۸۲)فرار

484 28 0
                                    


به اون در نگاه کردم...خب خودشه،همین اتاقه
دستکش هامو پوشیدم و بازش کردم.
همونطور که رایان گزارش داد توی اون ساعت کسی اونجا نبود چون شیفت ها باید عوض میشد و این یعنی زیاد وقت ندارم.
پس با سرعت سمت یکی از‌ کامپیوترها رفتم و روشنش کردم،وارد فایل ها شدم و "برایت ول" رو سرچ کردم.
به محض دیدن‌ فایلی با همین اسم دکمه پرینت رو زدم و بعد نگاهی به ساعتم منتظر موندم لعنتی هفت دقیقه مونده!
کاغذی که از پرینتر در اومد رو برداشتم و توی جیب کتم گذاشتم.
ولی وقتی برگشتم به جسم سختی خوردم،سرمو بالا گرفتم و با دیدن مرد هیکلی اخم کردم...عالی شد.
با تعجب گفت:
-تو کی؟
بدون کوچیک تری فکری از جیب پشت شلوارم چاقو رو برداشتم و توی گلوش‌ فرو بردم.
چند قطره از خون گرمش روی صورتم پاشیده شد و باعث شد هرچی که خورده بودم به ته حلقم برگرده.
چاقو رو بیرون کشیدم و با یه لگد هلش دادم.
از اون فایل بیرون اومدم و وارد فایل یکی دیگه شدم تا کسی شک نکنه.
به ساعتم نگاه کردم هر لحظه تایمر به عدد صفر نزدیکتر میشد.
با سرعت از اون اتاق بیرون‌ رفتم،سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.
برگشتم،یه دختر که مطمئنا پلیس بود با موهای مشکی به طرز بدی نگاهم کرد انگار فهمید توی اون اتاق یه چیزی شده،وارد همون اتاقی شد که من ازش خارج شد‌م...فاک
سرعت قدم هامو بیشتر کردم ولی فریاد زنونه بلندی سرجام میخکوبم کرد:
-اون‌ دختره رو بگیرین!
با وحشت دوییدم و‌ هرکی که سر راهم بود رو هل میدادم،حدس میزنم در اصلی رو میبندن پس راهمو کج کردم و از پنجره نیمه باز به سختی بیرون پریدم.
ریه هام با هوای سرد پر شده بود و از چشم هام اشک‌ میومد.
-ایست!
سرعتمو بیشتر کردم تا شاید گمم کنن ولی فایده نداشت:
-اگه ادامه بدی مجبور به شلیک میشیم!
وارد همون کوچه ای که زین‌ توش بود شدم و به محض سوار شدن سمت زین فریاد زدم:
+گاز بده!
اون که فهمیده بود اوضاع از چه قراره با سرعت شروع به حرکت کرد.
به تایمر ساعت نگاه‌کردم و‌همون لحظه به صفر رسید،خوبه حداقل هیچ‌ دوربینی ضبطم نکرد ولی الان یه اتفاق بدتر افتاده!
صدای گوش‌ خراش اژیر پلیس داشت سرمو به درد میاورد...حتی جرئت نداشتم که از آیینه به عقب نگاه کنم و ببینم چندتا ماشین پلیس دنبالمونه!
به زین‌ نگاه کردم،خیلی جدی و عصبی به رو به روش چشم‌ دوخته بود.
سرعت ماشین به قدری بود که هرلحظه ممکن بود پرواز کنه.
زین جوری فرمون رو پیچوند و سمت چپ رفت که سرم به پنجره برخورد کرد.
همه چراغ های قرمز رو رد میکرد و هرلحظه ممکن بود بمیریم.
از چندتا کوچه پس کوچه رد شد و وارد یه پارکینگ طبقاتی شد.
دیگه صدای آژیر پلیس نمیومد ولی هنوز اون اطراف بودن بعد اینکه پارک کرد بهم نگاه کرد و با عصبانیت و صدای بلندی‌گفت:
-توی این شیش سال تاحالا تحت تعقیب نبودم که الان به لطف تو هستم
لحنه بدش اذیتم میکرد،اخم کردم و گفتم:
-هرکس بود اینکارو همینطوری انجام میداد یا بدتر،من به تمیزترین نحو ممکن از پلیس دزدی کردم...اونم کجا؟توی خود اداره پلیس...چطور میتونی اینقد پرو باشی که بجای تشکر ازم،غز بزنی؟باید بهت یاداوری کنم که من همکارتم،نوچه و یا دوست دخترت هم نیستم که اینجوری باهام حرف میزنی
ابروهاشو طوری بالا داده بود که انگار انتظار نداشت اونجوری عکس العمل نشون بدم بعد مدت کوتاهی گفت:
-آسیب که ندیدی؟
با لحن آروم و معصومی این حرفو زد و باعث شد یکم از عصبانیتم کاسته بشه سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
وقتی اون پیاده شد بعد چندلحظه بعدش منم پیاده شدم.
جلوی یه ماشین مشکی مدل پایین که کمتر جلب توجه میکنه وایساد و شیشه راننده رو با آرنجش شکوند و راحت سوار شد.
منم سوار شدم و با دقت بهش نگاه کردم که چطوری با سیم های پایینش ور میرفت و وقتی ماشین روشن شد از سر پیروزی لبخند زد.
بهم نگاهی کرد و بدون دادن کوچیکترین هشداری لبای نرمشو روی لبم چسبوند.
خواستم پسش بزنم...ولی مگه‌ میتونم؟
با ولع بوسیدمش و دستمو روی سینش کشیدم،ازم فاصله گرفت و گفت:
-متاسفم،باید تشکر میکردم ولی میدونی یکم بی لیاقتم
به صندلی خودم چسبیدم و‌ گفتم:
+مهم نیست،دارم کم کم متوجه اخلاق عجیبت میشم
دستشو روی صورتم کشید و گفت:
-خون کیه؟
لبمو روی هم فشار دادم و گفتم:
+یکی منو دید و مجبور شدم که...
خنده ریزی کرد و گفت:
-عیب نداره
لبخند کمرنگی زد،چیزی نگفتم و اون فقط حرکت کرد.

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now