*۵ سال بعد*
لعنتی،خیلی دیر شد،سرعت قدمامو بیشتر کردم و وقتی به اتاق جلسه رسیدم آروم در زدم و وارد شدم،نگاه همه از جمله جکسون سمتم اومد،اون اخم کرد و گفت:
-جلسه تموم شد بئاتریس،تو یه عضو مهمی اینجا پس اگه میخوایی در جریان همه چی باشی یه خورده زودتر از خواب بیدار شو
چرا اینجوری باهام رفتار میکنه؟واقعا لازمه جلوی بقیه اینقدر منو ضایع کنه؟اخم کرد و گفتم:
+بله،رییس
از اونجایی که جلسه تموم شده بود،همه بلند شدن و رفتن،کم کم اتاق خالی شد،رفتم کنار صندلی جکسون و روی میز نشستم،وقتی صدای بسته شدن در اومد لبخندی زد و گفت:
-ببخشید نمیخواستم اونجوری باهات حرف بزنم،ولی مجبورم نمیخوام بقیه فکر کنن چون کلا دو ماهه دوست دخترم شدی بهت کاری ندارم
+مهم نیست عزیزم،درکت میکنم
دستشو روی رون پام گذاشت و لبخندی زد و گفت:
-چرا تو این پنج سال،زودتر متوجه نشدم که چقدر دوست دارم؟
+هوم،خب اگه زودتر متوجه میشدی چی میشد؟
-زودتر باهات وارد رابطه میشدم و خب شاید الان هم زنم بودی
بخاطر این حرفش بلند خندیدم،با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی
خندم به لبخند تبدیل شد،جکسون تنها کسیه که اینقدر باهام خوبه و بهم اهمیت میده،لبشو آروم پشت دستم گذاشت و همونجارو بوسید و گفت:
-چیزی لازم نداری؟
+نه،ممنون
-مطمئنی؟میدونی که هرچی بخوایی برات فراهم میکنم،خواستی بیاییم لس آنجلس،با اینکه جا به جایی همه اعضا و دفتر و اینا برام خیلی سخت بود ولی بازم اینکارو بخاطرت کردم،پس هرچی خواستی بگو
یه خورده فکر کردم،خب من چیزی واقعا نمیخوام،آخر هفته ها که میرم پیش مامان و بابام،تنها چیزی که میخواستمهمین بود ولی...آها
+جکسون!یه چیزی میخوام
-بگو عزیزم
+یه پرونده سنگین
لبخندش محو شد و اخم کرد،لعنتی قبول نمیکنه
-بی،نمیخوام که تو دردسر بیوفتی
+من واقعا کارمو خوب بلدم،خودت که شاهد بودی
-آره عزیزم،معلومه که تو کارت خوبی ولی میگم اون آدما غیرقابل پیش بینی هستن،نمیخوام اتفاقی بیوفته
+بخاطر این میگی که کارمون کاملا قانونی نیست و این سازمان غیردولتیه؟
-یه جورایی،ولی خب بیا بهت یه چیزی نشون بدم
از روی میز پاشدم و روی صندلی نشستم،جکسون یکی از پرونده هارو برداشت و بازش کرد،انتظار داشتم توش کلی کاغذ و اطلاعات باشه ولی فقط دوتا بود،یکیشون رو برداشت و گفت:
-یادته وقتی تو شیکاگو بودیم داشتم راجع به یه گنگ باهات حرف میزدم که خیلی وحشناک بودن و هیچ سرنخی ازشون نیست؟
+سینِرز؟
-آره،هفته پیش دوربین مدار بسته تصویر یکیشون رو گرفت و اونا خبر ندارن
+خب کیه؟
اون کاغذو سمتم گرفت و گفت:
-این
به عکس بی کیفیت نگاه کردم،قیافش خیلی واضح نبود ولی قابل تشخیص بود،به دستش نگاه کردم،یه تتو صلیب بالا شصت و انگشت اشارش بود موهاش هم تقریبا بلند بود،خب الان مثلا این سرنخه؟گفتم سنگین ولی منظورم اینجوری نبود
-خب شاید پیدا کردنش یه خورده سخت باشه ولی فعلا ببینم چیکار میکنی؟
+یعنی الان پرونده منه؟
خندید و گفت:
-معلومه که نه،این پرونده خطرناکه واقعا،ریسک نمیکنم حتی سمتش بریم
چرا فکر میکنه بی عرضم؟اخم کردم و گفتم:
+اوه ریسک نمی کنی؟این تنها چیزیه کهتو این شغل باید انجام داد
-میشه دیگه راجع بهش حرف نزنیم
چشم غره رفتم و از سر جام بلند شدم دستمو گرفت و گفت:
-کجا؟
+یادت رفته؟امشب عروسی دوستمه...مدیسون
-آها اونوقت تو که دو هفتست اومدی لس آنجلس،به دوستات گفتی؟
+نه،حس کردم سرشون باید شلوغ باشه
درواقع دلم نمیخواد با کسی جز کاترین رو در رو بشم،ما با هم خیلی کم حرف میزنیم اون گفت که با چندتا از بچه ها برای باباش کار میکنن،باباش شرکت داشت؟اه اصلا مهم نیست فقط میخوام امشب زود تموم بشه و امیدوارم کاترین نفهمه که دو هفته بهش اینقدر نزدیک بودم و بهش سر نزدم
***
وارد سالن خونه شدم،لعنت بهت مدیسون تو این پنج سال چقدر دوست و آشنا پیدا کردی.
به اطرافم نگاه کردم ولی هیچ صورت آشنایی توجهمو جلب نکرد،در بزرگی که انتهای سالن بود باز بود و به سمت حیاط پشتی میرفت،از اونجا بیرون رفتم،حیاط حتی از سالن هم شلوغ تره.
به اطرافم نگاه کردم تا شاید مدیسون رو پیدا کنم.
-خدایا،بئاتریس؟
با شنیدن اون صدای آشنا لبخند زدم و به سمت راستم نگاه کردم،کاترین در حالی که کنار کارلوس وایساده بود، دستشو جلوی دهنش گرفته بود و چشماش برق میزد با ذوق اینو گفت،بدون لحظه ای تردید،به سرعت سمتش رفتم و بین بازوهام زندونیش کردمو سعی کردم جلوی اشک خوشحالیمو بگیرم،از بغلم بیرون اومد و با خوشحالی گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود
+منم همینطور کت
به کارلوس نگاه کردم که داشت با لبخند مارو تماشا میکرد،دستاشو باز کرد و غیرمستقیم بهم فهموند که برم بغلش و منم همینکارو کردم
-بالاخره خودتو نشون دادی
آروم خندیدم و گفتم:
+اینجا میمونم...بر نمیگردم شیکاگو
کاترین چشماش درشت شد و گفت:
-جدی؟
سرمو با لبخند تکون دادم و اون گفت:
-امروز بهترین روز عمرمه
کارلوس ابروهاشو داد بالا و گفت:
-خونه مامان بابات میمونی؟
+اوم...نه راستش پیش دوست پسرم
لبخند کاترین محو شد و با ناراحتی گفت:
-دوست پسر داری؟
+آره خب باهاش تو شیکاگو اشنا شدم،اسمش جکسونه و باهم این چندسال کار میکردیم یعنی در واقع اون رییسمه...ولی حدود دو یا سه ماهی میشه که باهمیم
کارلوس پوزخندی زد و گفت:
-اوه...اونوقت این آقائه خوش شانس کجاست؟دوست دخترشو تنها فرستاد؟
لعنتی همیشه سوالایی میپرسه که براشون جوابی ندارم
+اوم تو سرکارش یه مشکلی داشت، اونجاست
خب دروغ نگفتم فقط حقیقت هم نگفتم
-اونوقت کارش چیه که اینقد مهمه؟
چرا اینقد سوال میپرسی لعنتی؟
+رییس شرکت...شرکت بازرگانی
خب ایندفعه دروغ گفتم،قبل اینکه بازم بخواد چیزی بپرسه،رو به کاترین گفتم:
+مدیسون کجاست؟
-بیا دنبالم
اون رفت سمت بقیه مهمونا و من دنبالش رفتم،وقتی وایساد به رو به روش نگاه کردم،مدیسون تو اون لباس سفید میدرخشید و موهای مشکیش خودشو بیشتر نشون میداد وقتی نگاهش بهم افتاد اول با تعجب نگاه کرد ولی خیلی زود لبخند گشادی زد و پرید بغلم،دستمو روی کمرش کشیدم و گونشو بوسیدم
+مبارک باشه مدی
-وایی ممنون که اومدی بهترین کادو عمرمو گرفتم
+واقعا فکر کردی نمیام؟
لبخندش محو شد و گفت:
-اونطور که تو رفتی کسی فکر نمیکرد حتی بهمون زنگ بزنی
سرمو بخاطر شرمندگی پایین انداختم ،پسری با کت شلوار مشکی و موهای مرتب و تقریبا بلندی کنار مدیسون قرار گرفت و گفت:
-مامانت کارت داره عزیزم
اوه شوهرشه،مدیسون لبخند زد و بعد اشاره به من گفت:
-هری،دوستم بئاتریسه،باهاش آشنا شو
لبخندی زد که باعث معلوم شدن چالش شد لعنتی من این هریو کجا دیدم؟دستشو سمتم گرفت و گفت:
-خوشبختم
باهاش دست دادم و گفتم:
-منم همینطور
به دستش نگاه کردم و اون تتو صلیب باعث شد از تعجب سرجام خشک بشم،هری همونیه که جکسون بهم امروز نشون داد؟
غیرممکنه
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]