*یک هفته بعد*
دستمو روی صورتم کشیدم و با یاداوری خوابی که چند دقیقه پیش باعث شد بیدار بشم لبخند زدم ولی وقتی چشمم به جائه خالی زین کنارم افتاد لبخندم محو شد.
من منظوری نداشتم،نمیخواستم که این همه مدت بره...من لعنتی هنوز به فکرشم و دلم براش تنگ میشه.
و اون...احتمالا زود فراموش میکنه همه چیو،این کار براش خیلی راحته...فراموش کردن.
و حالا فهمیدم جهنم کجاست...جهنم جاییه که اون توی خوابم بیاد ولی کنارم نباشه.
یعنی الان داره چیکار میکنه؟کجاست؟پیش کیه؟
سرمو توی بالش فرو کردم تا دیگه بهش فکر نکنم،یالا بی تمومش کن تو پنج سال پیشش نبودی الان که یه هفتس ندیدیش اونم وقتی یه اشتباه وحشناک کرده حق نداری دلتنگش باشی.
وقتی اون موج انرژی رو توی رگام حس کردم از روی تخت بلند شدمو لبخند زدم،وقتی موبایلم زنگ خورد با سرعت سمتش رفتم به امید اینکه مامانم باشه ولی با دیدن اسم زین روی صفحه موبایل یخ زدم،خب چی میخواد بگه؟متاسفم،پشیمونم،بلاه بلاه بلاه
لبمو با زبونم خیس کردم و آروم جواب دادم:
+بله؟
چیزی نشنیدم پس بلندتر از قبل گفتم:
+چیه زین؟
بازم چیزی نشنیدم ولی وقتی بیشتر توجه کردم فقط صدای نفس های سنگین و نا منظمی شنیده میشد.
+مسخرم کردی؟
تقریبا داد زدم،چون واقعا میخواستم صداشو بشنوم تا مطمئن بشم زندس
-وایسا...قطع نکن
وقتی صدای گرفته و بغض دارش رو شنیدم،تقریبا همه عصبانیتم فروکش کرد.
+چیکار داری؟
-میخواستم صداتو بشنوم...نه یعنی درواقع میخواستم بهت زنگ بزنم تا بگم دلم برات تنگ شده ولی وقتی بیشتر فکر کردم فهمیدم با گفتن اون جمله چیزی تغییر نمیکنه چون تو کسی بودی که بهم گفتی برم پس بهتره که تظاهر کنم تا دلم برات تنگ نشده
لعنت بهت چطور میتونی قلبمو اینجوری به بازی بگیری؟
+تظاهر؟فکر کنم فراموش کردن باید برات راحت باشه،پس چطوره که فراموشم کنی؟درست مثل قبل
خندید و گفت:
-اوه درسته حواسم نبود که الان ازم متنفری پس نمیفهمی دلتنگی یعنی چی
چیزی نگفتم و اون با لحن تندتری ادامه داد:
-آره فراموش کردنت باید خیلی راحت باشه فقط کافیه به یکی از این دخترایی که دورمم اشاره کنم تا جاتو بگیرن
گوشیو محکمتو دستم فشار دادم،دختر،ها؟
+خوبه کاریو بکن که همیشه میکنی،یه عوضی باش،فقط دفعه بعد که میخوایی ازمون محافظت کنی مثه آدم اینکارو انجام بده
با ناراحتی گفت:
-دفعه بعدی وجود نداره بی
چی میگه؟یعنی میخواد همه چیو تموم کنه؟
+منظورت چیه؟
-یه آدرس بهت میدم امشب بیا اونجا
+نمیخوام ببینمت،کای هم فکرنکنم خوشحال بشه
صداشو بالا برد و گفت:
-بهش نگو،دیروقت بیا،شاید دفعه آخر باشه
+چی میگی زین؟
میتونستم بغضو توی گلوم حس کنم و داشتم نهایت تلاشمو میکردم تا این توی صدام معلوم نباشه
-من تو یه کلوبم،آدرسشو میفرستم برات...قول بده امشب میایی
+میام ولیبدون فقط دارم میام چون کنجکاوم
خنده عصبی کرد و گفت:
-منتظرتم کنجکاو
***
به اطرافم نگاه کردم تا مطمئن بشم درست اومدم،وقتی سنگینی نگاه کسایی که کنارم بودن رو روی خودم حس کردم اخم کردم و با سرعت بیشتر توی اون کوچه ای که زین گفته بود رفتم.
برای یه ثانیه نور رعد و برق کوچه ی تنگ و تاریک اونجارو که بوی تعفن میداد رو روشن کرد.
موهامو پشت گوشم گذاشتم و وقتی چشمم به در قرمز رنگی که کنار یه خونه خرابه بود افتاد نفس عمیقی کشیدم،سمتش رفتم و وقتی بازش کردم تونستم صدای بلند آهنگو بشنونم با اخم از پله ها پایین رفتم.
منو کدوم گوری آورده؟
وقتی به پایین پله ها رسیدم چهار تا مردی که تقریبا شبیه هم لباس پوشیده بودن بهم نگاه کردن،یکیشون جلو اومد و گفت:
-کجا؟
+میخوام برم تو
همشون زدن زیر خنده و همون مرده که یه تتوی بزرگ کنار چشمش داشت گفت:
-مگههمینجوریه؟اسمت چیه؟از طرف کی؟
وایی زین لعنت بهت،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+از طرف کسی نیومدم ولی...
-بئاتریس!
با شنیدن صدای زین لبخند زدم،اون با فاصله توی راهرو سمت راستم بود،با اخم به اون مرده نگاه کرد و گفت:
-اومده پیش من
با قدم ها بلند سمتش رفتم و داشتم سعی میکردم که بغلش نکنم،چرا نمیخوام بفهمم که اشتباه کرده؟
انگار مغزم اینو میدونه ولی قلبم درکش نمیکنه
دستمو گرفت و منو توی راهرو دنبال خودش کشوند،جلوی در یه اتاق وایساد و بهم نگاه کرد:
-خوبی؟
+اوهوم
سرشو تکون داد و درو باز کرد،کنار اومد و بهم اشاره کرد تا داخل بشم.
به اون اتاق نگاه کردم و سعی کردم همه چیزش رو بررسی کنم شایدم دنبال یه چیز دیگه بودم...
روی تختش نشستم و با لحن سردی،گفتم:
+بگو چیکارم داشتی؟منظورت از اون حرفا چی بود؟
لبشو روی هم فشار داد و اومد سمتمو کنارم نشست،بعد کشیدن نفس عمیقی گفت:
-میخوام همه چیو تموم کنم
+چیو میخوایی تموم کنی؟
-همین قضیه جکسون،زیادی داره کش پیدا میکنه،خستم کرده
وایی بازم زده به سرش داره تصمیم های چرت میگیره،صدامو بردم بالا و گفتم:
+میخوایی چیکارش کنی؟
-میخوام بکشمش
چی؟میخواد بکشتش؟فکر کرده اینقد راحته؟
+چجوری؟
-چه میدونم،ولی باید انتقام بگیرم ببین باعث شد چیکار کنم حالا همه ازم متنفرن
+انتقامی که داری راجع بهش حرف میزنی یه خط راست و صاف نیست...مثل یه جنگله و راحت میتونی راهتو گم کنی...و بعد خودتو گم کنی
-مهم نیست بی باید انجامش بدم و از اونجایی که الان ازم متنفرین فکر نمیکنم مرگم مهم باشه پس...
بهش نزدیکتر شدم و داد زدم:
+خفه شو چرا فکر میکنی ازت متنفریم؟فکر میکنی همه مثل خودتن؟فکر میکنی کای تا ابد میخواد باهات بد باشه؟یا فکر میکنی من قراره بهت بی محلی کنم؟
صورتش در هم رفت و مثل من فریاد کشید:
-اره بی همین فکرو میکنم چون دقیقا همین اتفاق داره میوفته و من مشکلی ندارم که جونمو به خطر بندازم تا شما،مخصوصا تو راحت تر باشی فکر نمیکنم توهم مشکلی داشته باشی...شاید اگه قلبم نزنه دیگه چیزی درد نداشته باشه و دیگه نتونم کسیو اذیت کنم
داشتم سعی میکردم جلوی بغضمو بگیرم ولی دیر شده بود چون الان دیگه صورتم خیس بود،بلند شدم و درحالی که هق هق میکردم گفتم:
-زین حق نداری ترکم کنی،حق نداری پاتو بزاری اونجا،حق نداری بمیری
بلند شد و دستامو که میلرزیدن گرفت،تازه متوجه فشار روی قلبم شدم:
-اگه بخاطرت بمیرم منو میبخشی؟
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]