کای ابروهاشو بالا داد و گفت:
-که اینطور!
+اوهوم
اون هنوز عصبیه،حداقل اینطور به نظر میاد
-تو میتونستی جلوشو بگیری،لزومی نداشت به بوسیدنش ادامه بدی
خب واقعا عصبیه و اصلا درکم نمیکنه فقط حرف خودشو میزنه،سرمو تکون دادم و گفتم:
+اره حق با توئه
کارلوس دستشو زیر چونشگذاشت و گفت:
-خب قضیه بوس و اینا به کنار چرا آحر سر با حرفات بهش ریدی بهش
+دلیل خودمو داشتم و مهم نیست دیگه
کای لبخندی زد و از سر میز بلند شد،کاترین بهش نگاه کرد و گفت:
-هی،کجا میری؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-پیش زین
+چـــی!؟
اون شوخی میکنه نه؟
-چیهنکنه فکر کردی چون تو و اون باهم مشکل دارین ماهم باید رابطمونو باهاش قطع کنیم
+معلومه چون اون حرف اسکای رو تایید کرد و گفت"آره با بئاتریس خوابیدم و اون خیلی خوب بود"
-خب این به ما ربطی نداره میخواستی اون حرفا رو بهش نزنی
دیگه داره شورشو در میاره،چرا باید طرف اونو بگیره؟با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
+کای،اون دوستته و منو بوسید!
پوزخندی زد و گفت:
-آره اون تورو بوسید...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-نه دوست دخترم،نه دختری که عاشقش بودم
و برای دومین بار امروز اون درد لعنتی رو توی قلبم حس کردم،اون راهشو کج کرد و رفت،پاهام بی حس شدن پس دوباره روی صندلی نشستم و سرمو بین دستامو گرفتم
+باورم نمیشه
کت دستشو روی کمرم کشید و گفت:
-مهم نیست بی،بزودی مدرسه تموم میشه و همه اینا هم تموم میشن
+بریم خونه،حوصله اینجارو ندارم
از روی صندلی حیاط مدرسه بلند شدم،کمرون به درخت تکیه داد بود بهش چشم غره رفتم و اون گفت:
-واقعا هرزه ای با دوستِ اِکست خوابیدی؟
+دهنتو ببند
کارلوس اومد کنارم و گفت:
-اگههم نبندیش من اینکارو برات میکنم
کمرون خندید و گفت:
-اوه به تو هم داده که الان مثل سگشی؟
کارلوس دستاشو مشت کرد وخواست بره سمتش ولی مدی جلوشو گرفت،کمرون نیشخندی زد و گفت:
-حالا من از زین چی کم دارم که باهام نخوابیدی؟
دهنمو باز کردم تا بهش فحش بدم ولی با صدای زین دهنم بسته شد:
-واقعا خودتو با من مقایسه میکنی؟
کمرون اخم کرد و خواست یه چیزی بگه ولی زین طوری که انگار اون وجود داره بهش پشت کرد و رفت.
اخم کردم و دنبالش رفتم اون حق نداره آبروی منو جلو همه ببره فقط با تایید کردم حرف اون هرزه و بعد به من بی محلی کنه
دستشو گرفتم تا وایسه و بعد اینکه برگشت با عصبانیت دستشو ول کردم،اخم کرد و گفت:
-چیه؟حرفای دیروزت قسمت دو داره؟
+تو واقعا بخاطر اون حرفا ناراحت شدی؟اینقد ناراحت شدی که آبروی منو بردی
-آره خیلی ناراحت شدم بئاتریس،چونهمونطور که من نمیتونم درک کنم بهت تجاوز شده توهم نمیتونی درک کنی بدون پدر بودن و از بچگی بهت تیکه انداختن که بدبخت و گدایی چه حسی داره،تو نمیتونی درک کنی چه حس تخمیه وقتی فقط دوازده سالت باشه و مسخرت کنن و بگن مامانت خرج زندگیتونو از هرزگی به دست میاره،و بعد من لعنتی از اون موقع به فاک میرفتم تا پول در بیارم و تو خیلی راحت اون حرفا رو بهم زدی،اره بئاتریس من ناراحت شدم،چون فقط انتظار نداشتم اون حرفا از دهن تو در بیاد،شاید کسه دیگه ای میگفت اینقدر روم تاثیر نمیزاشت ولی تو گفتی
میتونستم بفهمم داره سعی میکنه عصبی نشه چون دستاش مشت شده بودن،دلم فقط برای یه ثانیه براش سوخت ولی دلم بیشتر برای خودم میسوزه که گیرش افتادم،اما الان عذاب وژدان دارم
+من عصبی شدم و اون حرفا رو زدم
-منم عصبی شدم که گفتم "آره باهات خوابیدم"
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-میبینی؟ادما موقع عصبانیت خیلی گندا میزنن،ولی الان نه من میتونم به بقیه بگم دروغ گفتم چون حرفمو باور نمیکنن و نه تو میتونی تیکه های شکسته قلبمو بهم بچسبونی
چشماش زیر نور خورشید برق میزد،بغض کرده؟
لعنتی بی ناراحت نشو،اون فقط سعی داره کاری کنه عذاب وژدان بگیری
+آره اتفاقی که افتاده،دیگه افتاده فقط دیگه تموم شد
-چی تموم شد؟
+اون دوستی مزخرف ولی در عین حال فوق العاده
*یک هفته بعد*
-بئاتریس چیزی تا پِرام(جشن اخر سال دبیرستانیا)نمونده،کی میایی باهام بریم خرید؟
لاک زرشکی رنگ رو روی ناخنم کشیدم و بدون اینکه به صفحه لپ تاپ نگاه کنم گفتم:
+ترجیح میدم نیام
-خرید؟
+پرام
-خفه شو جنده!
سرمو بالا گرفتم و صدای لپ تاپ رو پایین اوردم و گفتم:
+تو خفه شو مامان بابام خوابن
-باید بیایی
+حالا یه فکری میکنم،راستی کای کجاست؟
-تو اتاقشه،ولی خواب نیست
+اها
هنوز رفتارش باهام سرده و زین...وقتی پیش هم هستیم تنها چیزی که بینمون رد و بدل میشه اون نگاه های لعنتیه و تمام این هفته جوری گریه کردم اونم فقط بخاطر چرت و پرت گفتن های بچه ها چشمام باد کرده
بعد اینکه لاک زدنم تموم شد با دقت به کاترین،یعنی به صفحه لپ تاپ نگاه کردم،موهاشو از روی شونش کنار زد و گفت:
-خب تو و زین چیزی نگفتین؟
+نه هیچی
ولی چقدر این هفته میتونست بهتر بشه اگه فقط اون منو نمیبوسید یا اگه من جلوشو میگرفتم یا اگه اون اسکایلر عوضی مارو نمیدید،لکه قرمزی که روی شونه کاترین بود توجهمو جلب کرد،خونه؟
+هی کت اون چیه روی شونت؟
اون سرشو پایین گرفت و بعد گفت:
-اممم...نمیدونم...حتما چیزه...اممم...غذایی چیزیه
دیگه این مشکوک بودنشون داره منو اذیت میکنه ولی اگه چیزی هست که کاترین به من نمیگه حتما مهمه و واقعا دلیل خوبی داره،ولی اگه خون باشه...اه نباید بهش فکر کنم وگرنه مخم سوت میکشه
-دخترم بیا اتاق کارم کارت دارم،به داداشت هم بگو بیاد
بابای کاترین در اتاقشو بدون در زدن باز کرد و خیلی سریع اینو گفت،کاترین برگشت و گفت:
-باشه الان،دارم با بئاتریس اسکایپ میکنم
اون به صفحه لپ تاپ نگاه کرد،دستشو برام تکون داد و گفت:
-سلام بئاتریس کوچولو
اون همیشه بهم میگه کوچولو ونمیتونم درکش کنم،خب شاید من وقتی هشت سالم بود خیلی ریزه میزه بودم ولی الان که دیگه نیستم،لبخند زدم و گفتم:
+سلام سم!
اون دوست داره که به اسم کوچیک صداش کنم درست مثل هر ادم مسنی،ولی ساعت یک و نیم شب کدوم بابایی به بچه هاش میگه بیایین اتاق کارم؟
کاترین با عجله گفت:
-خب فعلا خداحافظ
و بدون اینکه بهم فرصت خداحافظی بده تماسو قطع کرد،وا چشه؟
با صدای زنگ گوشیم چشمام درشت شد،کدوم خریه این وقت شب؟
بلند شدم و گوشیو از روی تختم برداشتم،زین؟
اون چرا باید بهم زنگ بزنه؟اب دهنمو قورت دادم و جواب دادم:
+بله؟
-سلام تو بئاتریسی؟
با شنیدن صدای نازک یه دختر از پشت گوشی اخم کردم،معلومه که خودش بهم زنگ نمیزنه
+خودمم چطور؟
-خب خوبه، گمن آماندام،یادته؟اون شب توی بار وقتی زین برای مبارزه اومده بود
+اه آره بنال چیشده گوشی زین دست تو چیکار میکنه؟
-اگه آدرس اینجارو یادته بیا اینجا خودت میبینی!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]