۵۶)شناور

748 52 1
                                    


اومد نزدیکم،دستشو روی موهام کشید و گفت:
-سعی کن زیاد نفس نکشی
با صدای ترکیدن یه چیزی از جام پریدم
+اون چی بود؟
-فکر کنم یه چیزی ترکید
به پشتش اشاره کردم و گفتم:
-شت اون اتاقو
برگشت و رفتیم توی اون اتاق که حالا درش سوخته بود.
به اطرافم نگاه کردم،نفس کشیدن واقعا داره برام مشکل میشه،من که همینجوریش مشکل دارم.
با دیدن مردی که روی زمین افتاده بود و‌صورتش خونی بود اخم کردم،توی اون اتاق پر از کامپیوتر و لپ تاپ بود که الان داغون شده بودن.
-بچه ها!
با خوشحالی سمت صدای آمارا برگشتم،اون تقریبا سالم بود،کای با سرعت سمتش رفت و پرسید:
-خوبی؟
خندید و گفت:
-آره چرا خوب نباشم،امروز دونفرو کشتم
بعد به اون جنازه اشاره کرد و گفت:
-این عوضی اینکارو کرد چون دیده بود دارم فیلم هایی که دوربینا گرفتن ازمون رو پاک میکنم ولی من زود دیدمش و پوف...
کای خندید و دستشو روی بازوش گذاشت و گفت:
-آفرین
اونا بغل پنجره بودن،برای همین اینقد نفس کشیدن براشون راحت بود و من...خب تقریبا دیدم داشت تار میشد
کای و آمارا چندبار سرفه کردن ولی من حتی نمیتونم اونکارو کنم.
کای بهمون اشاره زد و گفت:
-بریم دارم خفه میشم
از کنارم رد شدن و از در بیرون رفتن،چشمامو بستم و سعی کردم همونطور که نفسمو نگه میدارم تعادلمو حفظ کنم تا از حال نرم دستمو روی چارچوب در گذاشتم...حالا دود آتیش داره منو خفه میکنه
-بئاتریس!!!
با فریاد کای عقب پریدم و نقش زمین داغ شدم،قسمت بالایی در پایین ریخت و حالا راه برام بسته شده بود.
آتیش هر لحظه بیشتر میشد و به سمت من شعله ور میشد
-بی خوبی؟
بلند شدم و سعی کردم کای رو ببینم،فریاد زدم:
+آره خوبم
بالاخره سرفه کردم،حس میکنم گلوم مثل یه بیابون شده
-از پنجره بیا،ما میریم پایینش
سمت پنجره دوییدم و به پایین نگاه کردم،ارتفاع برخلاف انتظارم بلند بود و حالا که ترسیده بودم برام بیشتر به نظر میومد،نگاهمو از پایین گرفتم و به اطرافم نگاه کردم،باید یه راه دیگه ای باشه.
لعنتی انگار سرنوشتم مرگه،هرچقدر که بیشتر از دستش فرار کنم بیشتر مورد احاطه بدبختی و‌غم قرار میگیرم.
-بئاتریس؟
صدای محو‌ زین بین صدای جلز و ولز آتیش برام مثل یه نور توی عمق تاریکی بود...درست مثل زندگیه تاریکم که زین روشنش‌ کرد،دوباره به پایین نگاه کردم،اون با التماس داشت تماشام میکرد ولی داشت کم کم محو میشد
-بپر میگیرمت
+نه...اگه...
با خستگی چشمامو‌ بستم حتی نمیتونم حرف بزنم...خیلی خستم،از طرفی دلم میخواد بپرم و با مخ برم‌ تو زمین...شاید‌ خستگیم از بین بره.
اما نمیتونم...چشمامو باز کردم به قدری میسوزن که‌ حس‌ میکنم آتیش بهم برخورد کرده ولی اینطور نیست
یالا بی الان وقت مردن نیست...بلند شو دختر...تو قوی
مثل احمقا در حالی که اشکم گونه داغمو خیس کرده بود به خودم خندیدم چون میدونم نمیتونم بلند بشم...دیگه دردی حس نمیکنم تنها چیزی که حس میکنم،بی حسیه
شایدم مردم،یا دارم میمیرم...
انگار زندگی مثل دریاییه که فقط باید با موجش شناور بشی هرچقدر بیشتر تلاش کنی تا جلو بری موفق نمیشی و فقط خسته میشی...چون نمیشه خلاف موج حرکت کرد...همونطور که نمیشه خلاف سرنوشت زندگی کرد
د.ا.ن زین:
ضربه محکمی به سینه کای زدم و فریاد بلندی کشیدم:
+چرا کمکش نکردی؟
-نمیفهمی؟میگم جلوی در بسته شده
هلش دادم تا دوباره برگردم داخل،برام مهم نیست که چی بشه نمیزارم اون تو بمونه
کاترین کتمو کشید و با بغض گفت:
-زین لطفا،الان آتش نشان ها میان،همینجا بمون
+بمونم که چی کت؟ببینم عشقم جلوی چشمم میسوزه؟
دستشو از روی کتم پس زدمو وارد خونه شدم،با تمام سرعت به طبقه بالا رفتم،با دیدن دود سیاهی که توی راهرو بود اخم کردم.
سمت اتاقی که اتیش از بین تیکه های آجر و‌ چوب زبونه میکشید رفتم.
بدون توجه به گرمای غیرقابل تحملش لگد محکمی به اونا زدم تا تکون بخورن و‌ تقریبا موفق شدن،ضربه دیگه ای زدم ولی حس میکم کفشم داره آتیش میگیره،کتمو در آوردم و دور مشتم پیچوندم.
تمام قدرتمو جمع کردم و‌ ضربه محکمی زدم وقتی اون خرت و پرت ها پایین ریختن دوباره ضربه زدم،سعی کردم به آتیشی که روی کت بود توجه‌ نکنم پس ضربه آخرو زدم و کتو پرت کردمو وارد اتاق شدم.
جسم بی جون بئاتریس گوشه اتاق و زیر پنجره افتاده بود و صورتش خاکستری شده بود.
درحالی که هرلحظه شعله های داغ آتیش بهم حمله میکردن،آروم ولی با قدم های بلند سمت بی رفتم و توی بغلم گرفتمشو زیر لبم زمزمه کردم:
+دیگه جات امنه عزیزم
با سرعت و قبل اینکه اون اتاق منفجر بشه بیرون اومدم،به بئاتریس‌ نگاه کردم.
چرا اون‌ون کاملا ثابته؟...حتی سینش بالا پایین نمیره و پره های دماغش تکون‌ نمیخوره
بغضمو نادیده گرفتم و اونو بیشتر تو بغلم فشار دادم...اون خوبه میدونم،حق نداره ترکم کنه،نه الان و نه هیچوقت دیگه
بلافاصله از اون خونه بیرون اومدم،الان دیدن آمبولانس تنها چیزیه که میتونه خوشحالم کنه و دقیقادیت اتفاق افتاد،بئاتریس رو روی برانکارد قرار دادم،بقیه با نگرانی سمتم اومدم،حالا بغض کاترین به اشک تبدیل شده بود و در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود گفت:
-خدایا،خوبه؟
+امیدوارم‌ خوب باشه،من با آمبولانس میرم شما با ماشین بیایین


Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now