+کارلوسبازم تقلب کردی؟
کارلوس ابروهاشو بالا داد و گفت:
-چی!؟نه
کاترین ورق هارو توی صورت کارلوس پرت کرد و گفت:
-تقلب کرده عوضی،من دیگه بازی نمیکنم
زین زد زیر خنده و گفت:
-کارلوس خب اینقد ضایع تقلب نکن مثل من باش
اوه داشتن دوتایی تقلب میکردن،خنده ریزی کردم،چشمای هری درشت شد و گفت:
-بدون من تقلب کردین عوضیا؟
کاترین با تمسخر گفت:
-حوصله بازی با متقلبا رو ندارم
مدیسون خندید و گفت:
-اگه توی بازی تقلب میکنین دیگه وای به حال زندگیتون
لبخند کاترین توی یک صدم ثانیه به اخم تبدیل شد،سرشو انداخت پایین و گفت:
-میرم یه خورده خرت و پرت بیارم بخوریم
بعد اینکه رفت بلند شدم تا از پله ها بالا برم
-بئاتریس؟
با صدای زین برگشتم و منتظر موندم حرفشو بزنه:
-کجا،دیگه بازی نمیکنی؟
+نه زیاد حوصله ندارم
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد،دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و از پله ها بالا رفتم،خواستم وارد اتاقم بشم ولی پشیمون شدم،با قدم های بلند سمت بالکن رفتم،از پشت در شیشه ایش کای رو دیدم،لبخندی زدم و بعد اینکه موهامو پشت گوشم انداختم وارد شدم،برگشت و با دیدنم ابروهاشو داد بالا و گفت:
-چیزی شده؟
+بایدچیزی بشه ک بیام پیشت؟
-تا الان که اینطوری بوده
سرشو انداخت پایین و روی صندلی نشست،رو به روش نشستم و دستامو توی سینم قفل کردم.
+چرا اینقدر توی خودتی؟
-خیلی وقته اینجوریم
+تنها بودن رو دوست داری؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بعضی اوقات آدم نیاز داره تنها بمونه تا بتونه...خودشو پیدا کنه
منظورش چیه؟چرا همه با من اینجوری حرف میزنن
+خودتو گم کردی؟
سرشو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-از وقتی که تورو از دست دادم،و بعد مادم وبعد خواهرمو،خودمم از دست دادم
وقتی یاد گذشته افتادم،لبخند تلخی روی لبم ظاهر شد،تلخیش تا اعماق روحم نفوذ کرد،مثل یه ویروس که مریضم میکنه،خاطراتم هم روحمو مریض میکنن و از این متنفرم.
+کای تو منو از دست ندادی
-چرا دادم
صندلیو جلو کشیدم تا بتونم دستشو بگیرم،خیلی سرد بود
+من همینجام،هرچیزی نیاز داشتی،من هستم
-نه بی من منظورم از دست دادن فیزیکی نبود من اون بئاتریسی که دوستم بود رو از دست دادم
+من الانم دوستتم
-ولی همه چی بعد اون اتفاق فرق کرد،تو از من...میترسیدی
خنده آرومی کردم وقتی یاد این افتادم که نمیزاشتم بهم دست بزنه
+میدونی که یه چیز عادی بود
-دیگه هیچوقت مثل دوتا دوست خوب نشدیم
+آره چون احساساتمون بهمون اجازه ندادن دوست بمونین
-اون احساسات الکی بود،ما بچه بودیم
لبمو روی هم فشار دادم و گفتم:
+اگه الکی بود چرا هنوز بهش فکر میکنی؟
-نمیدونم،فقط میدونم از خاطرات متنفرم،کاش میتونستیم برگردیم عقب و همه چیو تغییر بدیم،خاطره های خوب بسازیم
لبخند کمرنگی زد،اروم گفتم:
+کاش میشد
مکثی کردم و ادامه دادم:
+کای تو....
حرفمو قطع کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-تو...عاشق زینی؟
مکثی کرد و گفت:
-یا بهتره بگم تو دوباره عاشق زین شدی؟
بهتر بود بگه تو هنوز عاشق زینی؟چون هستم،من لعنتی هنوز دوسش دارم...حتی بیشتر از قبل و هرچی بیشتر سعی میکنم فراموشش کنم،حسم بهش بیشتر میشه،انگار هرچی بیشتر این حسو هل میدم تا ازم دور بشه فایده نداره،این حس مثل یه کسیه که داره مسابقه میده،فقط جلو میره و پیشرفت میکنه وهرچقدر بقیه میخوان از بین ببرنش،انگیزش برای برد بیشتر میشه و بیشتر تلاش میکنه و بیشتر جلو میره...نه من نمیتونم،خودم میدونم که نمیتونم فراموشش کنم...آخه چطور کسی که تو اوج ناراحتی باعث خندم میشه رو فراموش کنم.
کی این اتفاق برام افتاد؟چرا زودتر متوجه نشدم تا بهش بگم؟الان خیلی دیره،مسخرست که عشق تو یک لحظه اتفاق میوفته ولی تا ابد طول میکشه تا فراموش بشه.
-بی داری گریه میکنی؟
با صدای نگران کای از فکر بیرون اومدم،پلک زدم و خیسی روی گونم حس کردم،کای سرشو تکون داد و گفت:
-حدس میزدم که عاشقشی
+نه اینطور نیست...دارم سعیمیکنم فراموشش کنم...اون و کاترین...
حرفم با هق هق هام قطع شد،باورم نمیشه دارم بخاطرش گریه میکنم،اشکامو با سرعت پاک میکردم ولی اشکای دیگه با سرعت بیشتر جایگزینش میشدن،کای پاشد و بلندم کرد،منو محکم توی بغلش گرفت و توی گوشم گفت:
-قول میدم همه چی درست میشه
+از کجا اینقد مطمئنی؟
ازم جدا شد و گفت:
-عشق کاترین و زین بخاطر تو به وجود اومده،شاید کت عاشق زین باشه ولی زین...میدونم که عاشقش نیست
+منظورت چیه بخاطر من به وجود اومده؟
-کت از زین یه مدت خیلی خوشش میومد و وقتی فهمید که زین بخاطر تو داغونه خواست کمکش کنه و گفت بیا با من باش تا فراموشش کنی،زین هم از خداخواسته قبول کرد
+ولی اونا همو دوست دارن
-دوست داشتن با عاشق بودن خیلی فرق داره بی،سعی کن پرده ها رو کنار بزنی تا نور حقیقت روی دروغ ها بتابه
+ولی کت...
-کت به نظر من هنوز بچس،خواهرمه و بهتر از هرکسی میشناسمش،زین اولین کسیه که باهاشه اون چیزی از عشق و دوست داشتن نمیدونه
شاید،ولی اگه کای اشتباه کنه چی؟اگه من ضایع بشم چی؟پنهون کردن احساساتم بهتر از هرچیز دیگه ای نیست؟
***
+من واقعا حوصله یه مهمونی دیگه رو ندارم
هری خندید و گفت:
-یه جوری میگی انگار هرشب مهمونی میری
+خب همش یه اتفاق مزخرف میوفته
زین یه کم از غذاشو خورد و گفت:
-دست خودته مگه؟
+آره توی اتاقم میمونم
-من میگم باید باشی،سال نو تنها باشی،کل سال هم تنها میمونی
کارلوس خندید و گفت:
-چقدر خرافاتی
زین با اخم بهش نگاه کرد،خب انگار چاره ای ندارم،باید بیام یه گوشه بشینم و بقیه رو نگاه کنمو سعی کنم،لذت ببرم
بعد خوردن شام،رفتم توی اتاقمو خودمو با خوندن یه کتاب سرگرم کردم.
***
-بئاتریس...بی؟
با تکون هایی که میخوردم اخم کردم،اه چرا نمیزارن بخوابم؟
سرمو توی بالش فرو کردم
-بی لطفا خیلی مهمه،بیدار شو
با اخم برگشتم و چشمامو باز کردمو با اولین چیزی که رو به رو شدم چهره مضطرب کاترین بود
+چیشده؟
-زین...
با شنیدن اسمش هر اتفاق بدی که میتونست بیوفته به ذهنم هجوم آورد با ترس سر جام نشستم و گفتم:
+چیشده؟
-پاشدم دیدم نیست،کله خونه رو گشتم نیست،جوابه گوشیش هم نمیده
+ساعت چنده؟
-پنج صبح
+خب چرا به کای نگفتی!؟
-تو ممکنه بدونی کجاست
+خب آره فکر کنم میدونم
بلند شدم و گفتم:
+فقط سوییچ یه ماشینیو بده تا بتونم خودمو به اونجا برسونم
-باشه
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]