۱۰)دروغ گفتم

1.2K 90 3
                                    


دوباره زنگ خونشونو فشار دادم،پامو با ضرب به زمین میزدم،خب بئاتریس احمق وقتی آخرهفته میایی خونه مردم اونم بدون خبر،امکانش زیاده نباشن،یعنی مامانش هم نیست؟اه لعنتی من یک ساعت خودمو آماده کردم،راهمو کج کردم تا برم ولی با صدای باز شدن در برگشتم،با دیدن زین که فقط یه شلوارک تنش بود و موهاش تو صورتش بود و چشماش خمار بودن،لبخندی زدم،اخم کرد و گفت:
-چیه؟
انتظار نداشتم اینجوری برخورد کنه،لبخندم محو شد،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+ام...ببخشید ولی حوصلم سر رفته بود اومدم باهام بوکس کار کنی
-خب ساعت یازده صبحه،خواب بودم
یه جوری میگه یازده،انگار چقد زوده،مگه خرسه که اینقد میخوابه،چشم غره رفتم و گفتم:
+اوه بله یازده صبح ساعت خوابه اشتباه از من بود،ببخشید مزاحم شدم
بهش پشت کردم،بلند گفت:
-بئاتریس،خودتو لوس نکن،بیا تو
خنده ریزی کردم و زود وارد خونه شدم
+مامانت کو؟
-نمیدونم کجاست،صبح زود رفت
+خب بیا بهم یاد بده
زین نیشخندی زد و گفت:
-همینجوری ک نمیشه باید بهم یه چیزی بدی
نزدیکم شد و نیشخندش واضح تر شد،انگشتاشو از بالای بازوم تا نوک انگشتام با ملایمت کشید ،لبش به قدری بهم نزدیک بود که اگه حرف میزدم،میچسبید بهش،سرمو یه کوچولو عقب بردم و گفتم:
+منظورت چیه؟
لبشو گاز گرفت و در حالی که به سینم نگاه میکرد،گفت:
-خودت خوب میدونی عزیزم
خب دیگه واقعا دارم میترسم،آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی با دستاش کمرمو گرفت و منو به خودش نزدیک‌ کرد،هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه
+زین لطفا...بس کن
صدام میلرزید،اون با همون نیشخندش گفت:
-تو‌ که با این همه پسر خوابیدی نمیشه یکیش منم باشم؟
کم بود که بغضم بشکنه ولی زین خودشو عقب کشید و به طرز مسخره ای بلند میخندید،چی؟
دستشو روی شکمش گذاشته بود و سعی میکرد بین خندش،حرف برنه:
-قیافت عالی بود
منو گیر آورد؟عوضی
+خیلی احمقی
بغضم شکست،این دیگه چه کوفتیه؟چرا من اینقد زود گریه میکنم
لبخندش محو شد و اومد نزدیکم،دستشو خواست به صورتم بزنه ولی محکم دستشو پس زدم و گفتم:
+میدونی من سر این موضوع حساسم اونوقت همچین‌ شوخی میکنی
-ببخشید فکر نمیکردم اینقدر ناراحتت کنه
+ولی کرد
-خب پس حالا به اندازه کافی عصبی هستی که مشت هاتو روی کیسه بوکس فرود بیاری؟
+نه لعنتی میخوام رو صورت تو فرو بیارمشون
خندید‌،مشتمو تو دستش گرفت و گفت:
-عام فکر‌ نمیکنم این مشت کوچولو کاری بتو...
مشتمو محکم تو صورتش زدم،صورتش کاملا خم شد سمت راست،مشتم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم،دستشو روی صورتش کشید و گفت:
-فقط میتونستی بگی میتونه خیلی کارا کنه
+هوم ولی من حرف نمیزنم...عمل میکنم
-روانی
زیرلب گفت ولی شنیدم،نمیدونم چرا ولی بخاطر این حرفش لبخند زدم
-حالا بزار بگم چی میخوام
+هنوز چیزی میخوایی؟
-صبحونه‌ برام درست کن
+شوخی جالبی بود حالا پاشو بریم تو اتاقت
-شوخی‌نکردم
به قیافه جدیش نگاه کردم و لبخندم محو شد:
-چیه‌ نکنه میخوایی با شکم خالی مربی گری کنم؟
+لعنت بهت زین
***
-خب ببین بعضیا هستن تو بوکس کلا با خشونت وارد میشن و این عصبانیتشونه که بهشون کمک میکنه
داشت با لحن بامزه ای اینارو میگفت،سرمو تکون دادم و ادامه داد:
-اما بعضیا باهوشن،و دنبال ضدحملن،یعنی وقتی حریف میخواد مشت های اولشو بزنه جاخالی میدن و بعد ضربه خودشونو میزنن
+من کدومم؟
-الان نمیشه فهمید
دستمو تو دستش گرفت و گفت:
-مشت کن
از اونجایی که چندتا ویدیو آموزشی دیده بودم،همونطوری مشت کردم
-آفرین حالا گارد بگیر،یادت باشه در همه حالات گارد باید داشته باشی به جز موقع حمله
گارد بگیرم؟دستامو جلو صورتم گذاشتم و گفتم:
+اینم گارد
چندبار پلک زد و بعد خندید
+اه مسخره نکن خودت اولین بار بهتر بودی؟
-آره خب من خنگ نیستم،دستامو جلو چشمم نمیزارم اینجوری جلو دیدتو میگیری،سر مشتات تا بالای دماغت باید باشه با فاصله زیاد و بعد یه پا جلو و یکی عقب،کمرت هم یه خورده خم کن
کارایی که گفتو کردم،تورو خدا نخند،سرشو با لبخند تکون داد و گفت:
-خوبه فقط...
حرفشو قطع کرد و اومد پشتم،دستاشو روی کمرم گذاشت و یه خورده بهش فشار آورد و گفت:
-از طرف شکم خم شو،زیاد غوز نکن
+باشه
نفسای سنگین و گرمش به گردنم میخوردن،منتظر بودم که از پشتم تکون بخوره ولی همونطور مونده بود،برگشتم و بهش نگاه کردم،انگار تو فکر رفته بود:
+زین چیزی شده؟
بهم نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
-ببخشید بخاطر شوخی که کردم،اخه میدونی فکر نمیکردم کسی که با کلی پسر خوابیده و خیلی اصرار داره هرزه باشه بخاطر همچین حرکتی اذیت بشه
سرمو انداختم پایین،لعنتی من میخوام راستشو بهش بگم ولی من به کاترین قول دادم به هیچ پسری نگم،هیچ پسری قابل اعتماد نیست
به چشماش نگاه کردم به نظر...قابل اعتماده دیگه برام مهم نیست مگه چی برای از دست دادن دارم؟
+راستش،دروغ گفتم
-چی؟راجع به چی؟
+اینکه گفتم با کلی پسر خوابیدم،من فقط بعد تجاوز دو،سه بار با کای بودم که هردفعه بعدش تا پای مرگ‌ میرفتم،خیلی میترسیدم
چشماش درشت شده بود،نفس عمیقی کشید و گفت:
-اخه چرا؟
+چقد همه خنگن،تو کیو دیدی که بعد تجاوز بتونه با کلی پسر باشه،هیشکی از دید به موضوع نگاه نمیکنه
-یعنی فقط گفتی با کلی پسری تا پسرا کمتر سمتت بیان؟جواب داد؟
+اره...خب یه جورایی
سرشو تکون دادو لبشو روی هم فشار داد،انگار نمیدونست دیگه چی بگه
+زین؟
-بله؟
+من نباید به کسی میگفتم،ولی من بهت اعتماد کردم و گفتم،پس میشه...
-نترس به کسی نمیگم،اصلا به این فکر نکن که بخوام ازت سو استفاده کنم
+نه همچین فکری نکردم
تنها چیزی که بهش فکر میکنم همینه،لبخندی زد و گفت:
+دیگه بهم دروغ نگو،میدونم که به این موضوع فکر کردی
سرمو انداختم پایین و پوست لبمو با دندونم کشیدم،زین خنده ریزی کرد و‌ گفت:
-خب حالا بیا کارمونو ادامه بدیم

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now