۲)فقط یه سال

2K 123 4
                                    

کای‌دوباره سعی کرد ماشینش رو استارت بزنه ولی روشن نشد،کاترین به ماشین تکیه داد،اخم کرد و با عصبانیت گفت:
-کای بسه روشن نمیشه،توهم‌خنگی که بلد نیستی درستش کنی
کای به کاترین اخم کرد و گفت:
-دو دقیقه‌خفه شو
+خب من میرسونمتون
کای بهم نگاهی کرد و گفت:
-نه ممنون
هوم باشه به درک،همون بهتر که باهات بهم زدم،نفهم
-هی کای،چیزی شده؟
با شنیدن صدای زین برگشتم،اون پشت سرم بود و داشت به کای نگاه میکرد،کای بهش لبخندی زد و گفت:
-اوه زین،آره نمیدونم چرا ماشین روشن نمیشه
همو میشناختن؟پوف کم مونده دیگه این زین داداش ناتنیم از آب در بیاد
زین بدون اینکه حتی کوچیکترین نگاهی بهم بکنه از کنارم رد شد،خیلی رو مخمه که یه پسر بهم بی توجهی میکنه،خیلی زیاد
رفت سمت کاپوت و بعد چند دقیقه ور رفتن باهاش با اعتماد به نفسی که منو به خنده وا میداشت گفت:
-استارت بزن
کای استارت زد،انتظار نداشتم ولی ماشین روشن شد،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با تمسخر گفتم:
-اوه پس مکانیک هم هستی
بهم اخم کرد خب پس فهمید بهش تیکه انداختم،کاترین که به نظر کنجکاوتر از من بود پرسید:
-همو میشناسین؟
کای لبخند زد و گفت:
-امروز باهم دوتا کلاس داشتیم پسر باحالیه
زین بهش لبخند زد و منم در جواب کای گفتم:
+آره در جریانم،همسایمونه
-واقعا؟
سرمو تکون دادم،کای به زین گفت:
-خب پس زین،بیاتریس هرسال اولین شنبه هفته پارتی میگیره توهم بیا
چه غلطی کرد؟مهمون دعوت کرد؟برای من؟اونم این‌ احمق نفهمو؟
سعی کردم عصبانیتمو نشون ندم،زین سرشو تکون داد و گفت:
-حتما،فعلا خداحافظ،میبینمت
بعد اینکه رفت،نزدیک کای شدم و گفتم:
+چه غلطی کردی؟
-دعوتش کردم
+مگه مهمونی توئه؟
از تو ماشین پیاده شد و جلوم وایسادو گفت:
-هوم نمیدونم تو که دوست داری پسرای خوشتیپ دورت باشن و خودت لاشون باشیدستمو بالا آوردم و ضربه محکمی به سینش زدم و داد زدم:
+من با توئه لعنتی بخاطر پسر دیگه ای بهم نزدم چرا نمیفهمی؟
-اوه خب پس بگو بخاطر چی بهم زدی تا بفهمم
+چون تو منو اینجوری که هستم نمیخواستی،همش سعی میکردی تغییرم بدی خب من همینیم که هستم...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-آره همینی که هستی،یه دختر لوس و هرزه و فکر میکنی میتونی همه چیو زیر نظر خودت داشته باشی ولی تو هیچ کاری خوب نیستی...
بعد مدت ها میتونستم حس کنم بغض دارم،اون مکث کرد و بعد گفت:
-اوه نه یادم اومد تو یه کاری خوبی...توی لاس زدن
پوزخندی زد و بعد سوار ماشین شد و رو به کاترین که دهنش باز بود گفت:
-یالا سوار شو
کاترین سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفتن.
تازه متوجه جمعیتی شدم که اونجا جمع شده بودن با دیدن زین بین جمعیت شوکه شدم،مگه اون نرفته بود؟لعنتی یعنی شنید همه چیو؟دیگه بهم اخم نکرد،بیشتر ناراحت به نظر میرسید،احتمالا دلش به حال کای سوختهبقیه رو کنار زدم و رفتم سمت ماشینم تنها چیزی که باعث میشه به زندگی اینجوری ادامه بدم اینه که میدونم بعد دبیرستان همه چی‌ خوب میشه،فقط یه سال...

***
-بئاتریس؟با شنیدن صدای کاترین آروم چشمامو باز کردم،مثل همیشه موهای دم اسبی بلندش رو‌ روی شونه هاش ریخته بود و با لبخند شیرین و خنگ مانندش بهم نگاه میکرد:
+هوم؟
-ساعت یازده،الان تو که خوابی،میتونی تا شیش آماده بشی؟
+آره مگه من مثل‌ توهم؟
نشستم رو تخت،سرمو انداختم پایین و گفتم:
+کای...اون چیزی نگفت؟
-نه،ولی‌من متاسفم که اونجوری باهات حرف زد
+هوم مهم نیست
دروغ گفتم،چون برام خیلی مهم بود،ولی خب باید مثل همیشه نشون بدم که برام مهم نیست و اهمیتی نمیدم
-خب خوبه،حالا پاشو کم کم اماده بشیم
+حوصله ندارم
لبخندش از بین رفت و گفت:
-ناراحتی،درسته؟
چیزی نگفتم و کاترین با عصبانیت ادامه داد:
-من امشب کای رو میکشم اگه ازت عذرخواهی نکنه
لعنتی همه به یه دوستی مثل کاترین نیاز دارن،لبخندی زدم و گفتم:+بیخیالش بیا آماده بشیم تا امشب خوش بگذرونیم.




Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now