جید با نگرانی لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-بگو میشنوم
در همون حال به سمت تخت قدم برداشت و روش نشست.
برای اینکه بخاطر حرفم حس بدی بهش دست نده،کنار تخت جلوش زانو زدم و بعد اینکه دستاشو توی دستام گرفتم به نرمی گفتم:
+جید،میدونم من آدم مزخرفیم و هرکسی بهم نزدیک میشه اذیت میشه اما...
قطره اشکی که تو چشمش بود باعث شد قلبم به درد بیاد و حرفم نصفه بمونه،سرشو پایین انداخت و گفت:
-اگه میخوایی ازت فاصله بگیرم...بگو،راحت باش
چی میگه؟فاصله؟
+نه،نه...اتفاقا میخوام باهات باشم
انتظار داشتم حالت صورتش تغییر بکنه ولی با لبخند تلخی گفت:
-چرا؟
+چون ازت خوشم میاد
وقتی بغضش شکست و قطره اشک کوچیکی صورتش رو نم دار کرد،اخم کردم.
دستشو از دستم بیرون کشید و بلافاصله اون اشک و پاک کرد و گفت:
-اشتباه میکنی
+نه من...
حرفمو قطع کرد و با بغض و صدای خش دارش گفت:
-شایدم اشتباه نمیکنی و شاید فقط من اونقد دوست دارم که این حست به چشمم نمیاد
دوسم داره؟دیوونه شده؟نه لعنتی نمیخوام یکی دیگه بخاطر من نابود بشه...ولی وقتی به اون چشم ها نگاه میکنم دیگه عقلم کار نمیکنه و فقط قلبمه که فرمان میده
+انتظار نداشتم
-خیلی وقته...حتی قبل اینکه متوجه بشی جیدی وجود داره
+بهت حق میدم اگه نخوایی باهام باشی چون...
اشک های دیگش سرازیر شدن و با لبخند گفت:
-متوجه نیستی؟میگم دوست دارم،حتی برام مهم نیست اگه ازم متنفر باشی فقط میخوام کنارت باشم...من زیاد عاشق کسایی شدم که براشون مهم نبودم و یا عاشق موندم وقتی عشقی وجود نداشت،عادت دارم
اشکاشو پاک کردم و لبشو که بخاطر اشکاش شور بود بوسیدم...شاید من بتونم بهش کمک کنم!
یقمو کشید تا یکم بالا بیام،لبخند زدم و زانوهامو روی تخت گذاشتم،بدون انداختن کوچیک ترین فاصله ای بین لبامون شروع به باز کردن دکمه های لباسش کردم و دستمو روی سینش کشیدم.
سرشو توی گردنم برد و هربار که زبونش با پوستم برخورد میکرد بیشتر حس میکردم توی آتیشم.
شاید بیشتر مواقع فرشته نجات باشه ولی مطمئنمالان ملکه جهنمه!
با چرخشی روم قرار گرفت و با نیشخند،کمربندمو باز کرد،روی صورتم خم شد و موهاش مثل شلاق به صورتم برخورد کردن.
زبونمو روی چونش کشیدم و نزدیک گوشش گفتم:
+میدونی که همه ی اینا باید یه راز بمونه دیگه؟
-مطمئن باش میمونه،چون منم نمیخوام جلوی دوستم یه هرزه به نظر بیام
***
حوله رو دور پایین تنم محکم کردم و از حموم بیرون اومدم،جید هنوز روی تخت خوابیده بود و موهای قهوه ایش صورتشو پوشونده بودن.
کنارش نشستم و بعد کنار زدن موهاش،دستمو روی گونش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم.
با اینکه انتظار نداشتم ولی چشماشو به آرومی باز کرد،با لبخند و چشم های خمار نگاهی بهم انداخت و گفت:
-صبح بخیر
صورتمو نزدیکش بردم و گفتم:
+خوب خوابیدی؟
دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی با صدای در چشماش درشت شد...لعنتی
+کیه؟
-زین...باید یه چیز مهمی بهت نشون بدم
صدای هیجان زده کاترین از پشت در باعث شد اخم کنم.
جید با ترس بلند شد و در حالی که اینور اونور میرفت،لباساشو میپوشید.
+یه لحظه بمون،از حموم اومدم باید حوله بپوشم
و بعد جید رو به سمت حموم هدایت کردم اما قبل اینکه در رو ببندم کاترین با خنده گفت:
-جدی بودی؟چیزی نیست که قبلا ندیده باشم
همین حرفش کافی بود تا بیشتر اخم کنم و وقتی جید پوزخند تلخی زد،زیر لبم ناسزا گفتم.
خواستم در حموم رو ببندم ولی کاترین با سرعت وارد اتاق شد.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]