۳۸)۲۳

1K 65 1
                                    

-زین عزیزم؟
با شنیدن اسم خودم سعی کردم سنگینی پلکامو نادیده بگیرم،حس میکنم کل بدنم فلج شده
-زین بیدار شو
اروم چشمامو باز کردم و با دیدن چهره بانمک کاترین که خم شده شده بود و رو به روم بود لبخند زدم
-روی مبل خوابیدی؟کمرت درد نگرفت؟
+هوم...یه کم
دستشو با لبخند سمتم دراز کرد و گفت:
-بلند شو
دستشو گرفتم ولی بجای اینکه خودم بلند بشم اونو توی بغل خودم کشیدم،خندید و دستاشو در حالی که روی رونم نشسته بود دور گردنم حلق کرد،موهاشو از روی صورتش کنار زدم و آروم گفتم:
+هی ببخشید که دیشب...
-مهم نیست عزیزم اتفاقا خوب کاری کردی پیش بئاتریس موندی
با اومدن اسمش بهش نگاهی انداختم که مثل یه نوزاد خودشو توی پتو جمع کرده بود،لعنتی چرا همچین دختری باید اینقد اذیت شده باشه و همچنان اذیت بشه؟چرا من لعنتی باید یکی از دلایلش باشم؟چرا نمیتونم دلیل اون خنده بامزش باشم؟
نگاهمو ازش گرفتم و به کت گفتم:
+تو از‌کجا فهمیدی؟
-قرصاشو دیدم
پیشونیمو بهش چسبوندم و دستمو روی گونش کشیدم،لعنتی چرا باید با وجود اینکه هنوز میدونه من چه حسی به بئاتریس دارم‌ اینقد باهام خوب باشه؟
زین دهن فاکیتو ببند مگه چه حسی داری؟دوسش داری؟خب باشه چون دوستته،درست همونطور که قبلا بود
یکی ندونه فکر میکنه چقدر باهاش توی رابطه بودم،اما عشق که به رابطه نیست به احساسه،حداقل اون احساسات الان وجود ندارن
با گذاشتن لبم روی لبای نرم کاترین همه اون افکار چرتو از خودم دور کردم،کاترین برام مثل یه داروئ، داروی فراموشی ولی حسم بهظ فقط بخاطر این نیست من دوسش دارم...میدونم که دوسش دارم.
بدون اینکه لبشو از لبم جدا کنه پاهاشو دورم انداخت و خودشو تا حد امکان بهم نزدیک کرد،زبونمو روی لبش کشیدم یه کم مکث کردم،دستامو از زیر لباس گشادش رد کردم،وقتی به سینش رسیدم توی دستم فشارشون دادم و وقتی آه کشید خنده ریزی کردم،ازم جدا شد و سرشو انداخت پایین و آروم گفت:
-چیش خنده داشت؟
+نمیدونم فقط برام خنده داری
-خنده دارم؟یعنی من برای خندم؟
+چی؟نه!منظورم‌این بود با مزه ای حتی آه کشیدنت هم با خجالته
دوباره سرشو انداخت پایین و با اون خندش واقعا پرستیدنی شده بود،لبمو دوباره روی لبش گذاشتم و جوری محکم بین بازوهام گرفتمش که انگار قراره از دستش بدم.
-هی اگه میخوایین کاری کنین از روی مبل من بلند شین
با صدای بئاتریس از هم جدا شدیم و کاترین سریع از روی پام بلند شد،بخاطر لحن شوخ بئاتریس اصلا شک کردم که خودش باشه،ولی وقتی با اون لبخند و موهای شلخته توی صورتش دیدمش مطمئن شدم که خودشه.عجیبه که حالش خوبه
کاترین پرید بغلش و مثل بچه ها همو بغل کردن،صورت بی رو توی دستش گرفت و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟الان حالت خوبه؟
بئاتریس دوباره خندید و گفت:
-اره چیز خاصی نبود
با سختی از سر جام بلند شدم،کاترین بلند شد و گفت:
-خداروشکر
به من‌ نگاه کرد و گفت:
-میشه بریم بیرون یه خورده دل بی باز بشه همش تو خونه نگهش داشتیم،در ضمن امشب تولدشه
تولد؟اوه پپج سال پیش تولدش توی کلوب برای اولین بار بوسیدمش چه‌مرگمه؟همچنان دارم خاطرات رو یاداوری میکنم
+نه فعلا یه سری مشکلات دارم بهتره که تو خونه بمونین
-زین لطفا،یه چیز ازت میخوام
خب یه چندساعت بیرون بودن که ضرری به کسی نمیزنه
+باشه ولی زود برمیگردیم
گونمو محکم بوسید و گفت:
-مرسی میرم به بچه ها بگم که شب اماده باشن
+شب؟
-اره دیگه صبح بریم کلاب؟
+کی گفت میریم کلاب؟
لعنتی کلاب بهترین سوژه مکانیه،شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-من!
+کاترین ولی اونجا...
بئاتریس حرفمو قطع کرد و گفت:
-اینقد غر نزن زین،بزار کت آخر شب بهت جایزه بده
کاترین و‌ بی باهم شروع به خنده کردن،واقعا جالب بود؟
اخم کردم و گفتم:
-خب اگه چیزی شد روی من حساب باز نکنین،مخصوصا تو،خانم برایت ول
با انگشت به بئاتریس اشاره کردم و لبخند زدم انگشتمو گرفت و سمت جهت مخالف برد و یه ابروشو داد بالا و گفت:
-مطمئن باش موقع مرگ هم به کمکت نیازی ندارم آقای مالیک
باشه میبینیم عزیزم
***
د.ا.ن بئاتریس:
کای با صدای بلند خندید و سرشو روی شونم گذاشت تا خندشو خفه کنه،کارلوس درحالی که جلوی دهنشو گرفته بود گفت:
-خوبه بی هنوز اون خاصیت بامزگیشو از دست نداده و چرت و پرت میگه تا بخندیم
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
+من هنوز مثل قبلم و هیچکدوم از خاصیت هامو از دست ندادم
کای بالاخره سرشو از روی شونم برداشت و گفت:
-خوبه اول یه فکر دیگه میکردم اما الان میبینم بی خودمی
با این حرفش لبخند زدم و دستمو روی رونش گذاشتم،هری با لبخند گفت:
-چند سالت میشه؟۲۳؟
وایی آره ۲۳ چقدر پیر شدم
+اوهوم
کای دستشو روی موهام کشید و گفت:
-بزرگ شدی
+نه پیر شدم
دوباره خندید،به استیج رقص نگاه کردم،زین و کاترین بجای رقصیدن داشتن همو میبوسیدن و خب باید اعتراف کنم خیلی باهم خوبن،چیزیه که باید بپذیرم
کای نگاهمو دنبال کرد،با عصبانیت اخم کرد و گفت:
-نمیفهمه که جلوی من نباید خواهرمو ببوسه
+هی باهاشون کنار بیا اونا همو دوست دارن
-تو باهاشون کنار اومدی؟
تقریبا خفه شدم،بخاطر بغضی که گلومو گرفت لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+معلومه
بعد پنج دقیقه زین با کاترین اومد و‌یه کیک تقریبا کوچیک دست کاترین بود لبخند زد و جلوی من قرارش داد و گفت:
-تولدت مبارک بی کوچولوی من
***
ارنجمو روی میله های فلزی بالکن کلوب گذاشتم و به دستبدی که کای بهم داده بود نگاه کردم اون قلب کریستالیش زیر نور ماه برق میزد،وایی عاشقشم،اصلا چرا با من خوب شده؟
خب بهتر،تو این وضع حداقل اون باشه
وقتی حس کردم یکی اومد بغلم،آروم رفتم کنار ولی وقتی دستشو روی مچم گذاشت و‌ اون‌ تتو هارو دیدم فهمیدم زینه،سرمو بالا نگرفتم و اون گفت:
-دستبندش قشنگه
+آره خیلی
بهش‌نگاه کردم و با ندیدن کت گفتم:
+کت‌ کجاست؟
-داره با کای میرقصه
سرمو تکون دادم و بعد به رو به روم خیره شدم
-بئاتریس
جوابی ندادم،بهش نگاه کردم تا حرفشو ادامه بده،با دیدن جعبه ای که دستش بود ناخودآگاه لبخند زدم
-بازش کن و تولدت هم مبارک
+ممنون،لازم نبود کاترین که کادو رو داد
-خب کادوی اون بود نه من
در جعبه رو باز کردم،توش یه گردنبد ظریف بود و به شکل قلب، و یه قلب دیگه روش داشت و وسطش نوشته شده بود فراموش نکن(don't forget🙂)
تقریبا بغضم گرفت،بهش نگاه کردم،لبخند زد و گفت:
-خیلی وقته گرفتمش،نمیخواستم بهت بدمش تا وقتی که بهم بگی که...یعنی خب دیگه تولدت بشه
منظورش چی بود؟داشت یه حرف دیگه میزد؟
گردنبد رو برداشت و گفت:
-برگرد،بزار برات ببندم
کاری که گفتو کردم،موهامو جمع کردم تا راحت باشه،تو گردنم حتی قشنگ تره با دقت بهش نگاه کردم
+اوم از ایناس که‌ توش میشه یه چیز گذاشت؟
-اره ولی زور نزن باز نمیشه
+چرا؟
-هوم نمیدونم...بیا دیگه بریم
+باشه برو‌ بقیه رو صدا کن من میرم پایین
سرشو تکون داد،از پله های بالکن سمت پایین رفتم و با اون کفش پاشنه بلند تقریبا مردم و زنده شدم تا به زمین صاف برسم،پشت ساختمون بودم،نفس عمیقی کشیدم و‌ برگشتم تا برم سمت در اصلی،چرا هیچکس اینجا نیست؟
با دردی که پشت گردنم به وجود اومد جیغ خفیفی کشیدم،چی بود؟اه لعنتی میسوزه
دستمو پشت گردنم کشیدم و فرو رفتگی رو حس کردم همراه با یه چیز سرد توش،دیدم داشت تار میشد،سعی کردم راه برم تا از اون پشت بیرون بیام ولی پاهام بی حس تر از این بود که تحمل وزنمو داشته باشه و وقتی روی زمین افتادم،دیگه چیزی نفهمیدم.

Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora