زمان به طرز مسخره ای داره زود میگذره و هرچقدر سعی میکنم تو کارشون دخالت نکنم بیشتر ازشون فاصله میگرم...از دوستای صمیمیم
تاحالا هیچوقت اینقد احساس تنهایی نکرده بودم،اگه یه سری چیزهایی هست که به زین میگن ولی به منی که ده ساله باهاشون دوستم نمیگن،چطور میتونم اینجا پیششون بمونم؟
سرمو بالا گرفتم و به مامانم گفتم:
+مامان،وقتی دبیرستان تموم شد من میرم شیکاگو
-چی؟شیکاگو؟
+آره دانشگاه اونجا قبول شدم،پس میرم اونجا
بابا اخم کرد و گفت:
-خب تو همینجا هم قبول شدی،دانشگاه اینجا بهتره
+نه میخوام از همه چیز دور باشم،حوصله هیچیو ندارم
-آخه تو چطور میخوایی رو پای خودت وایسی؟
+میتونم،این تصمیم منه،پس بهش احترام بزارین
اشک های مامان روی گونش برق میزدن،بلند شدم و رفتم بغلش،حتما دور شدن از بچش سخته مخصوصا منی که اینقد لوسم
+هی مامان گریه نکن،من از پس خودم بر میام
-تو تنها بچمونی،دلمون براتتنگ میشه
+نمیمیرم که،دارم درس میخونم،اینجا هم میام،شماهم اونجا میایین
مکث کردم و به بابا نگاه کردم و گفتم:
+شنبه پرامِ،میشه برای یکشنبه صبح یه بلیط بگیری برای شیکاگو؟
-باشه دخترم
***
ماشینو جلوی خونه کاترین نگه داشتم،اون پلاستیک های خریدشو از صندلی عقب برداشت و گفت:
-وایی خیلی ذوق دارم،میخوام زود برم بپوشمش تا کای ببینه
لبخند زدم و چیزی نگفتم،لبخند اون محو شد و گفت:
-بی،تو خوبی؟
+آره خوبم
من تاحالا اینقدر بد نبودم لعنتی دلم برات تنگ میشه
-بیا بالا،شام خونه ما باش
دلم واقعا قراره براشون تنگ بشه پس میخوام برم،شاید اخرین شامی باشه کنار همدیگه ایم
+باشه
همراه با کاترین از ماشین پیاده شدم وسمت عمارت بزرگشون قدم برداشتم،وقتی به در رسیدیم،کاترین دستشو توی کیفش برد،آروم پرسیدم:
+دنبال چی؟
-کلید
+مگه کسی خونه نیست؟
-چرا همه هستن ولی وقتی کلید دارم چرا تا دم در بکشونمشون
+واو چه دختر خوبی
آروم خندید و کلید رو توی قفل گذاشت ولی قبل اینکه بچرخونتش در به سرعت باز شد و چهره ترسیده و نگران زین توی چارچوب در معلوم شد،اون اینجا چیکار میکنه؟،خون روی دستش توجهمو جلب کرد،وات د فاک؟
+زین چیشده؟
تند تند نفس میکشید و به کاترین نگاه میکرد،لبشو گاز گرفت و گفت:
-کت مامانت،اون...
کاترین بهش فرصت حرف زدن نداد،هلش داد و وارد خونه شد،اینقدر گیجم که نمیتونم درست فکر کنم،خواستم پشت سرش برم ولی زین بازومو گرفت و گفت:
-نه،نرو
دسته خونیش،لباسمو قرمز رنگ کرد،اخم کردم و گفتم:
+تو کی که برای من تعیین تکلیف میکنی؟تو اون تو بودی میدونی چیشده اونوقت من نرم؟
با شنیدن صدای جیغ بلند کاترین از جام پریدم،خواستم زینو هل بدم ولی مچ دستمو گرفت و منو از اونجا دور کرد در حالی که تقلا میکردم تا از زیر دستش در برم داد زدم:
+عوضی ولم کن میخوام ببینم چیشده
-خودم میگم فقط نمیخوام چیزی ببینی
چیو ببینم اه لعنتی اتفاق بدی افتاده میدونم،اگه کای...نه نه فقط با فکرش میتونم بمیرم
زین سوییچ ماشینمو از دستم گرفت،قفلو باز کرد،منو به زور سوار صندلی سرنشین کرد و خودش پشت فرمون نشست و گاز داد.
از کنارمون یه آمبولانس رد شد از تو آیینه نگاهی بهش کردم جلوی خونه اونا وایساد،خدا الان میمیرم،یعنی از قبل به امبولانس زنگ زده؟به زین نگاه کردم،اون عرق کرده بود و دستای خونیش روی فرمون میلرزیدن
-مامانشون مرده
اون بی مقدمه اینو گفت،اشتباه شنیدم؟
+چی گفتی؟
-مامان کای و کاترین،مرده
نه،غیر ممکنه چجوری آخه،خدایا کای،اون عاشق مامانشه،اگه مرده باشه کای خیلی اذیت میشه،خیلی
+چجوری؟
اون بغض لعنتی که توی گلوم بالا،پایین میشد رو میتونستم حس کنم ولی بهش اهمیتی ندادم،زین چیزی نگفت،انگار نمیدونست چی بگه،مرموز
+تو اونجا چیکار میکردی؟
بازم جوابی نداد،سکوتش عصبیم میکنه
+میشه جواب منو بدی
فریاد کشید:
-میشه خفه شی؟
اشکی که بدون اختیار خودم روی صورتم چکید رو پاک کردم،چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم،حتی نمیخوام بدونم،کای و کاترین چه حالی دارن،مخصوصا کای چوننمیخوام به بعد این اتفاق فکر کنم.
***
کت مشکی رنگمو پرت کردم روی کاناپه ای که کاترین روش نشسته بود،تاحالا اینقدر اونو ناراحت ندیده بودم و تاحالا اینقدر کای روشکسته ندیده بودم.
کاترین زانوهاشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روش گذاشت،سم کنارش نشسته بود و دستشو روی کمرش میکشید،سم بابای خیلی خوبیه ولی برای کاترین،و مارگو هم مامان خیلی خوبی بود برای کای،گفتن که مارگو جلوی چشم کای قلبش گرفت سر پله ها،غلت خورد سمت پایین و مرد.
دروغ از این واضح تر؟میدونم که یه چیز دیگه شده اما هرچی هست سم هم در جریانه که تونسته با پول پزشک قانونی رو گول بزنه.
اروم وبا صدای گرفتم گفتم:
+من میرم یه سر پیش کای
سم بهم نگاهکرد و گفت:
-اون زودتر از همه،از مراسم عزاداری بیرون اومد،خودشو تو اتاقش حبس کرده،در رو روی من باز نکرد
لعنتی نمیتونم اونو اینقدر داغون ببینم
+سعی خودمو میکنم
برگشتم و رفتم سمت اتاقش،جلوی در موندم و در زدم،هیچی نشنیدم،دوباره امتحان کردم ولی همچنان چیزی نگفت
+کای؟میتونم بیام تو؟
حاضرم بگه بئاتریس برو گمشو،ولی فقط صداشو بشنوم
دستمو رو دستیگره فلزی سرد گذاشتم و به سمت پایین کشیدمش،ولی باز نشد،قفله؟لعنتی کای چیکار داری میکنی؟
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]