار زیرم بوده پس فکر نمیکنم کنم مشکلی باشه
لبشو روی هم فشار داد و سرشو پایین انداخت،شوخی میکنه؟الان خجالت کشید؟
خواستم سمتش برم ولی با تعجب سرش رو بالا اورد و قیافش جوری بود که انگار یه مسئله سخت ریاضی رو حل کرده:
-ها مچت رو گرفتم!
چیشد؟من که چیزی نگفتم...گفتم؟
چشماشو ریز کرد و با تحکم گفت:
-چطور باهات خوابیدم...مشکلم که یادت نرفته!
اوه لعنتی،حالا کی میخواد قانع اش کنه که بخاطر من مشکلاتش ناپدید شدن؟

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now