۲۲)متوجه عشق نمیشی

1K 76 0
                                    


وارد بار شدم و به اطرافم نگاه کردم،زین لعنتی کجایی؟
با حس کردن دست یه نفر روی شونم برگشتم،همون دختره بود،اماندا
+زین کجاست؟
-توی اتاق پنج،طبقه بالا
+اونجا چیکار میکنه،چیشده؟
-وقتی اومد اینجا اول مثل سگ مشروب خورد و وقتی داشت مسابقه میداد،باخت و حسابی کتک خورد
لعنتی،احمق کی مست مبارزه میکنه؟
+الان حالش خوبه؟
-نمیدونم،آخه پول زیادی باخت و بعدش دوباره اومد مشروب خورد،هیچوقت اونو اینجوری ندیده بودم،اون کسی نبود که مست کنه
سرمو انداختم پایین‌ و آروم گفتم:
+نه نبود
-بعد حالش بد شد‌ و ما بردیمش تو اتاق،همش اسم تورو صدا میزد منم حدس زدم تو باشی،پس تو گوشیش دنبال اسمت چرخیدم و بهت زنگ زدم
اسم منو صدا میزد؟چرا من؟
+ام خب ممنون که خبر دادی
-فقط یه چیزی‌ اون پول هیچکدوم از مشروب هایی که خورد رو نداد و همینطور دختری که الان پیششه فکر نمیکنم پولی همراهش باشه
لبخند کمرنگم جاشو به اخم داد،دختر؟عوضی به من زنگ زد که بیام پولشو بدم؟
سعی کردم جلوی نفسای سنگینم که با عصبانیت از دهنم بیرون میومدن رو بگیرم،دستمو کردم توی کیفم و یه مشت پول برداشتم و گذاشتم تو دستش و دیگه اجازه ندادم حرف بزنه و رفتم از پله ها بالا،خب اتاق پنج حالا کجاست؟
توی راهرو تنگ اونجا شروع به قدم زدن کرد،و با دیدن دری که شماره پنج روش بود،لبخند زدم،رفتم سمتش و دستمو روی دستیگره گذاشتم و بعد کشیدن نفس عمیقی بازش کردم.
زین خیلی بی حال روی تخت بود و چشماش به زور باز بود،یه دختر بلوند روش نشسته بود و داشت خودشو روش تکون میداد،اخم کردم و سرمو انداختم پایین،بلند گفتم:
+هی تو بلوندی،برو بیرون پولت هم دادم
-چی؟نه تازه داره حال میده
صدای مست و کشیده زین منو بیشتر عصبی کرد
بعد چند ثانیه سرمو بالا گرفتم و دیدم دختره خیلی خونسرد داره لباسشو میپوشه،زین اخم کرده بود و سرشو به سمت چپ و راست تکون میداد،دماغ و لبش خونی بودن و یه طرف صورتش کبود بود،حتما بخاطر مسابقست
دختره از کنارم رد شد و رفت بیرون،درو بستم و کنار زین نشستم،من نباید الان اینجا باشم ولی اون بهم کمک کرده،پس منم همینکارو میکنم.
+هی زین حالت خوبه؟
فقط بهم زل زده بود و هیچی نگفت،سرمو تکون دادم و زیپ شلوارشو بالا کشیدم،بازم چیزی نگفت ولی یه نیشخند روی لبش نقش بست،خیلی رو مخه این حرکتش
+لال شدی؟
-میخوایی حرف بزنم؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-هوم خب تو دخترمو پروندی چرا خودت الان جاشو نمیگیری؟
نگاه چندشی به بدنم انداخت،این زینه؟
+دهنتو ببند
-خودت خواستی حرف بزنم
اوه پس وقتی مست میکنه یه حشری عوضی میشه،هرچند اون همیشه عوضی بود فقط نشونش نمیداده.
دستشو گرفتم تا بلندش کنم ولی نتونستم چون خودش بهم کمکی‌ نمیکرد
+هی یه کمکی بکن،خیلی سنگینی
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خودت میتونی‌ بلندم کنی یه‌ خورده بیشتر به خودت فشار بیار
داره شورشو در میاره واقعا،دستاشو ول کردم و با عصبانیت گفتم:
+این رفتار مسخرت رو تموم کن چون‌ نمیخوام اونطرف صورتت هم کبود بشه
خنده بلندی‌سر داد و گفت:
-وقتی عصبی میشی خیلی جذاب میشی
لبشو لیس زد و نیشخند مسخره ای تحویلم داد،باید سعی کنم به اعصابم مسلط باشم،کنارش نشستم و سرمو توی دستم گرفتمو چشمامو بستم ولی به محض حس کردن سنگینی روی پام بازشون کردم،زین سرشو روی پام گذاشته بود و مثل بچه ها بهم چسبیده بود،آروم گفت:
-متاسفم
+برای چی؟
-نباید میبوسیدمت،اگه‌ جلوی خودمو میگرفتم هیچکدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد
+مهم نیست فراموشش کن دیگه
-هرچیزی فراموش بشه،حرفای اون روزت فراموش نمیشه بئاتریس
به چشماش نگاه کردم،خیس و قرمز بودن،چرا گریه میکنه؟
+منم متاسفم ز...
-میدونم بئاتریس،متاسفی‌‌...اگه‌صد بار هم متاسف باشی اون حرفا از روی قلب و‌ ذهنم پاک نمیشن،شاید فکر کنی که چقدر لوسم ولی تو برام مهم بودی و درست انگشتت رو روی نقطه ضعفم گذاشتی،خیلی بده،درست از جایی ضربه بخوری که انتظارشو نداری،بغضم شکست و به خودم اجازه دادم دوباره جلوش گریه کنم،اون‌ موفق شد الان من حس یه هرزه رو دارم،تاحالا اینقد عذاب وجدان نداشتم.
بلند شد و اشکاشو پاک کرد،با اخم گفت:
-بیا از اینجا بریم،یسرم داره میترکه
نه الان نمیخوام برم چون‌ هنوز حرفام تموم نشده،بلند‌ شدم و‌ جلوش قرار گرفتم و گفتم:
+همینو میخواستی که بخاطر اون حرفام عذاب وجدان بگیرم و اذیت بشم تا شاید دلم برات بسوزه
لبخند تلخی زد و گفت:
-خیلی احمقی،حتی نصف قضیه هم نگرفتی
+منظورت چیه؟خب مثل آدم حرف بزن
صدام بالا رفته بود و با عصبانیت داد میزدم.
سرشو آروم تکون داد ولی بعد داد زد:
-باشه الان مثل آدم حرف میزنم،فکر کردی چرا‌ بوسیدمت؟ها؟تو اینقد احمقی که متوجه عشق یه نفر نسبت به خودت نمیشی،اینقد احمقی که تمام این مدت حتی متوجه عشق کای نشدی چه برسه به من!
سینش بخاطر نفس های تندش‌بالا و پایین میرفت،اون واقعا مسته داره چرت میگه
مچ‌ دستشو گرفتم و گفتم:
+حالت واقعا خوب نیست بهتره بریم
-هوم باشه همیشه از زیر دست حقیقت در برو
منظورش چیه؟
***
ماشینو نگه داشتم و به زین که روی صندلی خوابش برده بود نگاه کردم،دستمو روی شونش گذاشتم و تکونش داد و گفتم:
+زین رسیدیم بیدار شو
اون حتی‌ تکون نخورد،پس دوباره صداش کردم:
+زین!
صدای زنگ گوشیش‌ سکوت رو شکوند و اون همچنان خواب بود،دستمو توی جیب ژاکت چرمش بردم و گوشیو برداشتم،کای؟
واقعا چرا باید ساعت سه شب زنگ بزنه بهش؟گوشیو جواب دادم ولی چیزی نگفتم:
-زین؟همین الان بیا خونمون بابام خیلی عصبیه و اونا‌...
حرفش قطع شد و منو تو شوک گذاشت،صداش نگران بود
-زین؟
+منم بئاتریس
-چی؟تو پیش زین چه غلطی میکنی؟
خب حس میکنم اون حرفای چرت زین ممکن واقعی باشن
+نترس کار خاصی نمیکنم فقط از توی بار جمعش کرد،تو بگو که داری چه غلطی میکنی؟
چیزی نگفت فقط صدای‌ نفساش میومد:
+جواب منو بده بگو چی شده؟
-مهم نیست
+اوه واقعا؟من خرم؟چیو داری ازم مخفی میکنی کای؟
-تمومش کن به تو هیچ ربطی نداره،اصلا هم سعی نکن دخالت کنی وگرنه به فاک میری
چی میگه؟خدا کای و‌کاترین و زین دارن منو میترسونن
پلک زین کم کم تکون خورد و بعد باز شد،اخم کردم و گوشیو سمتش انداختم و گفتم:
-کای باهات یه کار مهم داره
چندبار پشت سرهم پلک زد و گوشیو برداشت و از ماشین پیاده شد،عوضیا معلوم نیست دارن چه گوهی میخورن
اه بی آروم باش هرکاری میکنه به خودش ربط داره،منم پس بهتره دخالت نکنم،بهتره فک کنه برام مهم نیست






Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now