*فلش بک*
د.ا.ن زین:
اسلحمو توی دستم محکتر فشار دادم و میتونستم حس کنم که چقدر کف دستم عرق کرده و اون اسلحه به راحتی توش لیز میخوره.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم،نمیتونم دست روی دست بزارم تا فردا با جکسون بیاد اینجا و همه بمیرن،میدونم اگه به بقیه بگم تنها کاری که میکنن دست روی دست گذاشتنه.
در آروم باز شد و آمارا با دیدنم چشماش درشت شد و گفت:
-اوه زین اینجا چیکار میکنی؟
چقدر بازیگر خوبی هستی آمارا،انگار نه انگار فردا خون کلی آدم گردنته...البته دیگه اینطور قرار نیست باشه.
وقتی دید حرفی نزدم نگاهش به سمت دستم رفت،با دیدن اسلحه بهم با تعجب نگاهی کرد و با اخم گفت:
-چیزی شده؟
+نمیدونم کسی که باید جواب بده تویی
اخمش باز شد و معلوم بود تعجب کرده انگار شک کرده بود،یه کم هلش دادم و وارد خونه شدم.
اسلحه رو سمتش گرفتم و گفتم:
+کسایی که میان جاسوسی منو میکنن میمیرن
حالت صورتش تغییر کرد انگار متوجه شد که همه چیو فهمیدم،شجاعانه پوزخندی زد و گفت:
-اوه پس چرا بئاتریس زندست؟
داری بازی میکنی با من؟باشه آمارا
+زندش گذاشتم چون عاشقش بودم...دلیلی برای زنده نگه داشتن تو نمیبینم
لبخند مصنویی زد و گفت:
-خوبه پس منو بکش...کای خوشحال میشه
+اوه بیخیال تظاهر نکن که برات مهمه تو فقط ازش استفاده کردی
اون ایندفعه فریاد کشید:
-نه احمق،کای جزی از نقشه نبود تو بودی،باید تورو به خودم جذب میکردم ولی دیدم که چطور با بئاتریسی و کم کم بیخیال اون نقشه شدم حتینمیخواستم سمت کای برم ولی اون...باهان زیادی خوب بود
یعنی راست میگه؟نمیتونم بهش اعتماد کنم
+چرا فکر کردی برام مهمه که تو عاشقشی و یا اون عاشقته؟
دست به سینه وایساد و با لبخند تلخی گفت:
-درسته تو فقط به خودت اهمیت میدی
شاید حقیقت داشته باشه ولی...نه نداره
+من به کای و دیگران اهمیت میدم...برای همین دارم اینکارو میکنم نمیخوام یه دردسر بشی و باعث مرگشون بشی
-حق باتوئه عشق دیگه مهم نیست...پس منو بکش چون نمیتونم جلوی چیزیو بگیرم وگرنه جکسون منو میکشه این بهتره که من بمیرم تا کای و خیلیای دیگه
دستمو روی ماشه گذاشتم و سرشو نشونه گرفتم،چرا برام اینقدر سخته؟
-فقط...یه نامه رو میزه اونو به کای بده
+میتونم نکشمت آمارا فقط کافیه مثل بئاتریس سمت من باشی
-من نمیخوام مثه بئاتریس بدبخت بشم بخاطر عشقی که نمیدونم چه پایانی داره و نمیخوام برای کسی مثل تو کار کنم پس مرگ رو ترجیح میدم
لعنت بهت که تنها فرصتتو نابود کردی،نفس عمیقی کشیدم و به گلوله اجازه پرواز دادم
*زمان حال*
+کای من حتی خواستم یه فرصت دیگه بهش بدم ولی اون...
-گمشو بیرون
اون حرفمو با گفتن اون دو کلمه مزخرف قطع کرد،چرا متوجه نیست احتمال مرگ خودش هم حتی بود،اسلحه رو انداخت زمین و رفت سمت نامه ای که روی میز بود،به بئاتریس نگاهی انداختم اون داشت با تاسف تماشام میکرد،معلومه چه حسی داره...تنفر
کای سرشو بالا گرفت و با بغض خنده عصبی سر داد و گفت:
-ببین چینوشته برام،گفت که مجبوره ونمیخواد که بلایی سر کسی بیاد،نوشته که برام یه انگشتر هدیه گذاشته...
به انگشتر توی دستش نگاه کرد و ادامه داد:
-نوشته کای وقتی اینو میخونی احتمالا ازت خیلی دورم ولی درست تو همین اتاقه...ولی فقط جسمش
حرفاش قلبمو به درد آوردن ولی سعی کردم به روی خودم نیارم،بهم نزدیکتر شد و گفت:
-از این ساختمون گم شو برو بیرون
+چی؟
شوخی میکنه؟بخاطر یه دختر؟
-برو بیرون از اینجا نیمخوام دیگه ببینمت
+انگار فراموش کردی کی اینجا رییسه
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-اوه درسته...متاسفم رییس پس ما از اینجا میریم
اون دسته کاترین رو گرفت و سمت در کشوند،بئاتریس بالاخره حرف زد و باعث شد اونا سرجاشون بمونن:
-وایسین،کسی که اشتباه کرده میره...و اون زینه
بهم نگاه کرد وگفت:
+پس خداحافظ
چطور میتونه؟لعنتی تقصیره منه نباید کمک میکردم
+میدونین چیه؟باید زندش میزاشتم تا فردا جکسون رو بکشونه اینجا و خیلیا بمیرن و بقیمون هم آواره خیابون بشیم...شما لیاقت هیچی رو ندارین
بئاتریس به دیوار تکیه داد و گفت:
-درست مثل خودت
از کنارش رد شدم و با اخم از اونجا بیرون اومدم...من انتقام این موضوع رو میگیرم ولی نه از کای یا بئاتریس،از اون جکسون عوضی
*پایان فلش بک*
د.ا.ن بئاتریس:
خب بی چیزی نیست،رفت و میدونی که برمیگرده،کای درحالی که به بدن بی جون آمارا زل زده بود و اون انگشتر رو توی دستش میچرخوند با سردترین حالت ممکن گفت:
-برین بیرون
کاترین توجهی نکرد و بهش یه قدم نزدیکتر شد و گفت:
-کای بیا بریم...
کای با فریاد کشیدن حرفشو قطع کرد:
-بیرون...لطفا
کاترین اخمی کرد و بهم اشاره زد که بیرون بریم،نفس عمیقی کشیدم و درحالی که از در بیرون میرفتم به موهام چنگ زدم.
لعنتی کاش میتونستم یه کاری برای کای کنم...البته تنها چیزی که اون میخواد ندیدن زینه،شاید هم مرگش
با حس کردن دست سرد کاترین روی بازوم از فکر بیرون اومدم،لبشو رو هم فشار داد و گفت:
-هی خوبی؟
+الان چی میشه؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-به لطف زین هیچی ولی میتونست یه کاره دیگه کنه تا از بقیه محافظت کنه،کشتن آمارا راه حلش نبود
این چه محافظتیه؟
+زین همیشه بدون فکر تصمیم میگیره،اون احساسات و قلبشو دنبال میکنه
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-ولی همیشه دنبال کردن قلبت باعث میشه که عقلتو از دست بدی
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]