۸)دلم برای خودم تنگ شده

1.2K 102 3
                                    


دستامو روی سینم بهم قفل کردم تا سرما از بدنم بره،پیاده رو خلوت بود و هرکی که رد میشد جوری بهم‌نگاه میکرد که انگار میدونست یه هرزم...
باد سرد باعث شده بود اشکام روی صورتم یخ بزنه و موهام توی صورتم پخش بشن،دندونام بهم میخوردن از شدت سرما،لعنتی پشیمونم،کاش میموندم تا با یکیشون بیام.
با صدای شنیدن قدم هایی پشت سرم ضربان قلبم بالا رفت،اون شب هم دقیقا بخاطر لجبازی از خونه بیرون زده بودم و ایندفعه از کلوب و با سر و وضع ناجور.
هرچقدر که صدای پاهاش بیشتر میشد لرزش بدن منم بیشتر میشد و بعد بالاخره یه مرد مسن فقط از کنارم رد شد،من دارم روانی میشم،هر اتفاقی،هر مکانی،هر لمسی منو یاد اون شب میندازه نباید به خودم اجازه بدم تا دوباره به ذهنم نفوذ کنه،اینجوری دوباره آسیب میبینم
با شنیدن صدای موتور و بعد توقفش،سرمو با خوشحالی بالا آوردم،میدونستم زینه
اون با اخم کنارم نگه داشته بود
-تو دیوونه ای؟ساعت یازده شب با این وضع میایی تو خیابون؟
حس میکنم هر کلمش اشاره به تجاوز داره،اونم قراره مثه بقیه سرکوفت بزنه؟
+متا...س...سفم
دندونام به طرز مسخره ای بهم میخوردن،ژاکتشو در آورد و سمتم گرفت و گفت:
-بپوش
بدون اینکه تعارف کنم پوشیدمش و بعد سوار موتور شدم و‌محکم از پشت گرفتمش،اما حرکت نکرد،پس گفتم:
+زود برو دیگه،سردمه
خنده ریزی کرد و گفت:
-پرو
فقط داشتم سعی میکردم تا به روی خودم نیارم که میدونه،وگرنه غرورم بهم اجازه نمیده که حتی نزدیکش بشم،اما بعدا باید راجع به اینکه کی خبرچینی کرده درست و حسابی حرف بزنیم،ولی یه خورده دیرتر،نه الان
***
-بئاتریس برایت ول
با شنیدن اسمم سرمو بالا آوردم و به آقای ویلیامز نگاه کردم و گفتم:
+بله
-هم گروهی خاصی مد نظر داری یا خودم برات انتخاب کنم
هوم؟گروه؟فاک بازم تحقیق؟من اصلا گوش نمیدادم چی میگفت
+اممم...
به زین نگاه کردم اون تنها کسیه که تو کلاس زیست شناسی بهش نزدیکم،اونم داشت بهم نگاه میکرد انگار انتظار داشت اسم خودشو بشنوه پس آروم گفتم:
+با زین میخوام باشم
سرشو تکون داد و یه چیزی رو کاغذش نوشت،بعد ده دقیقه که زنگ خورد،سریع بلند شدم و از کلاس بیرون اومدم
-بی وایسا
با شنیدن صدای زین سرجام وایسادم ولی برنگشتم،خودش‌اومد جلوم و گفت:
-میشه امروز کارشو انجام بدیم؟من فرداشب خونه کای باید برم
+هوم فرقی برام نمیکنه
لبخند زد،چرا‌ خونه کای؟کاترین چرا چیزی نگفت بهم؟
با زین تا خونه قدم زدیم و بعد یک ربع رسیدیم،بدون اینکه سمت خونه خودم برم پیش اون رفتم،به لارا سلام کردم و از پله ها بالا رفتم،پشت زین بودم وارد اتاقش شدم،چقدر بده که وقتی مستقیم از پله ها بالا میایی اتاقشه.
روی تخت نشستم و گفتم:
+من اصلا داشتم گوش نمیدادم،موضوع هاش چی بود؟
-راجع به همین تولید مثل و وراثت
+اها،خب لپ تاپ رو بیار
سرشو تکون داد و از روی میزش برش داشت،کنارم نشست و روشنش کرد،کتابو باز کردم و نگاهی به جزییات موضوع ها انداختم.
بعد چهل دقیقه زین نفس عمیقی کشید و خودشو عقب کشید و روی تخت دراز کشید،آروم گفت:
-خسته شدم یه خورده استراحت کنیم
+خوبه من همه چیو پیدا کردم
خنده ریزی کرد و چشماشو بست،ژاکتمو در آوردم،تاپمو یه خورده پایین کشیدم و بعد روی شکمم درست بغلش دراز کشیدم و خودمو سمتش کشیدم،با سرم به سینش ضربه آرومی زدم و گفتم:
+زین؟
چشماشو باز کرد و گفت:
-بله؟
خب الان وقتشه،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+کای بهت راجع به موضوع تجاوز گفت؟
-آره
+دهن لق
-اون دهن لق نیست،وقتی تورو اینجوری میبینه که داری خودتو به زور تغییر میدی و اذیت میکنی ناراحت میشه،قلب لعنتیش میشکنه چون براش ارزش داری ولی تو برات مهم نیس،اون نیاز داشت با من حرف بزنه،اره همه چیو گفت،چون تاحالا همه چیو تو خودش ریخته بود پس حق نداری بهش بگی دهن لق
اون دیگه آروم حرف نمیزد،نشسته بود و داشت با عصبانیت داد میزد،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+هیچکس درکم نمیکنه،انتظار هم ندارم چون بهتون تجاوز نشده،چون وقتی هیفده سالتون بود و مثل یه دختر‌ خوب باکرگیتو برای عشقت نگه داشته بودی یه عوضی تو یه کوچه اونو ازتون نگرفت،چون بعدش بیشتر از ده بار سعی نکردین خودتون رو بکشین،چون هیچکس جوری که من شکستم،نشکسته،من خورد شدم،اون اتفاق منو اینجوری کرد،مجبور شدم اینجوری بشم،پس انتظار ندارم کسی درکم کنه چون هیچکدوم از این اتفاقا برای نه تو و کسه دیگه ای از دوستام پیش نیومده
-من...متاسفم،نمیدونس...
+معلومه که نمیدونستی چپن فقط از دید کای داستان رو شنیدی نه کسی که درست اونجا بود،میدونی چه حسی داره تا شیش ماه صدای جیغ خودت توی گوشت باشه و با اون از خواب بیدار بشی؟
لبشو روهم فشار داد انگار عذاب وژدان داشت،خیسی اشک رو روی گونه هام حس کردم و آروم ادامه دادم:
+متاسفم که اینطوری رفتار میکنم،ولی مجبورم،اگه مثل قبل باشم،دوباره آسیب میبینم دوباره درد میکشم من نمیخوام اونطوری باشم،چون میترسم از اون اتفاقات،نمیخوام بمیرم
با شصتش اشکمو پاک کرد و گفت:
-هی بئاتریس تو قرار نیست بمیری
+اگه به اون اتفاق فکر کنم یا شبیهش برام اتفاق بیوفته که باعث بشه بهش فکر کنم دوباره همه چی سراغم میاد،بیماریم،درد،کابوس ها و بعد همه چی به خودکشی کشیده میشه
حلقه اشکی توی چشماش دیدم،آروم گفت:
-من نمیزارم کاری کنی،قول میدم همه چی خوب میشه
+متاسفم ولی تنها راهش همینه،اهمیت ندادن
-یه راهی پیدا میکنیم،تو اینطوری هم اذیت میشی،ولی...
+نه،زین نمیفهمی چجوریه،من...
نفیس عمیقی کشبدم تا بغضم از بین بره نمیخواستم شبیه روانیا جلوش گریه کنم،ادامه دادم:
+تنها چیزی که میخوام یه خوابه،شاید کما یا حتی آلزایمر نمیخوام هرچیزی منو یاد اون اتفاق بندازه انگار همیشه توی یه گوشه ذهنمه و منتظر کوچیکترین اتفاقیه تا بهم یاداوری کنه که وجود داره،انگار میخواد بگه"هی بئاتریس تو مثل دخترای دیگه نیستی تو لکه داری"انگار‌ اون عوضی علاوه بر جسمم به ذهنم هم تجاوز کرده
-ولی تموم شده همه چی،من،یعنی دوستات بهت کمک میکنیم کاملا تموم بشه،از شرش خلاص میشی
+غیرممکنه،باور کن تنها راهش همینه وقتی مردم میگن اوه بهش تجاوز شده مشکل داره،اون هرزه میشه خب واقعا همین شدم،بهتر از عذابه
-بئاتریس،کافیه تو باور کنی که ممکنه اونوقت بالاخره راحت میشی،فقط کافیه نقابتو برداری
دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم،به طرز وحشناکی،زدم زیر گریه،زین منو محکم بین بازوهاش گرفت،بین هق هق هام گفتم:
+راستش خودم هم دلم برای "خودم"تنگ شده


Don't Forget [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang