۴۸)ما

981 61 0
                                    


به بدنم کش و قوسی دادم و خمیازه کشیدم،وقتی گرمای دست زین رو دور کمرم حس کردم ناخودآگاه لبخندی زدم،چشمامو آروم باز کردم و با چشم هاش که برق میزدن برخورد کردم،لبخندی زد و گفت:
-صبح بخیر
دستمو روی گونش گذاشتم و گفتم:
+کی بیدار شدی؟
-یه دوساعتی میشه
خندم گرفت،دو ساعت اینجا نشسته؟
+تو این دوساعت داشتی چیکار میکردی؟
-زیباترین فردی که توی عمرم دیدم رو تماشا میکردم
لبخندم روی لبم خشک شد،لپمو از داخل گاز گرفتم،زین واقعا قابلیت اینجور حرفا رو داره؟
+من که زیبا نیستم
کلمه زیبا رو‌ به حالت تمسخر گفتم،لبخندی زد و گفت:
-میدونم اگه کور هم بودم،بازم زیباییت رو میدیدم،چون اون توی قلبته
دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ریزی روی لبش گذاشتم،خواستم ازش جدا بشم ولی لبمو ول نکرد پس به بوسیدنش ادامه دادم.
بدنمو سمت خودش کشید،لب پایینمو بین دندوناش گرفت و زبونشو وارد دهنم کرد.
ناخودآگاه ناله مسخره ای از دهنم بیرون اومد،میتونستم نیشخند زینو روی لبش حس کنم،بدون اینکه فاصله ای بین لبامون بندازم به خودم تکونی دادم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشتمو پایین شکمش نشستم.
وقتی کاملا روش خم شدم موهام توی صورتش ریخت،وقتی دستشو روی باسنم گذاشت موهای تنم سیخ شد ولی سعی کردم بهش فکر نکنم،من که بالاخره باید انجامش بدم.
دستشو از زیر لباسم به سمت کمرم کشید و فشاری بهش وارد کرد،خواستم خودمو عقب بکشم چون واقعا به هوا احتیاج دارم ولی زین اصلا متوجه‌ نشده و تقریبا پنج دقیقه ست که توی دهن همیم،سرمو کج کردم و مشتمو روی سینش فشار دادم.
زین لبمو ول کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و از روش بلند شدم،اون چرا باید با من باشه و بخاطر مشکلم اذیت بشه؟
+نه،مشکلی نیست
موهامو پشت گوشم انداختم و لبخند مصنویی زدم،زین چشماش درشت شد و با نگرانی گفت:
-فاک،تو...من یادم نبود...متاسفم
بخاطر اینکه فهمید اخم کردم و گفتم:
+من متاسفم که نمیتونم اون چیزی که میخوایی رو بهت بدم
-خفه شو بی،من خودتو میخوام
اون اینجوری میگه که آرومم کنه ولی میدونم ته دلش اینو نمیخواد،هیچ مردی نمیخواد حتی اگه خیلی عاشق باشه
لبمو روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه ولی با صدای گرفته ای گفتم:
+ولی من نهایت تلاشمو میکنم...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-من فکر میکنم مشکل تو نیستی،مشکل ذهنته
+منظورت چیه؟
-یعنی اینا همش مثل تلقینه،اگه واقعا دوسم داری وقتی با منی فقط به من فکر کن...به ما فکر کن...نه اون اتفاق مزخرف چون تا وقتی من هستم نمیزارم کسی دستش بهت بخوره،و تو هم به من اعتماد داری،درسته؟
بخاطر حرفاش که به نظر میومد حقیقتن لبخندی زدم،درسته حتی روانشناسم گفته بود ترس از رابطه جنسی تا بیشتر از دو سال باقی نمیمونه،پس من دارم تلقین میکنم
+معلومه که بهت اعتماد دارم و‌...ایندفعه هم به خودمون فکر میکنم،فقط من و‌ تو
***
-شوخی میکنی؟
کاترین با خوشحالی فریاد‌ کشید،خندیدم و گفتم:
+نه،واقعا اتفاق افتاد
-وایی خدا،بالاخره
عجیبه که خوشحاله،کاش منم میتونستم به اندازه اون خوشحال باشم.
-خب خوش میگذره؟
+استرس دارم،اگه جکسون...
-نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه
+من به زین چیزی نگفتم ولی وقتی باهاش کار میکردم،هرکاری که اراده میکرد رو انجام میداد،پیدا کردن من براش مثه اب خوردنه
-واقعا؟
+متاسفانه بله
-نترس،زین نمیزاره چیزی بشه
+میدونم ولی...
-کای صدام میکنه،بعدا بهت زنگ میزنم،فعلا
بهت فرصت خداحافظی نداد و زود گوشیو قطع کرد،لبخندی زدم و از سرجام بلند شدم.
سمت پنجره خونه رفتم و به ساحل نگاه کردم،چقدر امروز خلوته
د.ا.ن زین:
+خب اینا چقدر میشه؟
فروشنده با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-دوازده دلار و پنجاه سنت
از توی کیف پولم همون مقدار رو برداشتم و سمتش گرفتم،سرشو تکون داد و تشکر کرد.
موبایل و کیف پولمو کنار گذاشتم تا بتونم پلاستیک های خرید رو بردارم،به فروشنده نگاهی کردم و پرسیدم:
+ببخشید این اطراف گل فروشی هست؟
-بله،نبش خیابون بعدی
+ممنون
خب یه خورده میخوام به دخترم برسم،شام و گل و...اولین قرارمون
از مغازه بیرون اومدم و سمت گل فروشی رفتم،چندتا شاخه گل برداشتم و روی میز گذاشتم و به فروشنده گفتم:
+اینارو میخوام
سرشو تکون داد،دستمو توی جیبم کردم ولی وقتی هیچی حس نکردم چشمام درشت شد لعنتی،فاک تو سوپرمارکت موبایل و کیف پولمو جا گذاشتم.
-بفرمایید...میشه...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
+گل ها بمونن،چند دقیقه دیگه میام حساب میکنم
دوباره سمت سوپرمارکت رفتم،فروشنده با دیدنم دست تکون داد و گفت:
-کیف پولتون اینجا جا موند
کیف پولمو گرفتم و با اخم گفتم:
+موبایلم چی؟
-اوم...نه فقط همین بود
خب احتمالا خونست
+ممنون
***
در رو پشت سرم بستم و با صدای بلند گفتم:
+بئاتریس...عزیزم؟
جوابی نشنیدم،توی اتاق رفتم و اون اونجا نبود...حموم هم نبود.
+بی،کجایی؟
فاک نیست،من که بهش گفتم جایی نره
در خونه رو باز کردم و به ساحل نگاهی انداختم،یه کم جلوتر رفتم و دوباره بلندتر صداش زدم:
-بئاتریس؟
کجایی لعنتی؟
با حس کردن چیزی زیر پام سرمو پایین انداختم و با دیدن گردنبندش یه بغض مزخرف گلومو گرفت،چون میدونستم دقیقا چیشده

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now