۴۱)دنیا...خلاف میل

902 74 0
                                    


زینو نگاه کردم تا مطمئن بشم وارد خونه میشه،وقتی رفت،زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر شدم.
مامان آروم درو باز کرد و من با خوشحالی پریدم بغلش و جوری بوش کردم که تا توی عماق وجودم بره و بعد یه مدت طولانی هم حس کنم هنوز پیشمه.
-بئاتریس عزیزه من،چقدر دلم برات تنگ شده بود
+منم مامان
رفت کنار تا وارد خونه بشم،به اطرافم نگاه کردمو گفتم:
+جکسون و بابا کجان؟
-راستش بابات خارجه شهره
+چی!؟شوخی میکنی؟
-اگه دیشب خبر میدادی که میایی کنسل میکرد،جکسون هم توی اتاقته
+خب باشه
-صورتت چرا زخمی و کبوده؟
+اوم...مهم نیست
خواستم برگردم ولی دوباره گفت:
-بگو صورتت چیشده
+مامان چیز مهمی نیست
زیر لبش شروع به غرغر کرد،سریع از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم،جکسون روی تخت دراز کشیده بود و...خوابیده؟
رفتم بالاسرش و دستمو روی موهاش کشیدم،چقدر بامزست وقتی‌ اخم نمیکنه
دستمو لای موهاش بردم و باهاشون بازی کردم،بعد چندثانیه طوری که اصلا متوجه نشدم،محکم منو سمت خودش کشید و بدنمو بین بازوهاش زندونی کرد،جوری بغلم کرد که حس کردم دنده هام داره میشکنه.
ازم جدا شد و جاشو باهام عوض کرد،الان اون روی منه،لبشو با فشار روی لبم گذاشت،بوسه اش جوری بود که‌انگار با لبم دعوا داره.
+نمیتونی جور دیگه ای بهم بگی که دلت تنگ شده؟
در حالی که نفس نفس میزد،لبشو از روی گردنم برداشت و گفت:
-نه نمیتونم
نیشخندی زد و زیر تیشرتمو گرفتو تو یه حرکت درش آورد،این کارش به راحتی باعث شد اخم کنم
+هی جکسون،چیکار میکنی؟
سرشو بین سینه هام برد و سوتینمو آورد پایین،زیر لبش گفت:
-کاری که باید خیلی وقت پیش انجام میدادم
پسش زدم و خودمو عقب کشیدم،داره چی میگه؟
وقتی دیدم که سفت شده از روی تخت بلند شدمو بغضی که حتی نمیدونم بخاطر چی به وجود اومده رو قورت دادم
-تو داری چیکار میکنی؟مثلا من دوست پسرتم،وقتی با یکی هستی که عاشقشی نباید نگران چیزی باشی،نباید اون اتفاق‌ لعنتی تو ذهنت مرور بشه
اون الان پاشده بود و با عصبانیت حرفاشو توی صورتم میکوبند،چند قدم عقب رفتم و گفتم:
+میدونم لعنتی ولی کاریش نمیتونم بکنم
-خب پس عاشقم نیستی
+جکسون اینجوری نگو
-فقط هروقت حس کردی اونا آسیب پذیرن بهم آدرس خونه لعنتیشو بده تا کارمو تموم کنم،کاری که تو یادت رفته اصلا وجود داره تا اون موقع باهام حرف نزن
از اتاق بیرون رفت و درو محکم بست،سرمو کج کردم و وقتی دیدم پردم بازه،چشمام درشت شد،زین با اخم به دیوار کنار پنجرش تکیه داده بود،خب حداقل فقط من توی دیدش بودم،بازم نیمه لخت،گوشیشو توی دستش گرفت و باهاش ور رفت.
با شنیدن صدای اس ام اس گوشیم،از توی جیب شلوارم برش داشتم،زین بود:
-بی،چیزی شده؟
بهش نگاه کردم و لبخند زدم،تایپ کردم:
+با مامانم بحث کردم
دکمه ارسالو لمس کردم و بهش نگاه کردم،لبشو گاز گرفت و به صفحه گوشیش نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد و خندید،لعنتی اون خنده میتونه هربار منو بکشه چون خیلی کم اتفاق میوفته.
دوباره سرشو سمت گوشیش برد،فهمیدم داره تایپ میکنه منتظر پیام جدید شدم:
-میخوای همینجوری با سوتین تو اتاقت بچرخی؟
خندیدم و بیشتر به پنجره نزدیک شدم،براش دست تکون دادم و پرده رو کشیدم،بلافاصله تایپ کردم:
+الان آره
روی تخت نشستم و تیشرتمو پوشیدم،دوباره صدای اس ام اس اومد،گوشیمو دستم گرفتم:
-هروقت کارت تموم شد یه پیام بده قبلش که بیام پایین بریم یه چرخی بزنیم
خب خوبه یکی اینجا آدم شده،لبخند زدم:
+باشه
***
با خنده وارد خونه شدیم،از شدت خنده زیاد شکممو گرفته بودم،وقتی درو بست،زین بهش تکیه داد و بین خنده هاش گفت:
-لعنتی خیلی وقت بود اینقد نخندیده بودم،مرسی
سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و آروم گفتم:
+منم همینطور
نزدیکم شد و به لبم نگاه کرد،خواستم خودمو عقب بکشم ولی انگار کنترل بدنم دست من نبود،اون مثل آهن ربایی شده که داره منو به سمت خودش میکشه،دستشو جلو آورد و روی گونم گذاشت،اینقد گرم بود که آرومم کرد و همهٔ یخ های وجودمو آب کرد.
شصتشو کنار لبم کشید و با خنده گفت:
-مثل بچه ها بستنی خوردی همه دور لبت شکلاتیه
به سختی لبخند زدم،چون انتظار یه بوسه تسکین بخش رو داشتم.
-اوم...سلام؟
با صدای کاترین زین از جاش پرید و تا حد امکان ازم دور شد،به کت نگاهی انداختم،انگار یه خورده ناراحت بود،بایدم باشه
زین دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
-عه بیداری؟
کاترین جلو اومد،خندید و گفت:
-به نظرت الان خوابم؟
زین تک خنده ای کرد و کاترین ادامه داد:
-تا این وقت شب کجا بودین،نگرانتون شدم
زین کاترین رو توی بغلش گرفت و گفت:
-بی رو به یه بستنی مهمون کردم
کاترین با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-خوش‌گذشت؟
+شاید غیرممکن باشه ولی آره
کاترین خندید،زین به نیمرخش نگاه میکرد،نه یه نگاه معمولی،یه نگاه خیلی قشنگ،با دستش زیر چونه کت رو گرفت و بوسیدش،چه زوج بی نقصی،کاترین اینقد دوسش داره که مطمئنه وقتی پیشش نیست با کس دیگه ای هم نیست،خوبه که اعتماد و عشق کنار همن
زین روی لب کت گفت:
-کل امروز ندیدمت،دلم برات تنگ شد

کاترین خواست یه چیزی بگه ولی بعد به من‌ نگاه کرد و زود از زین جدا شد،سرشو تکون داد و گفت:
-منم
بغضمو قورت دادم،از کنارشون رد شدم و گفتم:
+شب بخیر
چطور هنوز نتونستم با این کنار بیام که زین ماله من نیست؟
و منم ماله یکی دیگه ام؟
چرا دنیا اینقد مزخرفه و‌هیچوقت بر طبق میل ادم نیست



Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now