وقتی موتور رو خاموش کردم،جید با کنجکاوی پرسید:
-منو کجا آوردی؟
پیاده شدم و با لبخند پیروزمندانه ای گفتم:
+خونه مامانم
چشماش درشت شد و تقریبا فریاد زد:
-چـــی!؟
خندیدم،دستشو گرفتم و بهش کمک کردم تا پیاده بشه با التماس بهم نگاه کرد و گفت:
-تو برو،من اینجا میمونم
اون خودشو محکم کرده بود و سعی داشت دستشو از بین حصار دستم آزاد کنه ولی دستشو فشار دادم و اونو سمت خودم کشیدم و وقتی به سینم چسبید گفتم:
-حرفمو گوش کن،چند دقیقه میشینیم و بعد میریم
نگاهشو ازم دزدید و بدون گفتن کوچیکترین کلمه ای سرشو تکون داد اما همچنان برای اینکه ولش کنم تقلا میکرد.
لبخند زدم،دلم نمیخواست از خودم جداش کنم چون دیدنش تو وضعیتی که موذبه خنده داره!
ولی وقتی چشمم به دختر مو قرمزی که وارد خونه مامان و بابای بئاتریس شد لبخندم جاشو به اخم داد،اون دیگه کدوم خریه؟
کاش میشد برم خونه شون و یه حال و احوالی بپرسم ولی شرط میبندم،اگه مامانش منو ببینه دوباره شروع میکنه به گفتن جملاتی مثل"تو اونکارو کردی،تو قاتلی،دخترم بخاطر تو مرد،چرا مراقبش نبودی و ..."درست مثل روز تشیع جنازه بئاتریس که به سمت من و کای حمله ور شده بود...اون روز آخرین باری بود که خانواده برایت ول رو دیدم.
جید با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-چیزی شده؟
+اون خونه قدیمی بئاتریسه،یعنی خونه ای که وقتی کوچیکتر بود توش زندگی میکرد
لبخند کمرنگی زد و این کارش باعث شد چشماش برق بزنه،هرکس بود میگفت "زین،خستمون کردی،با بئاتریست"
جید بعد بررسی خونه با لبخند گفت:
-تو خونه قشنگی زندگی میکرد
با لبخند حرفشو تایید کردم،به پنجره اتاقامون که درست رو به روئه هم بود اشاره کردم و گفتم:
+پنجره های اتاقمون رو به روئه هم بودن،عاشق خاطراتیم که باهاشون ساخته شد
لبخند موذیانه ای زد و گفت:
-اوه،پس خیلی خوش میگذروندین
با یادآوری گذشته لبخند تلخی زدم و گفتم:
+اره ولی به عنوان دوست...شیش سال پیش هیچوقت بهش نگفتم که عاشقش شدم
لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-معلومه...از اون مردایی هستی که خیلی سخت ابراز احساسات میکنی ولی اگه بخوایی اینکارو کنی میترکونی
با حدس درستش خندم گرفت،من که هنوز باور دارم اون یه فرشتس اخه کدوم دختری میتونه منو الان تحمل کنه؟جید علاوه بر تحمل،منو درک هم میکنه!با اینکه تجربه ی مشابه ای نداشته،شاید بخاطر همینه که اینقد جذبش شدم.
+خیلی خوب منو شناختی جید
***
مامان از بالای فنجون قهوه اش به جید نگاه کرد و بعد اینکه جرعه ای خورد گفت:
-پس جید همکارته؟
برای بار دوم گفتم:
+بله مامان!
ایندفعه محکمتر گفتم تا قانع بشه،سرشو تکون داد و گفت:
-خب توضیحی داری برای اینکه چرا اینقد دیر به دیر بهم سر میزنی؟
+سرم شلوغه
چشماشو چرخوند و گفت:
-با عزاداری؟
وایی خدا شروع شد!نمیفهمم ناراحتی و غم من برای بی چرا دیگران رو اذیت میکنه؟
سعی کردم بحثو عوض کنم پس گفتم:
+میدونی اون دختر موقرمزه که وارد خونه خانم و اقای برایت ول شد کیه؟
با تاسف سرشو انداخت پایین و گفت:
-یه خانواده دیگه جای اونا اومده زین
چطور ممکنه؟اونا عاشق این محله و این خونه بودن،چطوری جایی که بئاتریس از بچگی توش بزرگ شد رو بیخیال شدن،چطوری گذاشتن یکی دیگه جایگزینشون بشه؟
+کجا رفتن؟
فنجون قهوه رو برداشتم تا یکم ازش بخورم،مامان لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-شیش ماه بعد مرگ بئاتریس،اونا فوت کردن
میتونستم بسته شدن رگای بدنمو حس کنم و احساس ناباوری که به مغزم هجوم آورده و بعد سوزش روی دستم...
سرمو پایین انداختم و طولی نکشید تا بفهمم این فنجون قهوه بود که کج شده بود و نصف دستمو سوزونده.
دهنم خشک شده بود و چیزی نمیتونستم بگم،جید با نگرانی کنارم زانو زد و پرسید:
-زین؟
نگاهمو ازش گرفتم،رو به مامانم که حالا بلند شده بود گفتم:
+چطور؟
-معلوم نیست،به هرکس یه چیز میگن...ولی احتمالا قتله
جید به مامان نگاه کرد و گفت:
-دستش سوخته،پماد دارین؟
اون با دستپاچگی جواب داد:
-ار...اره تو دستشویی اتاق خودش
خودم بلند شدم و از پله ها بالا رفتم.
عصبیم،ناراحتم،گیجم،هرچی هستم فقط میخوام یه چیزو خورد کنم.
با دیدن کیسه بوکس سمتش رفتم و بدون توجه به دستم و سوزشش ضربه های محکمی بهش زدم.
دستی که روی بازوم قرار گرفت نگهم داشت،برگشتم و با چهره نگران جید رو به رو شدم.
نفس نفس میزدم،بهش نگاه کردم و گفتم:
+خوبم!
انتظار هرچیزی رو داشتم جز اون آغوش گرمی که بهم هدیه داد و اون لحظه واقعا تونستم خوب باشم وقتی که گفت:
-میدونی که همه چی میگذره
وقتی نفسام منظم شد و اون ازم جدا شد گفتم:
+زندگی مزخرفه،اونا مردن و یکی دیگه تو خونه شون زندگی میکنه،جایی که پره خاطرس...انگار تو زندگی بعد یه مدت کوتاه همه چی با یه چیز دیگه جایگزین میشه.
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]