۱۱۷)سرنوشت-پارت پایانی

1.8K 101 99
                                    


*ده سال بعد*
کیفمو روی دوشم جا به جا کردم و با لبخند محکمی از اونجا خارج شدم،چشمامو ریز کردم و با دقت به اطرافم‌ نگاه کردم.
-هعی زین!
به‌ سمتی که صدای لیا ازش میومد نگاه کردم،اون به لندکروز مشکی رنگی تکیه داده بود و دستشو با ذوق برام تکون میداد.
سرعت قدمامو بیشتر کردم و با گام های بلندتری سمتش رفتم.
آغوش کوتاهی تحویلم داد و گفت:
-آماده ای که‌ یه روز فوق العاده داشته باشی؟
شونه هامو بالا انداختم و با تردید گفتم:
+فکر کنم...هرچند باید از تو تشکر کنم چون این روز فوق العاده میتونست دو سال دیگه باشه
خندید و بعد گذاشتن دستش روی شونم گفت:
-شاید ولی بخاطر کار کردن های خودت اون تو هم بود
جوری که سعی میکرد بهم امید بده رو دوست داشتم،در جوابش لبخند بزرگی زدمو اون بلافاصله گفت:
-خب سوار شو بریم
به محض شنیدن این جمله،موهای بدنم سیخ شدن و ته دلم خالی شد بعد ده سال...باورم نمیشه که میتونم بالاخره ببینمشون.
***
وقتی لیا سرعتشو کمتر کرد و کمی ماشین رو سمت راست مایل کرد توجهمو بیشتر به اطراف دادم،اون وارد جاده خاکی شد و همین باعث شد توی دلم آشوب بشه.
اون نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-چیه؟استرس داری که میخوای بعد این همه سال ببینیشون؟
نفس عمیقی کشیدم و به جاده خاکی و درختای اطرافش نگاه کردمو گفتم:
+بیشتر برای دیدن جزمین هیجان زدم،به نظرت چه عکس العملی با دیدن من‌ نشون میده؟
لیا ماشین رو جلوی خونه پاک کرد و بعد خنده کوتاهی گفت:
-نگران جزمین نباش اون خیلی دوست داره...جید جوری ازت تعریف کرده که اون عاشقته،انگار تمام ده سال زندگیش کنارش بودی
با یاداوری اینکه تمام این ده سال یک بار هم منو...پدرشو،ندیده غم آشنایی توی وجودم حس کردم.
ولی حالا میبینه و همین مهمه
لبخند زدم و بعد پیاده شدن از ماشین همراه لیا از پله های ایوونِ خونه ای که تاحالا ندیده بودم بالا رفتم و زنگ رو به صدا در آوردم،چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
با باز شدن در چشمامو آروم باز کردم و به چهره ی جید که فرق زیادی با قبل نکرده بود نگاه کردم.
با دیدنم بلافاصله چشماش برق زد و لبخند بزرگش باعث نمایان شدن دوندوناش شدن.
-سلام ز...
قبل اینکه سلام گفتنش تموم بشه بغلش کردم و دستمو روی کمرش کشیدم،زیاد طول نکشید تا بفهمم بعد این همه مدت،این بو،این آغوش،آشناترین چیز ممکن برام بود.
حلقه دستشو دور گردنم شل کرد و آروم ازم فاصله گرفت به محض شنیدن صدای خفه گریه کردن به پشت سر جید نگاه کردم چون میدونستم اوضاع از چه قراره،هرچند لازم به نگاه کردن نبود تا بفهمم این کاترینه که با دیدنم اشکش در اومده.
اون طوری بهم نگاه میکرد که انگار یه آدم فضایی از یه سیاره دیگه هستم،یک قدم بهش نزدیک شدم و اون همونطور که آروم اشک میریخت گفت:
-زین...
دفعه دوم با جیغ اسممو فریاد کشید و جوری بغلم کرد که چند قدم عقب رفتم.
بخاطر رفتارش که هیچ تغییری نکرده بود،لبخند زدم و بدن کوچیکشو بین بازوهام فشار دادم.
+مگه نمیدونستی دارم میام؟
یکم ازم فاصله گرفت و تو صورتم گفت:
-میدونستم ولی...خیلی دلم برات تنگ شده بود
ایندفعه گونشو بوسیدم و دستمو روی موهاش که حالا تا زیر شونش‌کوتاهشون کرده بود کشیدمو گفتم:
+من بیشتر کت
-فقط دلت برای اون‌ تنگ شده بود؟
با صدای‌ کای خنده ریزی کردم،اون پایین پله های چوبی وایساده بود،انگار که تازه از طبقه بالا به پایین اومده،بدون گفتن کوچیکترین کلمه ای بغلش کردم با اینکه این اتفاق زیاد نمیوفتاد اما دلم برای این اغوش های مسخرش که به کمرم مشت میزنه تنگ شده بود.
-چه قدر طولش دادین تا برسین!
لیا که حالا روی مبل نشسته بود گفت:
-اینجا که در حالت عادی چهار ساعت با لس انجلس فاصله داره جاده ها هم ترافیک بود بدتر شد
-زین!
صدای هیجان زده کارلوس متعجبم کرد،وقتی با چشمم دنبالش گشتم بالا پله پیداش کردم اون لبخند زد و با سرعت پله ها رو دوتا یکی کرد و بعد کنار زدن کای اغوش گرمی تحویلم داد.
-دلمون برات خیلی تنگ شده بود
سرمو تکون دادم و رو به جید گفتم:
+جزمین کجاست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-توی حیاط پشتی
به دری که احتمال میدم به حیاط میخورد نگاه کردم،نفس عمیقی کشیدم و سمتش رفتم.
قبل اینکه بازش کنم از پشت شیشه اش به جزمین نگاه کردم که چطور پشت میز نشسته بود و همونطور که داشت ابمیوه اش رو‌ میخورد نقاشی میکشید.
اوه نقاشی...
با لبخند در رو باز کردم و‌ همین کافی بود تا سرشو بالا بگیره.
دهنشو تا نیمه باز کرد و چشماش با دیدنم درست مثل جید برق قشنگی زد، از سر جاش پرید و با جیغ گفت:
-بابا!
و هیچ چیز جز شنیدن این کلمه از زبون اون نمیتونست حالمو بهتر کنه،انگار ارزش این همه صبر رو داشت.
***
دستمو روی موهای بلند قهوه ای جزمین کشیدم و به نقاشی بعدی که بهم نشون داد نگاه کردم،سرشو برگردوند سمتم و با لبخند شیرینش پرسید:
-این چطوره؟
+خیلی خوشگله...درست مثل خودت
خندید و گفت:
-خب منم دختر توهم دیگه
کای یکم صندلیشو جلو کشید تا چیزی بگه ولی با صدای زنگ در همه خفه شدن و فقط صدای پرنده ها به گوش میرسید،جزمین این سکوت رو شکوند و با ذوق گفت:
-لوکاس اومد
کای با اخم به جید نگاه کرد و گفت:
-جدی؟
لوکاس دیگه کدوم خریه؟
جید وارد خونه شد و پشت سرش جزمین از پای من پایین اومد و دنبالش رفت.
همه تقریبا قیافشون گرفته بود،کای به کت نگاه کرد و گفت:
-میدونستی که میاد؟
کاترین سرشو به علامت تایید تکون داد و نگاهی بهم انداخت.
با صدای باز شدن در به جزمین و پسر بچه ای که همسن سال خودش بود نگاه کردم،اون لبخندی سمتم زد و گفت:
-سلام
سرمو تکون دادم و سعی کردم بفهمم چیشده،جزمین به اون پسر بچه اشاره کرد و گفت:
-لوکاس،ایشون بابامه...بابایی اینم لوکاس دوستم
نفسی از سر آسودگی کشیدم و لبخند زدم و بالاخره گفتم:
+سلام
با خنده به کای گفتم:
+چیه؟فکر کردی چون دخترم با یه پسر بچه دوسته عصبی میشم؟بیخیال
همه خندیدن و کای با تمسخر گفت:
-کاش همین بود
منظورش چیه؟
با باز شدن دوباره در نگاهمو بهش دوختم،جید وارد شد ولی تنها نبود!
به کسی که کنارش بود نگاه کردم...لعنتی،این‌ قیافه و لبخند رو هیچوقت فراموش نمیکنم!
لبخندش‌ کمرنگ تر شد و حدس میزنم بخاطر طرز نگاهمه،اما الان گیج تر از اونیم که بخوام با دیدنش خوشحالی کنم!
خیلی زود اخم کرد و روی صندلی نشست،جو از اون چیزی که انتظار داشتم وحشناک تر شده بود چون نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم.
اون اشاره ای به بقیه کرد و گفت:
-میشه برین تو خونه؟لطفا
اونا حرفشو گوش دادن و زود رفتن.
بئاتریس بهم دوباره نگاه کرد و گفت:
-میدونی زندان برای اینه که یه سریا توش آدم بشن و درست رفتار کنن...جالبه که تو تغییری نکردی!
با تمسخر به تیکه اش خندیدمو گفتم:
-چیه ناراحت شدی که‌‌ بهت محل ندادم؟
زودتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم اشکش در اومد،بلند شد و ضربه محکمی به میز زد و گفت:
-میدونی من بخاطرت چیا کشیدم زین؟این رفتار جای تشکرته؟تو فکر میکنی با زندان رفتن بجای بقیه خودتو فدا کردی اما اشتباه میکنی چون بالاخره به چیزایی که میخواستی رسیدی،دوستات،بچت،یه زندگی آروم
لبشو روی هم فشار داد و نگاهشو ازم گرفت،صورتش تقریبا با اشک شسته شده بود‌.
-این من بودم که به هیچی نرسیدم‌...به تو،و اگه بخوام هم دیگه نمیتونم
جوری که انگار پاهاش شل شده روی صندلی افتاد و دستاشو روی صورتش گذاشت و دوباره باعث شد از حرفام و حرکاتم پشیمون بشم.
ولی وقتی دوباره به صورتش که با دستاش پوشونده شده بود نگاه کردم متوجه یه چیز دیگه شدم...یه حلقه لعنتی!
سرشو بالا گرفت و با لبخند مصنویی پرسید:
-چیه؟بخاطر عذاب وژدان اشکت در اومد؟
دستمو گوشه چششم که حالا خیس بود کشیدم تا اشکی که حتی نفهمیدم کی در اومده رو پاک کنمو گفتم:
+ازدواج کردی؟لوکاس بچته؟
همین حرفم‌ کافی بود تا دوباره اشکش در بیاد ولی با دستش جلوی دهنشو گرفت و گفت:
-متاسفم ولی بخاطر خودت بود...ازدواج با جکسون تنها راهی بود که راضی میشد به نفعت شهادت بدم
وقتی همه چی برام روشن شد حس کردم تمام استخون های بدنم لرزیدن
+تو...بخاطر من با اون حرومزاده ازدواج کردی؟
ناخوداگاه صدام بالا رفت و از سرجام بلند شدم،و اون اشکاش بیشتر شروع به سرازیر شدن کردن انگار بین اشکاش و صدام رابطه مستقیمی وجود داره!
-نمیخواستم یه خیانتکار باشم و نمیخواستم که بیشتر از سی یا چهل سال از جزمین دور باشی
لبخند زد،بلند شد و دستمو گرفتو گفت:
-عیب نداره اون عاشقمه،اذیتم نمیکنه ولی...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
+پس چرا ده سال پیش اینقد اذیتت کرد؟
ایندفعه دستشو روی صورتم کشید و گفت:
-چون عاشق تو بودم...و مطمئنم اگه بفهمه حسم از بین نرفته بازم اذیتم میکنه
دیگه بیشتر از این برای نگه داشتن اشکم توی‌اون زندون مزخرف تقلا نکردم و بالاخره رهاش کردم.
وقتی سرشو پایین انداخت با تردید بغلش کردمو گفتم:
+منو ببخش
گونمو بوسید گفت:
-یادم نیست ولی فکر کنم کسی که از اول اشتباه کرد من بودم
خندید و ادامه داد:
-انگار سرنوشت همین بود...
+لعنت بهش
دوباره خندید ولی با باز شدن در خندش قطع شد،جزمین لبخند زد و گفت:
-بابا،بئاتریس میشه بیایین تو خونه؟شام آمادس
سرمو تکون دادم و گفتم:
+الان میاییم عزیزم
بعد اینکه جزمین رفت به بی دوباره نگاه کردم و گفتم:
+مراقب باش که جکسون چیزی راجع به من نفهمه ولی بهم قول بده که هرچندوقت بیایی پیشم و ایندفعه واقعا فراموشم‌ نکنی
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
+نگران نباش زین،من هیچوقت عشق رو...تورو،فراموش نمیکنم
------------
خب مرسی خوندین،تموم شد :)
کیو دیدین تو ده روز یه فف بزاره😂
البته مهم نیست برام تو طول پارتا چقد ووت و‌کامنت میگیرم فقط میخوام هرکی تموم کرده نظرشو بگه همین :))با اینکه میدونم چیز خاصی نبود و این‌ دومین کارم بود اما هرچی باشه میخوام خودمو اصلاح کنم،ممنون ازتون🙂🖤

Don't Forget [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang