۳۳)سوتفاهم ولی واقعیت

957 75 0
                                    


د.ا.ن بئاتریس:
در رو پشت سرم بستم و بعد بهش تکیه دادم،آروم روی زمین نشستم،لعنت بهش چرا اون حرفا رو زد،الان من با دونستم همه چی چطور به اون چشمای لعنتیش نگاه کنم و جلوی خودمو بگیرم که بغلش نکنم؟
اون عاشقم بود؟من فکر نمیکردم اینقد جدی باشه،کاش ترکش نمیکردم
کاش چشمامو روی واقعیت نمی بستم،کاش میگفتم که منم دوسش دارم،نه من دوسش نداشتم،داشتم؟
هنوز که هنوزه از حس لعنتیم خبر ندارم،ولی بهش میگم،آره بهش میگم من همه چیو فهمیدم،بهش میگم که برام فرق داره،بهش میگم همش بهش فکر میکردم
قطره های اشک زخمامو سوزوند،اخم کردم و بلند شدم،یعنی الان ازم متنفره؟
یعنی چجوری بعد سه سال فراموش کرد؟لعنتی چقدر سوال ازش دارم
ولی من برای عشق بازی اینجا نیومدم
چرا جکسون رو یادم میره؟
باید بهش گزارش امشبو بدم...ولی لازم نیست کامل بگم،میگم که ما رفتیم یه جا ماموریت هیچی نبود پس برگشتیم،خوبه
***
-بئاتریس بلند شو...بئاتریس
دست گرمی بدنمو تکون میداد،چشمامو آروم باز کردم،با دیدن کای لبخند زدم و گفتم:
+صبح بخیر
خندید و گفت:
-ظهره خوش خواب
چی؟ظهر؟بلند شدم و گفتم:
+وایی چرا اینقد خوابیدم
-زین گفت دیشب چی شد،حالت خوبه؟
+آره خوبم
-خب پس بیا بریم یه کم تمرین
+لازمه هنوز؟
-معلومه
بلند شد و رفت سمت در،ولی قبل اینکه بره بیرون گفت:
-بیرون منتظرم آماده شو
سرمو تکون دادم،وقتی رفت،خیلی سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون،در اتاق زین باز بود،خودش‌کجاست؟
دنبال کای راه افتادم،رفتیم طبقه بالا،به محض نزدیک شدن به یه اتاق با در آهنی صدای داد زین بلند شد:
-قسم میخورم میکشمت!
به کای نگاه کردم،اخم کرد و سریع وارد اونجاشد،منم دنبالش رفتم.
به دختری که روی صندلی بود و بسته شده بود نگاه کردم،اوه همون دوست دختره استیونه،زین سینش با عصبانیت بالا و پایین میرفت،بهمون نگاه کرد و گفت:
-چیه؟برین بیرون!
کای نزدیکش شد و گفت:
-هر کاری میکنی باهاش نکشش
زین تن صداش بالا رفت و گفت:
-خب این هرزه بهم نمیگه،استیون کیو جاسوس کرده،که همه چیو فهمیده
اون دختره نیشخندی زد و گفت:
-اون جاسوس کسیه که تازه وارد جمعتون شده،در ضمن زین،خودت اون دخترو آوردی اینجا
و بعد با همون نیشخند ترسناکش به من نگاه کرد،چی!؟
زین و‌ کای هردوشون بهم نگاه کردن،لعنتی این چی میگه،نکنه جکسون با استیون...نه نمیشه که لعنتی زین منو میکشه
زین اخم کرد به اون گفت:
-چرت نگو،بئاتریس هیچوقت به من خیانت نمیکنه
لعنتی میخوام خودمو بکشم،زین من دارم همین کارو میکنم...
دختره شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-حالا من که گفتم،توهم میتونی هیچ کاری نکنی و نگاهش کنی که شغلتو نابود میکنه
زین دستشو توی موهاش برد و اومد سمتم،مچ دستمو گرفت و منو از اونجا بیرون آورد.
پشت دیوار راهرو رفتیم و اون منو چسبوند به دیوار،صورتمو با دستاش قاب کرد و آروم گفت:
-بی لطفا بگو تو نیستی
+من نیستم
به لبم نگاه کرد و لب خودشو توی دهنش فرو برد،نگاهش سمت چشمامو اومد و گفت:
-اگه تو نیستی پس چرا چشمات یه چیز دیگه میگن؟
+منو میکشی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
-پس خودتی
+چی؟نه!
ازم فاصله گرفت و داد زد:
-نباید بهت اعتماد میکردم،نباید میزاشتم حس لعنتیم بهت دوباره برگرده تا وقتی بهم پشت کردی اذیت بشم
+زین لطفا...
حسش برگشته؟
صورتمو محکم تو دستش گرفت و گفت:
-حالا میبینی اینم دلیل اینکه نمیخوام خوب باشم،چون هروقت خوب میشم به بدترین شکل ممکن نابود میشم
بازومو گرفت و توی همون اتاق انداخت به کای گفت:
-اون دختره هرزه رو ول کن تو کوچه خیابون بره،یادت باشه چشماشو ببندی که جامونو نفهمه
منو روی یه صندلی دیگه نشوند،و با طنابی که بغلش بود شروع به بستنم کرد،چرا هیچ کاری نمیکنم؟چرا جلوشو نمیگیرم؟میخوام بمیرم؟شاید حقمه
لعنتی اون نباید چیزی راجع به جکسون بفهمه،ترجیح میدم بمیرم تا اون همه ادمو لو بدم
***
چقدر گذشته؟یک ساعت؟یک روز؟یک هفته؟
اصلا چیزی خوردم؟چرا هیچی یادم‌ نمیاد،چندوقته تو تاریکیم؟
شایدم کور شدم،نه؟
شاید تو خواب چشمامو کندن،وگرنه چقدر یه جا میتونه تاریک باشه؟
یه آدم چقدر میتونه عوضی باشه که حتی بدون مطمئن نشدن از اون مسئله اینجوری با کسی که مثلا دوسش داشت رفتار کنه؟
با صدای باز شدن قفل،گرمی رو توی وجودم حس کردم...گرمای امید
امید به اینکه منو بکشه
نور زیادی کل اتاقو فرا گرفت،اینقد چشمامو محکم بستم که سرم درد گرفت،و خیسی اشک رو گوشه چشمم حس کردم،با حس کردن دستی روی گونم سرمو عقب بردم:
-چشماتو باز کن
بهم دستور داد،ولی نه با لحن بد
+نمیتونم،عوضی،چون معلوم نیست چقدره که منو تو اینجا نگه داشتی کل بدنم خشک شده حس میکنم فلج شدم
وقتی محکم چونمو گرفت باعث شد بخاطر ترس چشمامو باز کنم،خیلی میسوخت ولی باهاش کنار اومدم.
-خفه شو و باهام درست حرف بزن
+تو واقعا بیماری،حالت خوب نیست اول میایی اونجوری میگی‌ که مثلا منو دوست داشتی بعد میایی مثه حیوون باهام رفتار میکنی
روی زانوهاش نشست و دستشو روی زانوم گذاشت،آروم به سمت بالاتر برد و داشت باعث میشد نفس کشیدن برام سخت بشه،نیشخندی زد و گفت:
-یادته وقتی اول اومدی اینجا بهت چی گفتم؟
لعنتی،قضیه زجر دادن و نکشتن رو میگه؟
دستش الان دیگه روم بود و این داشت اذیتم میکرد،اگه شلوار جین نپوشیده بودم احتمالا از شدت ترس میمردم،انگشتشو بیشتر فشار داد و گفت:
-یادت نیست؟
هیچی نگفتم و‌ سعی کردم جلوی شکسته شدن بغضمو بگیرم،تو چشماش فقط یه چیز میبینم...نفرت و‌ هوس
دستشو زیر‌گلوم گذاشت و بعد لبشو روی گردنم کشید و داد زد:
-حرف بزن!
اونقدر بلند بود دادش که بتونه باعث بشه گوشم زنگ بزنه و لبش اونقدر داغ بود که بتونه اشکمو در بیاره
+یادمه
-پس میدونی اگه خیانت کنی بهم چی میشه
+او...اوهوم
خودشو عقب کشید و با فاصله کمی که باهام داشت توی چشمام نگاه کرد

Don't Forget [Z.M]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon