۱۰۹)بازگشت همیشگی

490 27 0
                                    


پامو روی ترمز گذاشتم و بعد خاموش کردن ماشین رو به بئاتریس گفتم:
+خونه همینجاست
بئاتریس با دقت از پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد با بی حالی گفت:
-کو؟اینجا که همش درخته
دفعه اولی که اینجا اومده بود و بخاطر همین در تعجب بود برام یاداوری شد،خنده ناخواسته ای سر دادم و گفتم:
+ظاهر بین نباش،پشت درختاس
ابروهاشو بالا داد و بعدِ خنده ریزی از ماشین پیاده شد.
دنبالش رفتمو کمکش کردم راهو پیدا کنه،وقتی چشمش به خونه دوبلکس سفید رنگی که بالاخره بعد یک سال کار، تموم شده بود،افتاد دستاشو دو طرف صورتش‌گذاشت و با خوشحالی بهم نگاه کرد.
+خوبه؟
آروم بالا پایین پرید و گفت:
-لعنتی اینجا عالیه...کاش میتونستم تا ابد اینجا بمونم
دفعه دومیه که این جمله رو میگه ولی چی باعث شده که فکر کنه قراره تا ابد اینجا نباشه؟
جلوش قرار گرفتم و بعد قرار دادن دست راستم روی گونش گفتم:
+قراره تا ابد همینجا باشیم عزیزم...چرا همچین چیزی گفتی؟
لبشو روی هم فشار داد و به جای جواب دادن به سوالم محکم بغلم کرد...طوری که انگار آخرین بارشه
+چرا توی راه اصلا حواست نبود؟اینجا آدرس خاصی نداره تو هم که راه رو یاد نگرفتی!
ازم جدا شد و با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود گفت:
-نمیخوام بدونم کجاییم
یعنی چی نمیخواد بدونه؟چرا این چند روزه آخر مخصوصا از روزی که حاملگی جید رو فهمیده اینقدر عجیب شده؟
+هفته پیش که برای فهمیدنش خیلی مشتاق بودی
ابروهاش بهم گره خورد و گفت:
-هفته پیش ماله هفته پیش بود...میدونی که تازگیا رفتارم خیلی متغیر شده
خندیدم و با گرفتن مچش اونو به خودم نزدیک کردمو گفتم:
+این چند روزه،همون بئاتریسی شدی که همیشه بودی
لبخند کمرنگی زد و لبشو با ملایمت روی لبم گذاشت و با حرکات آروم لبش شروع به بوسیدنم کرد.
بعد چند ثانیه روی لبش گفتم:
+بریم توی خونه رو ببینی؟
لبشو یکم ازم فاصله داد و چشماشو باز کرد و به چشمام خیره شد...برخورد نور خورشید به چشماش اونو کاملا زرد رنگ کرده بود،انگار که یه خورشید جدا اون تو وجود داره!
-بریم!
لبخند زدم و ازش جدا شدم،جلوتر راه افتادمو بعد در آوردن کلید از جیب پشتیم در رو باز کردم.
کنار رفتم تا اول بئاتریس وارد بشه با لبخند به اطرافش نگاه کرد و همه جا رو با دقت بررسی کرد،با در نظر گرفتن اینکه شاید از وسایل خوشش نیومده باشه گفتم:
+من همینجوری آنلاین وسیله خریدم تا شب اول خونه خالی نباشه و بعدش همه رو چیدم بعدا خودت خواستی چیزی رو تغییر بده
دستشو روی اُپن کشید و با لبخند گفت:
-نه همه چی عالیه
به پله های شیشه ای که اونطرف سالن بودن اشاره کردم و گفتم:
+بیا بریم قسمت موردعلاقمو نشونت بدم...اتاقمون
خندید و سمت پله ها رفت،با دقت و درحالی که پاهاش میلرزیدن ازشون بالا رفت وقتی بالاخره به طبقه بالا رسید اخم کرد و گفت:
-از این اصلا خوشم نیومد،حس کردم تو هوام
بخاطر عکس العملش خندیدم و بعد گرفتن کمرش گفتم:
+عادت میکنی عزیزم
لبشو روی هم فشرد و‌ سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-اتاقمون کدومه؟
دستشو گرفتم و سمت اتاق هدایتش کردم با لبخند به اطرافش نگاه کرد و حدس میزنم از ترکیب رنگ سفید با رنگ های مختلف خوشش اومده باشه،با قدم های بلند سمت تخت رفت و جلوش قرار گرفت.
از فرصت استفاده کردمو پشتت وایسادم،دستامو با ملایمت روی کمرش کشیدم و از زیر گوش تا روی شونشو بوسیدم.
میتونستم حس کنم داره به صورت خفیفی میلرزه پس دستامو دورش حلقه کردم و‌ بعد گذاشتن چونم روی شونش با صدای خفه ای گفتم:
+عاشقتم بئاتریس
وقتی لرزش بدنش به شکل عجیبی شدت گرفت جلوش قرار گرفتم تا ببینم چه مشکلی داره و با دیدن اشکاش که مثل بارون جاری میشدن جوابمو گرفتم.
+هی عزیزم چیشد؟
سعی کردم سرشو سمت خودم نگه دارم تا صورتشو ببینم ولی اون مقاومت کرد و سرشو کاملا پایین انداخت.
وقتی تنها جوابی که به سوالم داد هق هق بود بغلش کردم و روی موهای نرمشو بوسیدم.
+لطفا جوابمو بده
طوری که گریش شدت میگرفت ترسم بیشتر میشد...چرا‌ گریه آخه؟
خیس شدن تیشرتمو حس میکردم و این داشت اذیتم میکرد...اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم.
از خودم جداش کردم تا صورتشو ببینم،چرا برای اینکار اینقدر اصرار دارم؟
+لطفا بهم بگو چیشد،داری منو میترسونی
لب پایبنشو بین دندوناش گرفت و با خجالت گفت:
-هیچی فقط برای فردا احساسی شدم
خندیدم و اشکشو پاک کردم،دستشو گرفتم و بعد اینکه روی تخت دراز کشیدم اونو روی سینم خوابوندم.
+باورت میشه بعد این همه سختی بالاخره مال خودم میشی؟
سرشو یکم بالا گرفت و گفت:
-یه جوری میگی انگار از همون اول که ولم کردی تا برم میدونستی آخرش به اینجا میرسیم
ولش کردم!درسته...چقدر مغرور و خودخواه بودم.
+پس فکر کردی چرا‌گذاشتم بری؟میدونستم اگه برگردی یعنی ماله منی و تو یک دفعه هم نه بلکه دو دفعه بهم برگشتی...عشق واقعی همیشه بازگشت داره
لبخند کمرنگی زد و اشک دوباره توی چشماش حلقه زد،لبامو به قدری محکم بوسید که جمع شدن خون رو توش حس کردم.
-مرسی که هیچوقت بیخیالم نشدی...راستش اولا فکر کرده بودم که عاشق جید شدی و این داشت اذیتم میکرد حتی خودم هم متعجب شده بودم برای همین وقتی فهمیدم حاملس عصبی نشدم‌ چون...این تویی که انگار تغییر کردی،خودخواه نیستی،مغرور بازی در نمیاری،مسئولیت پذیری همین چیزا در واقع خوشحالم کردن
بخاطر تعریف هاش لبخند زدم و بوسه های متعددی روی سرش گذاشتمو با خنده گفتم:
+پس یکی بالاخره بزرگ و آدم شده
سرشو با لبخند تکون داد و برای چند دقیقه کاملا ساکت بودیم و از صدای زوزه بادی که از لای درز پنجره ها رد میشد لذت میبردیم.
+بئاتریس‌‌ تو تمام‌ روزای دبیرستان رو یادته...میخواستم بدونم اون موقع چه حسی بهم داشتی؟
برگشت و ارنجاشو تکیه گاه بدنش کرد،یکی از ابروهاشو بالا داد و بعد مکث طولانی گفت:
-همون حسی که تو بهم داشتی
اوه نه عزیزم...غیرممکنه!
+من عاشقت بودم و شرط میبندم تو این حسو به من نداشتی
چشماشو ریز کرد و‌خودشو سمت جلو کشید و درحالی که کمتر از یک اینچ با صورتم فاصله داشت گفت:
-مطمئن باش اگه عاشقت نبودم تا الان کنارت هم نبودم...
به روزی که ترکم کرد بیشتر فکر کردم،اگه عاشقم بود پس چرا رفت؟
+پس چرا ترکم کردی؟
-چرا گذاشتی ترکت کنم؟
یعنی منتظرم بود!منتظر بود تا جلوشو بگیرم و من به جاش چیکار کردم؟لعنت بهت زین احمق
+میترسیدم!
سرشو کمی کج کرد و با کنجکاوی پرسید:
-از چی؟
+یادته گفتم برو پیش کای اون عاشقته و این چرت و‌پرتا؟خب فقط یه بهونه بود کای بهم چیزی نگفته بود من میخواستم به بهونه اون تورو پیش خودم نگه دارم...میترسیدم بازم بهت بگم عاشقتم چون میترسیدم من تنها کسی باشم که عاشقه!
اعتراف اذیتم میکنه،اعتراف به اینکه چقدر احمق و ترسو بودم،چطور از عشق یک طرفه میترسیدم؟
لباش لرزید و‌ بخاطر برق‌ توی چشماش متوجه شدم‌ دوباره لبه پرتگاه گریه کردنه!
-فقط اگه میگفتی...الان...
بغضش نزاشت دیگه ادامه بده،لبشو محکم روی هم فشار داد،پس منم از فرصت استفاده کردمو گفتم:
+الان همه چی فرق داشت،همه چی بهتر بود،خودم میدونم بی...بیشتر از پنج سال حسرت همین موضوع رو‌ خوردم ولی مهم نیست چون در هر صورت تو اینجایی و برگشتی و میدونم هردفعه همینکارو میکنی!
قطره اشکی که حدس میزنم با کلی زور و تلاش توی زندان چشمش نگه داشته بود از گوشه چشمش به سمت پایین آزاد شد و وقتی بئاتریس دستشو روی صورتش کشید از دیدم محو شد.
با لبخند پهنی سرشو تکون داد...طوری که انگار دلش میخواد حرفمو تکذیب کنه ولی اینکارو نمیکنه!

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now