خب لعنتی فکر کن،اه چه غلطی کنم؟
ساعت سه صبحه و من هنوز دارم به در و دیوار نگاه میکنم،اینجوری میخوام زینو اذیت کنم؟
چه لزومی داره که اذیت بشه،اگه کلا همه چیشو باهم از دست بده بهتر نیست؟
ولی چجوری اینکارو کنم؟....جکسون؟ اره اون میتونه،گفت هروقت اسیب پذیر شد،بهم خبر بده،فقط الان باید باهاش حرف بزنم
از روی تخت بلند شدم و لباسامو عوض کردم،باید یه سری چیزا رو با خودم ببرم نمیخوام دیگه به اینجا برگردم.
از توی کمد ساک تقریبا بزرگی برداشتم و توشو با لباس و وسایل شخصیم پر کردم.
کیفو روی شونم گذاشتم،به اتاق نگاه کردم تا مطمئن بشم چیزی رو جا نذاشتم.
گردنبند روی میز برق میزد،خب اونو لازمه ببرم؟لازمه یه خاطره داشته باشم؟
انگار موضوع لازم بودن نیست،موضوع دل لعنتیه منه که توی خاطرات گیر میکنه و فقط...نمیتونم چیزیو فراموش کنم
گردنبند رو برداشتم و بهش نگاه کردم نوشته روشو دوباره خوندم"فراموش نکن"نه من فراموش نمیکنم،من خاطرات رو فراموش نمیکنم ولی خوده زینو...بهتره از الان فراموشش کنم،چون فراموشکردن ادمای مرده سخت تره.
گردنبند رو توی جیبم گذاشتم و آروم از اتاق بیرون رفتم،به راهرو نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی نیست.
در اتاق زینو آروم باز کردم،با قدم های بلند ولی بی سروصدا سمت میز عسلی بغل تختش رفتم،پتو رو تا زیر چونش کشیده بود و خودشو جمع کرده بود،کاترین هم پیشش نیست...خوبه حداقل دیگه اون بیچاره اذیت نمیشه
سوییچ ماشینشو از روی عسلی برداشتم و نیشخندی زدم،از توی کیفم رژ لبی برداشتم و روی آیینه بزرگ کمدش نوشتم"قراره بسوزی"آره زین قراره با همون آتیشی که خودت به پا میکنی بسوزی،همونی که توی وجودته
بدون اینکه دره اتاقو ببندم،بیرون اومدم،سرعت قدم هامو بیشتر کردم و از خونه بیرون اومدم.
سمت پارکینگ دوییدم و با دیدن جگوار مشکی که اونجا بود چشمام برق زد،من واقعا دارم فرار میکنم؟
سوییچ ماشین رو زدم و سوار شدم،با حداکثر سرعت از اونجا بیرون اومدم،ممکنه بخاطر صدای ماشین بیدار شده باشن،پس بهتره زودتر در برم.
بعد بیست دقیقه جلوی در خونه جکسون بودم،نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم،به پنجره اتاقش نگاه کردم،چراغش روشنه؟
این وقت صبح بیداره؟
زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم،واقعا امیدوارم برخورد خوبی داشته باشه.
در اروم باز شد و چهره خسته جکسون بین در پیدا شد،با دیدنم چشماش جوری درشت شد که انگار برق گرفتتش.
-بی،اینجا چیکار میکنی؟خوبی؟
+فرار کردم و باید باهات حرف بزنم
د.ا.ن زین:
خمیازه کشیدم و چشمامو به سختی باز کردم،خب فکر کنم باید یه روز مزخرف دیگه توی یه سال مزخرف دیگه رو شروع کنم،هرچند فرقی نداره توی چه روزی و چه سالی باشم زندگیم کلا مزخرفه،از روی تخت بلند شدم،رنگی که روی آیینه کمد بود توجهمو جلب کرد،یه نوشتس؟
نزدیک تر شدم تا بتونم بخونمش:
"قراره بسوزی"
چی؟اوه...بی
چه غلطی میخواد بکنه؟به سرعت سمت اتاقش رفتم،دختره احمق،واقعا فکر کرده کاری میتونه بکنه؟
باید همون اول به فاکش میدادم تا اینقد پرو نشه،یا شایدم تا اینقد حسم بهش تشدید نشه.
در اتاقشو باز کردم با ندیدنش اخم کردم:
-زین؟تو اتاق بی چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای کای برگشتم،اخم کردم و پرسیدم:
+طبقه پایینه؟
-نه،کل امروز ندیدمش
لعنت بهش،با قدم های محکم سمت کمدش رفتم درشو باز کردم...خالیه
+اون رفته
کای اومد کنارم و گفت:
-چی میگی؟
میتونم اون آتیش لعنتی رو توی تک تک سلول هام حس کنم،انگار داره منو میسوزونه
بلند داد زدم تا بلکه خالی بشم:
+اون فرار کرده
-اروم باش شاید...
+چجوری اروم باشم کای؟
اخم کرد و مثل من داد زد:
-وقتی باهاش اونطوری رفتار میکنی باید هم فرار کنه
+اوه الان ازش طرفداری میکنی؟
-نه ازش طرفداری نمیکنم ولی میدونم یه اشتباهی کردی که اینجوری شد
+آره یه اشتباهی کردم...اشتباهم این بود که عاشقش شدم،هنوز دارم اشتباه میکنم،میدونی چرا؟چون الان نگرانشم
دستشو لای موهاش برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-عاشق اون شدن یه اشتباه نیست فقط متفاوته...باید کلید عشق رو توی قفل قلبش ببری...و حالا که کلید نفرت رو بردی منتظر عواقبش باش
وقتی یاد گردنبند افتادم نیشخندی زدم،اون هیچوقت نمیتونه ازم فرار کنه،برش میگردونم و ایندفعه مجبورش میکنم که باهام مثل قبل بشه...چون ایندفعه کسی نیست که جلومونو بگیره نه کای و نه کاترین
+فکر کردی همینجوری دست رو دست میزارم تا از دستم در بره؟
-چه غلطی میخوایی بکنی؟
+به کاترین بگو ردشو بگیره...شرط میبندم گردنبندش همراهشه
د.ا.ن بئاتریس:
جکسون دوباره بوسه ای روی لبم گذاشت و آروم گفت:
-بازم ببخشید که باهات اونجوری رفتار کردم،دلم برای اینجا بودنت تنگ شده بود
به خونه نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
+منم همینطور
شیرشو خورد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-مطمئنی نمیایی سرکار؟
+فقط یه امروز میخوام از همه چی دور باشم
-باشه عزیزم،فرداشب افتخار بیشتر چیزا رو به خودت میدم
+افتخار چه چیزهایی رو؟
-کشتن اونا
غذا توی گلوم گیر کرد،آب خوردم تا راحت قورتش بدم،کشتن؟
+منظورت چیه؟
-منظورم کشتنه دیگه،بینگ بنگ بکششون
+اوم،همشون؟
-نه به نصفشون فرصت فرار میدیم،نظرت چیه؟
+منظورم اینه اونا آدمای خوبین
چشمامو به طرز مشکوکی ریز کرد و گفت:
-حالت خوبه؟تقریبا به کشتنت دادن
+ولی جک...
-حرفی نباشه کاری که من گفتمو انجام میدیم
کاغذ آدرس خونه زینو از روی کانتر برداشت و با لبخند گفت:
-مرسی بابت این
لعنتی،لعنتی بغضمو قورت دادم و گفتم:
+خ...خواهش میکنم
سرشو تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت،با صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم.
لعنتی پشیمونم،فقط یه لحظه خون جلوی چشممو گرفت و تا فرداشب همه میمیرن و دلیلش هم منم،من دارم خودمو گول میزنم،حتی نمیخوام زین بمیره
باید برم بهشون همه چیو بگم،شاید اینجوری زین همونجا منو بکشه ولی حداقل میتونه اون همه آدم که توی ساختمونن رو فراری بده.
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقمون،لباس هامو در آوردم،با صدای زنگ در اخم کردم،مثل همیشه یه چیزی رو جا گذاشته.
دوییدم سمت در و بازش کردم،با دیدن زین که خیلی عصبی به نظر میومد جریان خون توی رگ هامو دیگه حس نکردم،خدایا منو همین الان بکش لطفا
به سرتا پام نگاه کرد و پوزخند زد،خودمو پشت در کشیدم و آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
+ببین زین همه چیو براتتوضیح میدم فقط...
بدون توجه به حرفام وارد خونه شد،به اطراف نگاه کرد و گفت:
-خونه مشترک قشنگی با دوست پسرت داری
+زین...
برگشت و اسلحه ای که نمیدونم از کجاش در آورد رو روی سرم گذاشت و گفت:
-برای مردن هم جایه خوبیه
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]