۱۱۲)دروغگوها

497 27 3
                                    


تمام زورمو زدم تا بغضم مثل یه پسربچه نشکنه،بئاتریس سرشو دوباره بالا آورد ولی با یه لبخند سرشو تکون داد و گفت:
-بله می پذیرم!
بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و به اشکام اجازه دادم تا صورتمو خیس کنن،بئاتریس خنده ریزی کرد و دستشو روی صورتم کشید...چرا برای یه بله گفتن ساده اینقدر شک داشت؟
پدر تام به کاترین اشاره کرد و بعد گفت:
-حالا ازتون میخوام با انداختن حلقه هاتون به دست هم ثابت کنین که درست مثل این حلقه ها رابطتون استوار،و سمبل عشق پایدارتون میمونه
کاترین بالشتک کوچکی رو که روش حلقه ها قرار داشت سمتمون گرفت و با لبخند گفت:
-بردارین!
حلقشو برداشتم و به آرومی توی انگشت دست چپش قرار دادم و اون هم همینکارو کرد ولی تمام مدت دستش میلرزید!
اما در آخر درحالی که چشماش بخاطر گریه قرمز شده بودن لبخند گرمی تحویلم داد احتمالا هدفش این بود که آروم بشم ولی خب...فایده ی زیادی نداشت.
-حالا با توجه‌ به جایگاهی که بهم عطا شده،من،شمارو در حضور شاهدان که شامل تمامی حضار و خدا می شوند زن و شوهر اعلام میکنم
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند جواب خنده ریز بئاتریس رو دادم،پدر تام ادامه داد:
-زین...میتونی ببو...
حتی منتظر نموندم تا جمله پدر تموم بشه و با عجولیت تمام لبشو بوسیدم،دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بعد اینکه بهم نزدیکتر شد روی لبم خندید،حس کردم زیر لبش چیزی گفت ولی صدای جیغ و دست زدنای بقیه شنیدن جمله کوتاهش رو غیر ممکن میکرد پس من لبمو به گوشش چسبوندم و گفتم:
+دیگه تموم شد!
***
کاترین با چشم های درشت شدش بدون اینکه برای چند ثانیه پلک بزنه بهم زل زد،بدنش کاملا ثابت بود انگار فراموش کرده بود که وسط رقص تانگوییم!
+چته تو؟گفت که اون دختره ربکا چیزی نمیگه
صورتش یکم نرمتر شد و دوباره شروع به حرکت دادن بدن و پاهاش کرد و گفت:
-و تو هم باور کردی!؟
با کلافگی نفسمو بیرون دادم،امیدوارم کار اشتباهی نکرده باشم
+من بهش اعتماد دارم
خنده عصبی کرد،روی پنجه پاهاش بلند شد تا به صورتم نزدیکتر بشه و بعد گفت:
-اگه چیزی بشه خودم با دستام خفت میکنم
خندیدم و با دستم روی گودی کمرش فشار کوچیکی آوردم تا یکم ازم فاصله بگیره و اون قیافه"میدونم یه گندی میزنی"رو به خودش نگیره.
-میشه همسرمو پس بگیرم؟
با صدای بئاتریس از کاترین جدا شدم و بهش نگاه کردم...قیافه اش خسته تر از اول عروسی بود،و با اینکه موهاش بهم ریخته و توی هوا سیخ شده بود،آرایشش کمی پخش شده بود و عرق روی پیشونیش رو پوشونده بو،هنوز خوشگل بود!
کاترین دستمو سمت کمر بئاتریس هدایت کرد و همونجا رها کرد و از بی پرسید:
-مگه داشتی با کای نمیرقصدی؟کجاست؟
قبل اینکه چیزی بگه خودشو بهم چسبوند و سرشو روی سینم گذاشت و گفت:
-داره با باباتون حرف میزنه...سمت بار
کاترین سرشو تکون داد و رفت.
بئاتریس سرشو بالا گرفت و تازه متوجه اشک‌ توی چشمش شدم،خدا این دختر آبی توی بدنش مونده؟
صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم:
+عزیزم؟خوبی؟
سرشو با لبخند به معنی آره تکون داد و گفت:
-عروسی تقریبا تموم شده میشه یه لحظه بریم خونه؟
همونطور که انگشت شصتمو دایره وار روی گونش میکشیدم گفتم:
+چرا؟
اب دهنشو طوری قورت داد و گلوش با شدت به حرکت در اومد...شاید هم بغض بود!
-ساکت فقط بیا
دستمو کشید و درحالی که سمت در پشتی خونه میرفت منو دنبال خودش اینور و اونور میبرد،وقتی دستمو ول کرد توی اتاق بودیم.
و قبل اینکه بفهمم چیشده لبامو با خشونت بوسید.
درحالی که بوسمونو عمیق تر میکرد دستشو وارد موهام کرد و بعد اینکه کشیدشون ناله خفیفی از دهنم خارج‌ شد.
یکم ازم فاصله گرفت و حدس میزنم فقط میخواست نفس بکشه.
+اوه نمیتونی تا بعد مهمونی صبر کنی؟
قیافه ای به خودش گرفت که انتظارشو نداشتم...اون شبیه افسرده ها شده!
-زین...
روی تخت نشستم و به حال خودم خندیدم هیچ حس خوبی به این وضع ندارم!
+بئاتریس میخوایی با بوسیدن و سکس از چیزی که تو ذهنته فرار کنی؟
بدنش لرزید و زد زیر گریه...دوباره!
دیگه طاقتم تموم شده،هرچقدر باهاش خوب رفتار کردم کافیه!
بلند شدم و بازوشو توی مشتم فشردم و تقریبا پرتش کردم روی تخت،انگشت اشارمو سمتش گرفتم و فریاد کشیدم:
+دیگه تمومش کن!این چند مدت همش باهات کنار اومدم با اون جنده بازیات و بعدش هم با این اشک ریختن های الکیت...
-الکی نیستن...هیچکدوم ازکارام الکی نبودن!
جمله اولشو سرم فریاد کشید و حرفمو قطع کرد،سمتش رفتم و گلوشو توی دستم گرفتم و بعد فشار دادن کوچیکی گفتم:
+پس دلیل اون اشکا و رفتار مسخرت چی بود؟داری چه غلطی میکنی؟
نفس عمیق ولی باارتعاشی کشید،نگاهشو به پشت سرم دوخت و باعث شد ناخودآگاه برگردم.
کای و کت همراه جید پشت سرم بودن و با بدترین حالت ممکن بهم نگاه میکردن،کای بهم تنه زد و کنار بئاتریس نشست و بازوشو مالوند،کاترین با تمسخر گفت:
-حداقل میموندی یک روز از زن و شوهر بودنتون بگذره!
انگشت اشارشمو سرش گرفتن و بدون رعایت کوچکترین ادبی فریاد کشید:
+اون دهنت لعنتیت رو ببند وقتی میدونی اوضاع از چه قراره!
ابروهاش بیشتر درهم رفت،انتظار یه جواب‌ تند رو داشتم ولی اون با زدن سیلی محکمی به صورتم کاملا شوکم کرد!
دستمو روی گونم کشیدم و با اخم بهش نگاه کرد،بهم نزدیکتر شد و گفت:
-واقعا چه قدر احمقم که میخواستم کمکت کنم...چه قدر حماقت!
جید،کاترین رو عقب کشید و زیرلب چیزی بهش گفت...همون بهتر بمیرم،کمک چه کوفتیه!؟
+برین بیرون!
بدون اینکه کنترلی روی تن صدای بلندم داشته باشم اینو فریاد کشیدم.
کای بلند شد و دست بئاتریس هم گرفت تا اونم با خودش ببره ولی ضربه ای به سینش زدم و گفتم:
+اون همینجا میمونه،کارش دارم!
خنده تمسخرامیزی کرد و گفت:
-اوه حتما قربان...لابد میخوایی کتکش هم بزنی
خدا میدونه چه قدر دارم تلاش میکنم تا خودمو از بالکن پرت نکنم پایین.
از لای دندونام و با حرص گفتم:
+باشه...نباید اینطوری رفتار کنم ولی داره اذیتم میکنه وقتی هیچ حرفی نمیزنه و نمیگه چشه...اگه هم بگه یه مشت دروغ کف دستم میزاره
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-خب باشه پس با ما میاد تا دیگه اذیتت نکنه
دوباره دست بی رو کشید ولی ایندفعه محکمتر هلش دادم و توی صورتش فریاد کشیدم:
+میخوام باهاش حرف برنم لعنتی...بالاخره که همه چی یادش میاد و اونوقت همه چی‌ خوب میشه!
جمله اخرمو اینقدر با ارامش گفتم که خودم تعجب کردم ولی بیشتر از قیافه مسخره بقیه متعجب شدم...قیافه نا امیدی!
+همه چی‌خوب میشه؟
فقط برای اینکه مطمئن بشم ازش همچین سوالی پرسیدم،و وقتی اون سرشو به نشونه تایید تکون داد نفسی از سر اسودگی کشیدم.
جید بین من و کای قرار گرفت و رو به کای گفت:
-تمومش کن تا کی میخوایین بهش دروغ بگین؟
دروغ؟چه دروغی؟
ایندفعه به کت نگاه کرد و گفت:
-کاترین...تو دیگه اینکارو با زین نکن
اونا سرشو پایین انداختن و انگار چیزی برای گفتن نداشتن!
+جید بهم بگو!
و حالا بهم نگاه کرد...از همون نگاهایی که به بچه های بی خانمان گوشه خیابون میندازن!
-فقط بهم قول بده آروم باشی!

Don't Forget [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang