۳۱)خوبی در ازای خوبی

965 69 0
                                    


*یک هفته بعد*
موهامو به قدری کشیدم تا درد رو توی پوست سرم حس کنم و بعد کش موی مشکیمو برداشتم و اون بالا بستمش،زیپ ژاکت سرمه ای رنگمو بالا کشیدم،کمربند تجهیزات رو بستم و از اتاقم بیرون اومدم،هوم الان باید کدوم گوری‌ برم دقیقا؟به در اتاق زین نزدیک شدم تا شاید صدایی بشنوم،به محض اینکه یه کم خم شدم در به سرعت باز شد و از جام پریدم،زین سرشو انداخت پایین و خنده ریزی کرد ولی انگار‌ میخواست همون هم نبینم،آروم گفتم:
+من نمیدونم الان باید کجا برم،میشه بگی
لبخند زد و گفت:
-دنبالم بیا
دارم به این تغییر رفتاراش عادت میکنم ولی تازگیا به شکل عجیبی خوب شده،با فاصله نه چندان زیادی ازش حرکت کردم،از پله ها پایین رفت و وارد دری شد که تاحالا توش نرفته بودم،اونجا نورش کم بود،خیلی کم و نور فقط از پایین میومد،جلومون یه راه پله فلزی بود که فقط دوتا پله اولشو میدیدم،زین آروم رفت پایین و دستشو به سمتم گرفت و گفت:
-دستتو بهم بده یه وقت نیوفتی
سرمو تکون دادم و دستشو گرفتم،برای یه لحظه تموم اون خاطرات،اون لمس ها،اون آغوش ها و حتی اون دوتا بوسه کوچیک جلوی چشمم ظاهر شدن،وقتی که دیگه نور به چشمم خورد خواستم دستشو ول کنم ولی محکمتر از اونی انتظار داشتم دستمو گرفته بود.
با دیدن بچه ها که‌بغل دوتا ماشین بودن،دستمو ول کرد،رفتم کنار کاترین و بهش لبخند زدم،به اطرافم نگاه کردم،اینجا پارکینگه؟یا زیرزمینی که فقط توش یه در بزرگ برای عبور ماشین گذاشتن
-بئاتریس فهمیدی؟
با شنیدن صدای کای سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:
+هوم؟
لبشو روی هم فشار داد،جلوی خندشو داشت میگرفت،گفت:
-گفتم بهتره تو کاره خاصی نکنی و در کل طول مدت ماموریت با من باشی و تا بهت کاری ندادم،کاری نکنی
+باشه
با اخم گفتم،چرا همه فکر میکنن من نمیتونم هیچ کاری کنم،باید حتما ثابت کنم بهشون؟
باشه من که مشکلی ندارم
***
اصلا حس خوبی نداشتم،پنج دقیقست منتظریم تا اون دستگاه رمز گاوصندوق رو هک کنه،علاوه بر دستگاه کاترین هم داشت توی اون کار کمک میکرد فقط من هیچی سر در نمیارم.
با شنیدن صدای بوق کوچیکی سرمو بالا گرفتم،حالا روی مستطیل های کوچیک دستگاه شیش تا عدد خودنمایی میکردن،کت همون اعداد رو وارد کرد و در گاوصندوق با صدای مزخرفی باز شد،زین از پشت شونه های کاترینو گرفت و گفت:
-خوبه،حالا گند دفعه پیشت جبران شد
کاترین چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین،زین به دِرِک و مَت اشاره کرد و گفت:
-هرچی هست رو بردارین
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
-توهم کمکشون کن
سرمو تکون دادم و در گاو صندوق رو کاملا باز کردم ولی با ندیدن حتی یه دلاری چشمام درشت شد،کای آروم گفت:
-چیه؟
چیزی نگفتم و بهش نگاه کردم،آروم کنارم زد و وقتی چشمش به گاو صندوق خالی خورد ضربه محکمی به دیوار بغلش زد و گفت:
-لعنتی خالیه!
زین با صدایی که تنمو لرزوند گفت:
-چـــی!؟
کاترین دستشو لای موهاش برد و گفت:
-لعنت بهش
زین با عصبانیت به کاترین نزدیک شد و گفت:
-تو که گفتی مطمئنی الماسا اینجان!
الماس؟اوه زین چقدر سنگین کار میکنی.
کای زینو عقب کشید و گفت:
-حالا یه اشتباهی شد لازم نیست عوضی بازی در بیاری و باهاش بدرفتاری کنی،به اندازه کافی قبلا اینکارو کردی
قبلا؟اوه پس همیشه با کاترین بد بوده
زین بدون توجه به کای رو به مت و درک گفت:
-شما برین،بقیه هم با خودتون ببرین،ما هم میاییم
درک با نگرانی گفت:
-ولی اون استیون عوضی توی اتاقش خوابه و‌ ادماش بیرون خونن،واقعا خطرناکه رییس
استیون؟اها فکر کنم از بین حرفاشون توی راه فهمیدم که رییسه و دوست پسر همون دختر مو بلوندیه که شب عروسی دیدم
زین که انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه گفت:
-چرا فقط حرفمو گوش نمیدی؟و در ضمن مطمئن باش ما چهار تا چیزیمون نمیشه
بعد اینکه رفتن،زین شروع به ور رفتن با داخل گاو صندوق کرد و با دستش ضربه های محکمی به دیواراش میزد
کاترین آروم گفت:
-زین آرومتر،ممکنه استیون بیدار بشه
زین برگشت و با نیشخندی گفت:
-مهم نیست،چون در هر صورت امشب میمیره
چی؟دیوونه شده؟فکر کردم تا مجبور نباشیم حق کشتن کسیو نداریم
زین رفت سمت در اتاق ولی قبلش کای که همچنان تو صورتش میشد تعجب رو دید بازوشو گرفت و گفت:
-بیخیال،الان خودتو به کشتن میدی
زین بدون توجه‌ به کای‌ راهه خودشو رفت،به کاترین نگاه کردمو گفتم:
+چرا الماسا نبودن؟
لبشو گاز گرفت و گفت:
-شاید استیون فهمیده
+ولی اگه فهمیده باشه،حتما میخواد زینو بکشه
-کاری نمیتونه بکنه دوست دخترش پیشه ماست
کای رو به کاترین گفت:
-بیا بریم دنبالش
منم با قدم های اروم دنبالشون رفتم و وارد راهرو شدم،زین داشت تک تک اتاقا رو میگشت وقتی از یکیشون اومد بیرون فریاد کشید:
-نیست!هیچکس نیست!اون استیون عوضی فهمیده،ولی اخه چطور؟
کاترین با نگرانی گفت:
-باشه عصبی نشو،میفهمم قضیشو
حرف کاترین به جای آروم کردن زین بدتر،عصبیش کرد و گفت:
-اگه میتونستی چیزیو بفهمی،اینو میفهمیدی که گیرمون آورده
کاترین ایندفعه ناراحت نشد،اخم کرد و با عصبانیت به کای گفت:
-بیا از اینجا بریم
و بعد باهم برگشتن،زین لبشو رو هم فشار داد و گفت:
-کاترین!...نرو...ببخ...
میخواست عذر خواهی کنه ولی وقتی اونا توی پیچ راهرو از دید محو شد حرفشو قطع کرد،به من نگاهی کرد و گفت:
-تو نمیخوایی بری؟
دیگه عصبی نبود،انگار بیشتر ناراحت و ناامید بود پس لبخند زدم و گفتم:
+میرم ولی توهم بیا
حتی نمیدونم چرا دارم باهاش خوب رفتار میکنم،ولی اون که تو این یه هفته باهام بهتر شده لزومی نداره باهاش بد باشم.
زین اخمش باز شد،سرشو تکون داد و گفت:
-باشه،فقط قبلش بمون آخرین اتاقو بگردم
جالبه که هنوز امید داره،لبخندی زدم و گفتم:
+منتظرم
زین برگشت و در اتاق انتهای راهرو رو باز کرد و واردش شد،بعد چند ثانیه فشار چیزی رو پشت سرم حس کردم،و همون کافی بود تا نفسمو تو سینم حبس کنم،صدای نفس های یکی رو از پشتم میشنیدم،زین اومد بیرون و گفت:
-خب بریم،هیچکس نی...
وقتی چشمش به من خورد حرفش قطع شد و فقط داشت با نگرانی به پشت سرم نگاه میکرد.











Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now