دوباره به ارتفاع بین من و زمین نگاه کردم و چشمامو بستم،لعنتی از پنجره اومدن پایین دیگه چه کوفتی بود؟
پای سمت راستمو روی میله ای که به دیوار ساختمون چسبیده بود گذاشتم و یه کم سمت راست رفتم،خب فقط باید به راه پله اضطراری برسم،یالا بی اونقدرا هم دور نیست میتونی.
لبمو روی همش فشار دادم و پامو روی میله کشیدم و وقتی دیدم هنوز سالمم لبخند زدم،دستامو روی دیوار آجری جا به جا کردم و یه قدم دیگه به سمت راست برداشتم.
با تکون خوردن میله زیر پام جیغ خفه ای کشیدم لعنتی فاک بهت سه طبقه فاصلس اگه بیوفتم...حتی نمیخوام فکر کنم که به چی تبدیل میشم.
ایندفعه پامو بیشتر باز کردم تا زودتر به پله های اضطراری برسم،حرکتمو سریعتر کردم ولی وقتی اون میله زیر پام به شکل مسخره ای لرزید،سرجام وایسادم.
سرمو کج کردم تا انتهای لوله رو ببینم وقتی پیچ هاشو درحال باز شدن دیدم چشمام درشت شد.
لوله کم کم با دیوار فاصله میگرفت و هرلحظه داشت به جایی که من وایسادم نزدیکتر میشد ،نه لعنتی
بیشتر وزنمو روی دستمو گذاشتم و نرده راه پله رو هدف قرار دادمو وقتی زیر پام سبک شد گ،با تمام توانم پریدم.
چشمامو آروم باز کردم و دستامو دور نرده سفت تر کردم،به پایین نگاه کردم که حالا تو تاریکی هوا کاملا سیاه بود،پاهای آویزونمو تو هوا تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و میتونستم حس کنم سرمای هوا تا عماق استخونام نفوذ کرده.
خودمو بالا کشیدم،اول پای چپ و بعد پای راستمو از بالای نرده رد کردم،خوبه بالاخره یه جای صاف وایسادم اگه کای درهایی که به پله ها میخوردن رو قفل نکرده بود کارم خیلی راحتر میشد.
با دقت از پله ها پایین رفتم و وقتی توی کوچه رسیدم،کلاهمو جلو کشیدم و موهامو توی صورتم ریختم.
زین تا وقتی میرسم امیدوارم کار احمقانه ای نکرده باشی.
***
جلوی ساختمونی که جکسون توش بود وایسادمو نفس عمیقی کشیدم،پیدا کردنه اینجا باید برای زین خیلی آسون باشه ولی امیدوارم پیداش نکرده باشه.
رفتم تو کوچه تا بتونم از در پشتی وارد بشم،مه تقریبا دیدمو کور کرده بود،نزدیک دیوار شدم تا از پنجره هایی که نور چراغ ازشون بیرون میتابید معلوم نباشم.
شونمو به دیوار تکیه دادم و دستمو آروم روی دستگیره در کشیدم و همونطور که انتظار داشتم قفل بود،دستمو توی جیبم بردم تا کلیدهای ساختمون رو در بیارم،به همه کلیدا نگاه کردم و سعی کردم اونی که ماله همین در بود رو پیدا کنم.
با دیدن اون کلید کوچیک نقره ای لبخند زدم و تو دستم گرفتمش،با حس کردن دستی روی شونم چشمام درشت شد و بعد محکم به دیوار کوبونده شدم.
چشمامو بخاطر درد روی هم فشار دادم و ناله کردم.
-بی؟
با شنیدن صدای متعجب زین،چشمامو باز کردم،اون به نظر نگران میومد و عصبی و مضطرب و...لعنتی چرا از توی صورتشنمیشه چیزی رو درست خوند؟
-اینجا چه غلطی میکنی؟
بعد اینکه ازم فاصله گرفت اینو با عصبانیت گفت و سعی داشت صداشو پایین نگه داره.
+اومدم جلوتو بگیرم
-همین الان برگرد
از دیوار جدا شدم و به صورتش نزدیکتر شدمو با لبخند گفتم:
+من بدون تو جایی نمیرم،یا باهم موفق میشیم،یا باهم میمیریم...تازه کلید این در هم دارم
لبخند کمرنگی زد و لب گرمشو روی لبم گذاشت،دستامو پشت گردنش کشیدم و بوسیدمش،ولی اون حس خوب با درد شدیدی که توی بازوم حس کردم از بین رفت.
سرمو به سمت بازوم بردم،زین یه سرنگ که میتونم حدس بزنم توش چی بود رو به سمت بازوم گرفته بود و زیر لب گفت:
-متاسفم عزیزم ولی نمیتونم بزارم بخاطر من چیزیت بشه
عوضی،من با این همه سختی اومدم پیشت و بعد...
پاهام تقریبا بی حس شده بودن و میتونستم شل شدن پلکامو حس کنم،نه نباید از حال برم...انگار برای این حرفم دیر شده بود چون زین منو بلند کرد و توی بغل خودش گرفت و دیگه اون دید کمی که داشتم کاملا از بین رفت
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]