۸۸)فریاد مملو از غم

472 33 4
                                    


کاترین به موهاش چنگ زد و با اخم گفت:
-دیوونگیه!
بهش توجهی نکردم و بعد انداختن نگاه کوتاهی به جید که با نگرانی لبشو گاز میگرفت،وارد پارکینگ طبقاتی اون ساختمون شدم.
به پشتم نگاه کردم تا مطمئن بشم بقیه پشتم هستن و همون نگاه که فقط توی یک صدم ثانیه اتفاق افتاد باعث شد عذاب وجدان بگیرم و معلوم نیست بعد اتفاقات امشب این عذاب وجدان تا کی قراره باقی بمونه...
با شنیدن صدای چندنفر پاهامو از حرکت باز نگه داشتم ولی قدرت کنجکاویم بیشتر از قدرت پاهام بود پس دوباره شروع به حرکت کردم ولی کای ضربه محکمی به بازوم زد و با اخم گفت:
-کجا؟
به جایی که صدا ازش میومد اشاره کردم،سرشو تکون داد،به هری نگاه کرد و گفت:
-تو و مدیسون و درک از سمت چپ برین
و بعد به من اشاره کرد و گفت:
-تو با کاترین برو سمت راست،من و جید هم مستقیم میریم
چون برام فرقی نداشت که جکسون چجوری میمیره فقط سمت راست پارکینگ رفتم و کاترین هم با خودم کشوندم.
از پشت ماشین ها به سمت صدا رفتم و به محض دیدن همون آدما که جکسون‌ جلوشون بود اخم کردم.
کاترین یقمو از پشت کشید و وادارم کرد که پشت شیشه ماشین قایم بشم و با دستش بهم اشاره کرد که آروم باشم...مگه من آروم نیستم؟
یکم سرمو کج کردم تا دید بهتری داشته باشم ولی داشتن تصویر بدون صدا عصبیم میکنه!
یکم از کاترین فاصله گرفتم و وقتی به اندازه کافی ازش دور شدم سمت ستونی رفتم که جلوتر بود تا بتونم خوب بشنومم چی‌میگن.
به پشت سرم‌ نگاه کردم،حالا کاترین متوجه‌ نبودم شده بود و با چشم های درشت شدش بهم زل زده بود.
توجهی نکردم و به مکالمشون گوش دادم:
-جکسون میگم خوب گشتیم،هیچ اثری از کسایی که گفتی نبود
اون مرد قد بلند اینو با عصبانیت به جکسون گفت و یه قدم عقب رفت با اینکه خوب نمیتونستم صورت جکسون رو از نیمرخ ببینم ولی حدس میزنم عصبی باشه.
-باید اینجا باشن...من یک ساعت تو اداره پلیس دنبال نخود سیاه نبودم،دنبال همین لعنتی ها بودم
اداره پلیس؟چی میگه؟
یکی از کسایی که ماسک گذاشته بود گفت:
-نمیفهمم اگه دنبال زینی چرا وقتی تو مشتش داشتی نکشتیش
اوه یه نفر بالاخره حرف درست رو زد،من چندین بار توی مشتش بودم ولی اون کاری نکرد
جکسون چشم غره رفت و گفت:
-به تو ربطی نداره!
یکی از کسایی که کنار جکسون بود دستشو روی گوشی توی گوشش گذاشت و گفت:
-چی شده مت؟
سرمو بیشتر کنار آوردم تا بتونم همه چیو خوب ببینم و اون مرد به جکسون‌ نگاه کرد و گفت:
-رییس،مت گفت یه کسایی رو توی اون سمت پارکینگ دیده،چیکار کنه؟
چی؟بچه ها هستن؟یا آدمای تونی؟
جکسون شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-دیگه برام مهم نیست،بگو بکشتشون!
با آخرین جملش چشمام درشت شد و با سرعت سمت کاترین دوییدم و اصلا برام مهم نبود که اونا صدای پامو میشنون،کاترین با ترس گفت:
-چیشده؟چی گفتن؟
+زود،به کای و هری زنگ بزن بگو...
با شنیدن صدای تیراندازی حرفم نصفه موند و اشکی که روی گونه کاترین ریخت به خوبی نشون میداد که متوجه ادامه جملم شده،صورتشو توی دستم گرفتم و گفتم:
+از اینجا بیرون برو،چیزی نیست
-نه...کای،تو دردسر افتاده...باید برم کمکش
بین هق هق های خفش این حرفو زد و بالاخره صدای تیراندازی متوقف شد اما باعث شد کاترین از بین دستام در بره اون به سمت دیگه پارکینگ دویید خواستم دنبالش برم ولی وقتی صدای فریاد مردی رو شنیدم سرجام میخکوب شدم...چون اون فریاد هری بود!و یه فریاد معمولی نبود،یه فریاد مملو از غم بود!

Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora