د.ا.ن کای:
دکمه های پیراهنم رو بستم و موهای خیسمو سمت عقب دادم،روی تخت نشستم و سرمو که بخاطر فشار اتفاقات این چندوقت درد میکرد رو بین دستام گرفتم.
-کای!کای!
صدای فریاد کاترین که پشت در بود و ضربه های محکم بهش میزد منو از جام پروند،یا خدا دیگه چیشده؟
از جام بلند شدم و با سرعت سمت در رفتم و بازش کردم،کاترین به محض دیدنم با نگرانی گفت:
-بئاتریس کجاست؟
+تو اتاقشه
-نه نیست درو باز نمیکنه،جای دیگه ای هم نیست
نیست؟فاک بهت بی،دختره کله شق
+خوب گشتی همه جارو؟
دستشو روی موهاش کشید و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
کلید واحد خودمو برداشتمو بیرون اومدم و در رو پشت سرم بستم،کاترین بازومو گرفت و پرسید:
-کجا؟
+یادت رفته؟کلید همه واحدا به همدیگه میخوره
-اوه درسته،خب بریم
سمت واحد بی رفتیم،بدون اینکه در بزنم یا چیزی بگم کلید رو توی قفل انداختمو بازش کردم.
کاترین از کنارم رد شد و دنبالش گشت،جدی جدی نیست؟
+کت برو توی حموم رو ببین
-باشه
سمت پذیرایی کوچیک اونجا رفتم...هیچی
-اینجا هم نیست کای
لعنتی پس کجا رفته؟پنجره باز پذیرایی توجهمو جلب کرد،با قدم های بلند سمتش رفتم و به بیرون نگاه کردم،برف میبارید و کم کم داشت خیابون رو سفید میکردبه اطراف نگاه کردم تا اینکه میله ی جدا شده از ساختمونو دیدم و بعد پله های اضطراری،از روی این رده شده؟فقط بخاطر زین؟اون چشه
برگشتم و به کت گفتم:
+از همینجا رفته
-لعنتی مطمئنی پرت نشده پایین؟
سرمو انداختم پایین و از اونجا بیرون اومدم،کاترین اخم کرد و با عصبانیت گفت:
-اگه از اول محدودش نمیکردی،الان تو خطر نبود...حداقل ما پیشش بودیم
همین حرفش کافی بود تا دوباره عصبی بشم،با صدای بلند گفتم:
+به جای سرزنش کردن من برو جای اون جکسون حرومزاده رو پیدا کن
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم سمت آسانسور رفتم،توی واحد آمارا باید یه چیزایی باشه.
با عجله از آسانسور بیرون اومدم، هرثانیه ای که تلف میشه میتونه همون ثانیه ای باشه که زین یا بی جونشونو از دست میدن...البته مشکلی ندارم که زین بمیره،شاید مرگ حقش باشه.
در رو باز کردم و سمت اتاقش رفتم،کیف بزرگش کنار تخت بود،شروع به گشتنش کردم ولی جز وسایل شخصی و لباس چیزی نبود،معلومه که چیزی نمیتونم پیدا کنم یه جاسوس چرا باید چیزی داشته باشه.
با شنیدن صدای ویبره موبایل چشمام درشت شد و سعی کردم تمرکز کن تا بفهمم از کجاست.
نزدیک بالشش رفتم و وقتی صدا برام واضح تر شد،بالش رو برداشتم.
یکی داره بهش زنگ میزنه!
به صفحه نگاه کردم و با دیدن کلمه"بابا"فهمیدم که کیه،لعنت بهت.
منتظر موندم تا قطع بشه و وقتی موبایل دیگه نلرزید به سرعت وارد قسمت تماس ها شدم و آخرین پیام صوتی که از طرف"بابا"بود رو باز کردمو بهش گوش دادم:
-آمارا معلومه کدوم گوری؟منو پیچوندی؟توی اون خراب شده گیر کردی؟یا داری استراحت میکنی؟به هرحال میخواستم بگم ممنون که کمک کردی،زین با پای خودش اومد پیشم
لعنتی شوخی میکنی؟بئاتریس نرسید بهش؟فاک من...اه چه بلایی داره سرم میاد؟ازش متنفرم ولی هنوز برام مهمه
-هروقت این پیامم دستت رسید بیا تا دستمزدت رو بگیری،فقط بیا همون ساختمونی که توی اِورگرین شمالی هست نه جای قبلی،فعلا
خوبه،اینم از آدرس،امیدوارم قبل بی برسم
***
کاترین اخم کرد و گفت:
-چجوری میخوایی الان بین این همه ساختمون توی این خیالون پیداش کنی؟
+یه لحظه ساکت باشو غر نزن
دوباره به اطرافم نگاه کردم باید یه چیزی باشه که بفهمیم...یعنی خب همیشه اینجوریه
-کای!ماشین زین!
کاترین تقریبا داد زد و به پشت سرم اشاره کرد،برگشتم و با دیدن ماشینش با سرعت به سمتش رفتمو با تنها کسی که انتظارشو نداشتم رو به رو شدم...بئاتریس
اون زانوهاشو توی سینش جمع کرده بود و معلوم بود داره یخ میزنه،کاترین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد ضربه ای به پنجره زد.
بئاتریس با ترس از سره جاش پرید ولی با دیدنمون لبخند زد و گفت:
-خدایا شکرت شما اینجایین
+آره ولی تو چرا اینجایی؟
به پنجره نزدیک تر شد و گفت:
-زین بیهوشم کرد تا باهاش نرم و بعد در ماشینو روم قفل کرد
اوه پس یه کار خوب هم بلده،کاترین زیر لبش گفت:
-روش بهتری از بیهوش کردن نبود؟
کاپشنمو در آوردم و دور دستم پیچوندم،به بی اشاره کردم تا بره عقب و بعد اینکه اونکارو کرد مشتمو توی پنجره فرود آوردم.
بعد اینکه شیشه شکست به بئاتریس کمک کردم تا از اونجا بیرون بیاد با عجله گفت:
-زین،اون...فکر کنم رفته
+نترس میریم کمکش
-واقعا؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
+چاره دیگه ای ندارم،نمیخوام تو یکی هم بمیری
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-بیایین دنبالم
اون وارد یه کوچه شد و در کوچیکی رو با دقت باز کرد،سعی کردم کنارش باشم تا اگه چیزی شد مراقبش باشم.
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-اینجا کدوم قسمته ساختمونه؟
بئاتریس رفت سمت در دیگه ای و قبل اینکه بازش کنه گفت:
-گاراژه ولی خب وسایل مورد نیازمون توشه
اون در رو آروم باز کرد،کاترین بهم نزدیکتر شد و گفت:
-لعنتی میترسم
دستشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم:
-بئاتریس؟
با شنیدن صدای نازک دخترونه ای از پشت سرمون با ترس برگشتیم.
دختر بلوندی با تعجب بهمون نگاه میکرد
بی درحالی که صداش میلرزید گفت:
-اوه کایلا...اوم من...
دختره صداش بالاتر رفت و گفت:
-چه غلطی داری میکنی؟جکسون میدونه اینجایی؟اینا دیگه کین؟
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]