۴۳)گرگِ عاشق

980 66 0
                                    


از لای درختای دشت رد شدم و به اطرافم نگاه کردم نور فلش گوشی رو روی زمین گرفتم تا جلوی پامو ببینم،اینجا نیست؟
سرمو بالا گرفتم و سعی کردم به دورتر نگاه کنم،با دیدن زین که لبه ی پرتگاه نشسته بود،لبخند زدم،با قدم های بلند رفتم کنارش،تعجبی نکرد،حتی بهم نگاه نکرد،انگار انتظار داشت بیام!
کنارش نشستم و پاهامو از اونجا آویزون کردم،خب یه خورده ترسناکه.
به زین‌ نگاه کردم،به آسمون ابری خیره شده بود،نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین،لعنتی یه چیزی بگو.
با حس کردن سنگینی روی شونم،چشمام ناخودآگاه درشت شد،طولی نکشید تا بفهمم این سره زینه که شونه منو تکیه‌گاه خودش قرار داده،با صدای گرفتش آروم گفت:
-تو همیشه کسی که منو پیدا میکنه
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-تو همیشه کسی هستی که منِ واقعی رو پیدا میکنه...و یه خورده فاصله از تو لازمه تا دوباره همون زین مزخرفی بشم که همه ازش متنفرن
+کسایی که دوست دارن،تورو همونطور که هستی میپذیرن
سرشو از روی شونم برداشت و با لبخند کمرنگی به چشمام نگاه کرد و گفت:
-چقدر مهربون شدی
خندیدم و گفتم:
+مهربون بودم
-درسته و این مهربونیت بیشتر جذابت میکنه
از لحنش خندم گرفت،چشه؟
+اوم...خوبی؟
-نه...اره...نمیدونم،فکر کنم مستم
خب،انتظار اینو داشتم،ماه همچنان توی آسمون بود،زمستون ها دیر صبح میشه،خوبه
با صدای زوزه های گرگی اخم کردم،به زین نگاه کردم و گفتم:
+اینجا گرگ داره؟
-فکر کنم...فکر کنم گرگ عاشقه ماهه برای همین هرماه برای عشقی که نمیتونه حتی لمسش کنه گریه میکنه
چرا سعی کرد چیزی که اصلا به موضوع ربط نداره رو بگه،شاید بخاطر اینه که مسته
+زین بهتره بریم،کاترین خیلی نگران بود،توهم که مستی
-آخرین باری که پیش تو مست بودم بهت گفت که عاشقتم
خدایا چرا داره همچین چیزی میگه؟چرا اینقد اذیتم میکنه،آب دهنمو قورت دادم تا چیزی بگم ولی اون قبل من پوزخندی زد و گفت:
-چیه؟نکنه میخوایی انکار کنی؟نکنه میخوایی بگی"من هیچکس رو نداشتم"
جمله آخرش رو با لحن من گفت و‌ صداشو نازک کرد،اروم خندیدم،یه خنده غمناک،به عنوان یه ادم مست زیادی حواسش جمعه
+نه‌ انکار نمیکنم،ولی‌ همه توی مستی چرت و پرت زیاد میگن
-من همه نیستم...من زینم
اخم کرد و سرشو توی دستاش گرفت،احتمالا سردرد داره.
سرمو روی بازوش گذاشتم و کمرشو آروم مالوندم.
+زین؟
-هوم؟
+چرا اینقد اذیتم میکنی؟
سرشو بالا گرفت،ازش جدا شدم تا بتونم بهش نگاه کنم،چیز عجیبی گفتم؟خب حقیقت رو گفتم
-من...از قصد...
سرشو تکون داد و سرفه کرد،فقط نمیخواست بفهمم بغض کرده،چرا‌ نمیفهمه که الان بهتر از خودم میشناسمش
+میدونی‌ وقتی بقیه رو اذیت کنی چی میشه؟...اونا عشقشون بهت کمتر میشه و کم کم فراموش میکنن اینو که اصلا روزی عاشقت بودن
-مگه تو همینو نمیخوای؟مگه نمیخوای دیگه عاشقم نباشی؟
یه ابروشو بالا انداخت و‌ لبخند زد،انگار میخواست تایید کنه که "هنوز هم میدونم عاشقمی بئاتریس"
+چه فایده؟مگه من گفتم روی من کارسازه؟من به یه عوضی قول دادم که هیچوقت نه اون و نه خاطراتمون رو فراموش نمیکنم...فکر کنم الان بخاطر همینه که نمیتونم عشقمو نسب بهش فراموش کنم و یا از بین ببرم
لبخند مصنویی زد،قطره اشکی که روی گونش چکید رو پاک کرد و آروم گفت:
-میدونی،راستش...ساعت سه صبح بلند شدم و چهارده تا پیک ودکا خوردم تا فقط برای چند ساعت هم شده فراموشت کنم،ولی تنها کسی که فراموش کردم خودم بود،فهمیدم چه مست و چه هوشیار‌ تو تنها چیزی هستی که توی ذهنمه
بلند شدم و برگشتم،نفس عمیقی کشیدم تا بغضم از بین بره ولی فقط بدتر شد...اگه فقط یه بار دیگه اون جمله رو بگه...فقط یه بار...من مال خودش میشم
-باشه بی،کاری که همیشه میکنی رو انجام بده،از من فرار کن
برگشتم و بهش نگاه کردم،اون حالا سرپا بود و با فاصله کمی جلوم وایساده بود.
به قطره های اشک اجازه دادم تا صورتمو خیس کنن،اون دستشو روی گونم کشید و باعث شد بخاطر گرمای زیادش‌ سوزش قشنگی رو حس کنم،انگشت شصتش رو‌ روی لبم کشید و با لبخند بهشون‌ نگاه میکرد.
نه لعنتی من نمیخوام دوباره مزه لبات رو حس‌ کنم،چرا‌ نمیتونم خودمو عقب بکشم و‌فریاد بزنم که چقدر ازش متنفرم فقط چون باعث شده خیلی عاشقش بشم؟
به چشمام نگاه کرد و گفت:
-توئه لعنتی مثل نمک روی زخممی و باعث میشی بدجوری درد بکشم،و همینطور مثل هوایی هستی که‌ توی شش هام جریان داره...شاید باعث بشی درد بکشم ولی تو تنها کسی هستی که منو زنده نگه میداری
خواستم جوابشو بدم ولی با گذاشتن لبش روی لبم خفم کرد،سعی کردم هلش بدم ولی مچ دستامو محکم گرفت و با خونسردی به بوسیدنم ادامه داد،لبمو محکم روی هم فشار دادم تا متوجه بشه چقدر ناراضیم،اخم کرد و ازم جدا شد،وقتی دستامو ول کرد ضربه محکمی به سینش زدم و فریاد زدم:
+معلومه چته؟چرا اینکارو کردی؟توئه لعنتی دوست دختر داری و اون دوست صمیمیه منه...تو درد نمیکشی زین،این منم که درد میکشم،این منم که اذیت میشم،چون این منم که قراره همه اینا یادش بمونه و این منم که قراره هر روز تورو با بهترین دوستم ببینم و تظاهر کنم که برام مهم نیست ولی در واقع،هر بار که اونو لمس میکنی و‌ یا میبوسیش یه تیکه ی روحم از بدنم جدا میشه و فقط منتظر اون روز لعنتیم که چیزی از وجودم نمونه و‌از این دنیای لعنتی گم بشم بیرون
اینقدر بلند داد زدم که صدام گرفت،اشکامو پاک کردم و دیگه منتظر نموندم چیزی بگه،برشگتم تا از اونجا بیرون بیام،میتونستم صدای قدم هاشو پشت سرم بشنومم،دستمو محکم کشید و نگهم داشت و فریاد زد:
-و الان هم میخوایی بگی که ازم متنفری؟میخوایی دوباره برگردیم سرپله اول؟
برخلاف اون،با خونسردی گفتم:
+نه زین من ازت متنفر نیستم،من از این متنفرم که قدرتی بهت دادم تا بهم آسیب بزنی و حدس بزن چیشد...تو دقیقا همون کارو کردی
بهش نگاه کردم،نفس های سنگینش انگار به سختی از وجودش بیرون میومدن،انگار میخواد یه چیزی بگه ولی...نمیتونه
-باشه دیگه این بازیو تموم میکنم،چرته...اگه هردومون واقعا عاشق هم بودیم تاحالا پیش هم بودیم،نه برعلیه هم
چرا نمیفهمه کسایی که عاشق همن باید سختی بکشن تا به هم برسن؟
ولی خب دیگه مهم نیست فقط میخوام ضربه‌ اخرو بزنم،چون دیگه نمیخوام از اون حرفای عاشقانه بشنوم وقتی اون مال من نیست
+خوبه چون قراره ایندفعه،این من باشم که هم چی رو فراموش میکنه
***
دستمو لای موهای فرم بردم،و لبخندی از روی رضایت زدم،خیلی وقت بود قرمز نپوشیده بودم.
به کاترین از توی آیینه نگاه کردمو پرسیدم:
+خوب شدم؟
-نمیدونم حتی چجوری توصیفت کنم
خندیدم و شروع به پوشیدن کفشام کردم،با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم،زین بود که داشت با اخم به کاترین نگاه میکرد،بهم نگاه انداخت،یا بهتره بگم چشم غره رفت و بعد به کت گفت:
-دو ساعته داری چه غلطی میکنی؟
کاترین اخم کرد و گفت:
-داشتم آماده میشدم
زین سرشو تکون داد و گفت:
-زود،مهمونی شروع شده میخوام به چند نفر معرفیت کنم،بعد...
پریدم وسط حرفش و با لبخندی روبه کت گفتم:
+خب تموم شد،بریم
زین خنده عصبی کرد و با حرص بهم نگاه کرد،بدون اینکه‌ نگاهمو ازش بگیرم،گردنبندشو از دور گردنم باز کردم و روی میز انداختم،اخمش به قدری شدید شد که‌ حس کردم هرلحظه ممکنه بهم حمله کنه،دست کاترینو گرفتم و بدون توجه به زین همراه باهاش از اتاق بیرون اومدم.

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now