۱۰۲)جملات مرگ آور

499 26 0
                                    


با اخم کنارش زدم و آرنجمو زیر سرم گذاشتمو در حالی که بهش پشت کرده بودم دراز کشیدم.
-زینی!
اون با صدای نازک و کشیده ای اینو گفت و دستشو روی بازوم کشید.
-عشق من حسودی کرده؟
چرا اینقد لوس شدی لعنتی؟این همه ناز و عشوه توی اون کما مزخرف بهت اضافه شد؟
+نه فقط عصبیم چون ازت سو استفاده کرده
زیر گوشمو بوسید و در حالی که دستشو روی پهلوم بالا،پایین میبرد گفت:
-مهم اینه الان من پیش توهم...و مال توهم
درسته،همیشه هم همین میمونه
لبشو به گوشم چسبوند و گفت:
-پس چرا بهم نشون نمیدی که کارت توی تخت خیلی بهتر از جکسونه
اون دیگه داره زیاده روی میکنه!
برگشتم و بعد اینکه بازوهاشو محکم بین مشتام گرفتم،کوبوندمش به تختو گفتم:
-اسمشو نیار...این چه مقایسه ی کوفتی بود؟
لبشو گاز گرفت و با لحن تحریک کننده ای گفت:
+اوه عزیزم،وقتی عصبی خیلی جذابی
با بوسیدنش خفش کردم و اون مثل یه جوجه ترسیده زیرم تکون میخورد اما بخاطر ترس نبود...همش شهوت بود!
+نمی فهمم چرا اینقد اصرار داری که به فاکت بدم؟
شلوارکشو از تنش در آورد و گفت:
-سکس یه رابطه رو قوی میکنه
بخاطر این حرفش بلند خندیدم ولی اون فقط اخم کرد،انگار بدش میاد به حرفاش بخندم!
+ما الانش هم رابطمون قویه
لب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:
+اما میخوام منو بیشتر دوست داشته باشی
این معصومیت و خنگیش...از هزارتا حرکت سکسی جذاب تره
+چرا میخوایی دوست داشته باشم وقتی عاشقتم؟
خندید و لبشو بین دندوناش گرفت و گفت:
-منم عاشقتم
به بدنش نگاه کردم و با لبخند کجی گفتم:
+ولی بزار بهتره بهت نشون بدم که چقدر توی تخت خوبم
***
بی هدف گوشیمو تو دستم گرفتم تا یه کاری کنم که حوصلم سرجاش بیاد ولی با شنیدن صدای ناله ای از اینکارم دست کشیدم.
به بئاتریس نگاه کردم که پتو رو محکم بین مشتش فشار میداد و لباش میلرزید...شاید داره خواب بدی میبینه!
دستمو روی کمرش گذاشتم و بعد تکون دادنش اسمشو صدا زدم،اون با اخم پلکاش لغزید و فهمیدم بیدارش کردم،بدون باز کردن چشماش زیر لب گفت:
-جک...جکسون؟
تو بیداری اسم اونو صدا میزنی عزیزم؟انگار خیلی زمان خوبی کنار هم داشتین
چشماشو باز کرد و به محض دیدنم یه کم از جاش پرید و با صدای گرفته ای گفت:
-بیداری؟
سعی کردم آروم باشم و الکی باهاش بحث نکنم پس فقط بلند شدم تا از اتاق بیرون برم،اون روی آرنجاش بلند شد و با نگرانی گفت:
-کجا؟چیزی شده؟
گلومو صاف کردم و قبل بیرون رفتن از اتاقم بهش گفتم:
+میرم آب بخورم
بئاتریس نگاهی بهم انداخت تا بهم بفهمونه نگرانمه ولی من واقعا نگران خودشم...
وارد آشپزخونه شدم و نور کم هالوژن ها تصویر جید رو برام کمی واضح کردن...اون به دیوار تکیه داده بود و در حال خوردن شامی بود که اضافه اومده،احتمالا گشنشه
+جید؟
با چشم های درشتش بهم نگاه کرد و بعد لبخند زد،دستشو جلوی دهنش گذاشت و وقتی سیب گلوش بالا پایین رفت متوجه شدم،لقمشو قورت داد و گفت:
-چرا بیداری؟
+تشنم شد
سرشو تکون داد و بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره به خوردن غذاش ادامه داد،لبمو گاز گرفتم تا بخاطر قیافه بامزش و کنار لبش که سسی شده نخندم.
یه لیوان رو با آب پر کردم و بعد قرار گرفتن جلوی جید،با صدای خیلی آرومی پرسیدم:
+حالت خوبه؟
بالاخره‌ نگاهشو ازم گرفت و به پایین نگاه کرد و گفت:
-اوهوم...فقط خیلی حالم بهم میخوره
دستشو روی شکمش گذاشت و با لبخند گفت:
-ولی حس‌ میکنم اون کاملا خوبه
با لبخند به دستاش که دایره وار روی شکمش کشیده میشدن نگاه کردم و تونستم یه چیزی حس کنم...و مطمئنم این حس،عشق به همخونم بود.
-بئاتریس خوبه؟کارای عروسی چطور پیش میره؟
چرا اینکارو کرد؟من دارم به بچم که از خودشه فکر میکنم،اونوقت اون حرف نامزدمو پیش میکشه!جدی؟
+همه چی خوبه
لبشو روی هم فشار داد و‌ دیگه چیزی نگفت چرا من اینقدر ساکتم...الان که به کلمات نیاز دارم خودشونو قایم میکنن و فقط کافیه عصبی باشم،همشون به بیرون میپرن!
یه کم از آب رو خوردم و وقتی جید دوباره سرشو بالا گرفت،گوشمو تیز کردم:
-زین...من میخوام از اینجا برم!
بخاطر جمله غیرمنتظرش سرفه کردم،منظورش چیه؟
+یعنی چی؟
-میخوام برم یه شهر دیگه...اینجا هم خطرناکه...هم نمیخوام بقیه چیزی بفهمن
نه...شوخی میکنه؟میخواد بچمو از من جدا کنه؟
-شاید برم داکوتای شمالی...اونجا یه خاله دارم و بهم تو کارای بچه کمک میکنه،وضع مالیش هم بدک نیست اینجوری نه خطری منو تهدید میکنه نه تورو پس...
+نه!
اینقد بلند گفتم که سرجاش لرزید،اخم کرد و گفت:
-چی؟
+اون بچه منم هست نمیزارم ازم جداش کنی
بهم نزدیکتر شد و با لحن خشنی توی صورتم گفت:
-من نمیخوام بچم بمیره و یا توی زندون به دنیا بیاد یا هر روز خطری تهدیدش کنه...اگه‌ یه کم منطقی باشی توهم اینارو نمیخوایی
معلومه که نمیخوام ولی...نباید ازم جدا باشه...اگه فکر کنه بابایی نداره چی...اگه فکر کنه مردم و یا ولشون کردم چی؟لعنتی من میخوام پیشش باشم
جید دستشو روی صورتم گذاشت و با ناراحتی گفت:
-اینقد برات مهمه که داری اشک میریزی؟
به‌خودم لعنت فرستادم که سر این موضوع اینقدر حساس شدمو با اطمینان گفتم:
+معلومه که مهمه
خودشو یکم بالا کشید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و آغوش گرمی بهم هدیه داد،گفتم:
+مگه نگفتی تا هروقت بمونم،میمونی؟
به گردنم چنگ زد و با فاصله کمی توی صورتم گفت:
-میدونی که برام مهمی زین ولی یه کسی هست که برام مهمتره پس ...
-دارین چه غلطی میکنین؟
با شنیدن صدای بئاتریس مثل حیوونی که شکارچی دیده ترسیدم و از جام پریدم،اون با عصبانیت به من و جید نگاه کرد و گفت:
-شما باهمدیگه این؟
اخم کردم و برای اینکه قانعش کنم با آرامش گفتم:
+بی گوش کن...
-به من دروغ گفتین،تمام مدت؟...من و‌تو هیچوقت باهم نبودیم درسته؟
خدایا،چطور یه نفر میتونه با یه جملش کاری کنه که آرزوی مرگ کنم؟

Don't Forget [Z.M]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon