به اطراف اون اتاق نگاه کردم،خب انتظار یه اتاق شکنجه و یا مخصوص بی دی اس ام رو داشتم نه یه اتاق کار.
زین با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-برو بشین
وقتی ولم کرد،سرمو انداختم پایین و روی مبل نشستم و اون گفت:
-ببین میتونستم بکشمت چون اصلا بهت اعتماد ندارم و اگه الان زنده ای بخاطر کاترینه
لعنتی کاش منو میکشت باید محتاجش باشم؟
-و از اونجایی که به کاترین اعتماد دارم سعی میکنم باهات کنار بیام ولیاگه بفهمم کسی راجع به ما فهمیده و یا اینکه کجاییم...
با اخم حرفشو قطع کردم و گفتم:
+باشه فهمیدم منو میکشی
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
-بکشمت؟مرگ راحت ترین و بهترین چیزه برات
فاک بهت،اگه به جکسون نگم یعنی دقیقا از زین دفاع میکنم ولی هیچوقت اینکارو نمیکنم،بلند شدم و گفتم:
+خوبه که میدونی
-نمیخوایی بدونی چیکار میکنم؟
یه ابروشو داد بالا و نیشخند زد،نفس عمیقی کشیدم و به میزی که کنارم بود تکیه دادم،ترجیح میدم به آینده فکر نکنم،چون کاملا سیاهست
اومد نزدیکم و دستاشو دو طرف بدنم و روی میز گذاشت،سرمو عقب بردم و اون ادامه داد:
-من خوب میدونم از چی میترسی،با اون ترس رو به روت میکنم به وحشناک ترین شکل ممکن،هر دقیقه،هر ساعت،هر روز بخاطرش زجر میکشی تا وقتی که دیگه چیزی حس نکنی
فقط با فکر کردن به اون اتفاق نفسم توی سینم حبس شد،این زینه؟نه،نه زین من کجاست؟
دستاشو از روی میز برداشت،با دست سمت چپش محکم موهامو گرفت و عقب کشید،وبا دست سمت راستش کمرمو گرفت و فشار داد،لبشو روی گوشم چسبوند و آروم گفت:
-خودم هم انجامش میدم...فقط فکر کن با یه اشتباه باعث بشی کسی که ازش متنفری هر روز بین پاهات باشه و کاریو باهات انجام بده مه بیشتر ازش متنفری
نه...نه بئاتریس نباید گریه کنی تو که ازش نمیترسی،میترسی؟
با صدای در زدن ازم فاصله گرفت و گفت:
-بیا تو
کاترین وارد اتاق شد،و جوری بهم نگاه کرد انگار داشت میگفت"تو اینجا چه غلطی میکنی؟"
زین دستاشو تو هم قفل کرد و گفت:
-چیزی شده؟
کاترین نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-نه،فقط میخواستم راجع به ماموریت اخرهفته بهت یه نظری بدم
زین سرشو تکون داد و رفت پشت میز و گفت:
-باشه بیا بشین
کشو رو باز کرد و از توش یه موبایل بیرون اورد،سمتم گرفت و گفت:
-شماره هایی که لازم داری توشه،درست ازش استفاده کن
اوه پس هنوز به اونقد سطح نفهمیت نرسیده ازش گرفتم و گفتم:
+باشه،ممنون
به کاترین نگاه کردم و لبخند زدم،زین دوباره گفت:
-اتاق داری؟
اتاق؟چه اتاقی؟
کاترین قبل اینکه چیزی بگم گفت:
-نه هنوز نداره،قراره تو ساختمون بمونه؟
زین بهم نگاهی کرد و گفت:
-اینجا رو نمیتونه تحمل کنه میتونه بیاد خونم پیش خودمون
فاک،خب خودش هست،جمع بست یعنی بقیه هستن،یعنی چی؟همه باهم زندگی میکنن؟
کاترین با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-خب بی از این ساختمون برو بیرون یه خورده عقب تر یه خونه دوبلکسه بقیه اونجان،برو اونجا ماهم زود میاییم
سرمو تکون دادم و از اونجا بیرون اومدم،چرا باهم میخواستن تنها باشن؟خب اگه تو یه تیم هستیم من نباید راجع به نظراش بدونم؟
اوه بئاتریس الان زیر نظر دارنت باید توجهشونو جلب کنی
از ساختمون بیرون اومدم همون جایی که کت گفت رفتم،زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم،بعد چند ثانیه قیافه خسته کای توی چارچوب در معلوم شد،بهش لبخند زدم،کنار رفت تا وارد خونه بشم،به اطراف نگاه کردم،شبیه لابیه،رو به روم با فاصله پنج یا شیش متر دو تا راه پله بلند بودن از دو سمت متفاوت که یه خورده خم بودن و به طبقه بالا ختم میشدن،با مقایسه خونه قدیمی زین و این خونه خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتن،کای بهم اشاره کرد و گفت:
-داشتیم شام میخوردیم،بیا
دنبالش رفتم،وقتی وارد سالن غذاخوری شدیم،بچه ها بهمون نگاه کردن،با خوشرویی سلام کردم و روی صندلی کنار کارلوس نشستم،خم شد و زیر گوشم گفت:
-همه چی خوب پیش رفت؟
+اوهوم
به هری که رو به روم بود نگاه کردم و اون گفت:
-خوب همه چیو یاد میگیری؟
+بد نیستم
مدیسون ابروهاشو بالا داد و گفت:
-برو خداروشکر کن که زین بهت آموزش نمیده
همه خندیدن و کارلوس بهم گفت:
-ولی هروقت اذیتت کرد به خودم بگو بکشمش
-اوه واقعا؟
با شنیدن صدای زین برگشتیم و دوباره خندیدن،و زین هم خندید،اوه این کار یادش نرفته؟جالبه
کاترین پشتش بود رفت کنار کای نشست و گفت:
-زین فکر کن وقتی کارلوس اینو میگه بقیه تو ساختمون چی میگن
زین نیشخندی زد و کنار کاترین نشست:
-بزار اینقد چرت و پرت بگن تا خسته بشن برام مهم نیست
کاترین لبخند قشنگی به زین زد،اینا تا دیروز که میخواستن همو بکشن
مدیسون بعد خوردن یه خورده آب گفت:
-بی تو کدوم اتاق میمونه؟
کای با تمسخر بهش نگاه کرد و گفت:
-مگه اینجا کلا چندتا اتاق دیگه داره ما که همه رو تصرف کردیم
زین سرشو تکون داد و گفت:
-اتاق دیوار به دیوار من خالیه،و تنها اتاق خالیه
دیوار به دیوار اتاق زین؟عالی شد تا یک هفته دیگه یکیمون اون یکی رو میکشه
یه خورده از سوپ رو توی کاسه خودم ریختم و بدون بالا اوردن سرم گفتم:
-شماها همیشه اینجایین؟
هری خندید و گفت:
-مگه خودمون خونه زندگی نداریم؟
+دارین؟
دوباره خندید و گفت:
-تو که تو خونم بودی،فقط بعضی اوقات اینجاییم،خود زین اینجاست
نه شوخی میکنه؟به زین نگاه کردم،بهم نیشخندی تحویل داد،همون نیشخندی که انگار میگه"قراره کلی خوش بگذره"ولی با کلی بدی
***
روی تخت دراز کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم،اوه جکسون،داشت یادم میرفت
موبایلی که زین بهم داد رو از تو جیبم در آورد و شماره جکسون رو که خوشبختانه حفظ بودم گرفتم،زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم جواب داد:
-بله؟
+جک منم
-بی؟لعنتی چیشده تقریبا مردم
+من اونا رو تو یه وضع افتضاح دیدم فقط هری نیست همه دوستام جزو این کثیف کاریان
-مهم نیست تو خوبی؟
+آره خوبم رییسشون گفت به شرطی نمیکشمت که جزوی از ما بشی
-و تو قبول کردی
+چاره دیگه ای نداشتم من بهت کمک میکنم در صورتی که دهنت چفت باشه وگرنه منو زجر میده اگه کوچکترین اتفاقی بیوفته،باشه؟
-اخه چطور...تو دوست دخترمی...و بعد اونجایی
+این بخاطر خودمونه
-مشکلی نداری که اونا دوستاتن؟
مشکل؟یعنی آخرش بلایی سرشون میاد؟
+نه
دروغ گفتم،معلومه که دارم و با تنها کسی که مشکل ندارم زینه اگه بمیره خوشحال هم میشم
STAI LEGGENDO
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]